تشنگی آور به دست...

۲۳۹ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

دل سوی تو آورده پناه...

از کتاب «وجود»؛ فاضل نظری

 

من برق چشم‌های تو را دیده‌ام، تو نیز 

اشک مرا ببین که خداحافظی کنیم

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

تن دو روزی بیشتر پیراهن روح تو نیست

 هرچه کمتر خو به این پیکر بگیری بهتر است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گر نیست به جز خون جگر مزد من از عشق

بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

راضی به عذاب دگران نیستم اما

گر عادلی ای چرخ! فلک کن دگران را

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گفت: اولین نشانه عاشق شدن غم است؟

بوسیدمش به گریه و گفتم: غمت مباد

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

در کوله بار قسمت ما غم زیاد بود

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

چیزی نصیب من نشد از کارگاه عشق

غیر از غمی که از سر من هم زیاد بود

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

کمند عشق را پیچیدگی این بس؛ که در دامش

 گرفتاری ست آزادی و آزادی گرفتاری

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

چشم از طمع بپوش که دنیای اغنیا

چندان که می‌رسد به نظر، چشمگیر نیست

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گریه چیزی از غم عاشق نمی کاهد ولی

گر بنا داری به اندوهت بیفزایی بیا

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

کتاب زندگی من«سیاه مشق» غم است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

وقتی دلیل خواستی از من برای عشق

غیر از خود تو هیچ گواهی نیافتم

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

سرنوشت شمع جانسوز است اما روشن است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

 

+ صرفا جهت خنده!:)

داشتم به خواهرم میگفتم باید یه اعلامیه بزنم بگم هر کی آشپزی بلده بدون هیچ شرط دیگه ای قبولش میکنم!:)))؛ حوصله آشپزی ندارم:/

و دو مورد دیگه هم میشه اضافه کرد: یکی شوخ طبع بودن و یکی دیگه هم شاعر بودن!:)))... این آخری از اثرات خوندن اشعار فاضل نظری هست:))))

 

حسن ختام این پست هم بیتی از شعر «بوتراب» فاضل نظری؛

دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا

این طفل، یتیم است در آغوش بگیرش

 

۰۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

ضربان قلب...

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

مسیح کردستان

مسیح کردستان

 

این کتاب،فوق‌العاده است:)

اگر به خوندن زندگی شهدا علاقه دارید و فرصت مطالعه بالای ۵۰۰ صفحه رو دارید، این کتاب از دست ندین.

از نوجوانی تا شهادت ایشون نوشته شده: 

۱. قبل از آشنایی با مبارزین علیه پهلوی

۲. آشنایی با مبارزین و ورود به مبارزه علیه شاه و...

۳. سازمان دهی و رهبری گروه های مبارز...

۴. پیروزی انقلاب و...

۵. هجرت به کردستان و مبارزه با کومله و دمکرات و...

۶. جنگ تحمیلی و ادامه مبارزات در کردستان و ارومیه تا شهادت...

حین خوندن کتاب، چند بار پیش اومد که نیاز داشتم زار زار گریه کنم اما شرایط مهیا نبود!:/... مجبور بودم سرم بالا بگیرم تا اشک جاری نشه یا برای لحظاتی کتاب کنار میذاشتم که بتونم به خودم مسلط بشم یا به چند قطره اشک رضایت میدادم:/... یکی از این دفعات، وقتی بود که این عبارت خوندم:«بروجردی، مردی که باید از او فاصله گرفت و اسیر لبخند های فریبنده او نشد.» 

شهدای نام آشنایی تو این کتاب همراه شهید بروجردی بودن در واقع مرید و مراد! بودن. که یکی از نقاط قوت این کتاب هست. 

یادمه فقط اسم شهید بروجردی رو تو تعداد زیادی از کتاب های شهدا میدیدم و الان فهمیدم چرا!:)... و همینطور شهید کاظمی... 

دوست نداشتم کتاب تموم بشه ..‌. انگار دوباره قرار بود این شهید از دست بدیم...

 

+فیلم غریب در مورد شهید بروجردی هست. فیلم خوبیه:)

 

۱۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

اکنون

با کلاس دهم انسانی، آمادگی دفاعی دارم. از کتاب «دیدم که جانم میرود» سر کلاس میخونیم. خیلی علاقمند شدن به کتاب های دفاع مقدس و شهدا. دو تا کمد کتاب هست تو مدرسه قبلا چند تا از کتاب های شهدا رو دیده بودم. وقتی داشتم کتاب ها رو پیدا میکردم که بهشون بدم، «اکنون» فاضل نظری رو اتفاقی دیدم!:) به کتابدار گفتم اینم بنویس به اسم خودم:)... 

 

 

عجب ز عشق که هر کس حکایتی دارد

از این گدازهٔ آتشفشانِ در فوران

**************************

بی اعتنا شدم به جهان بی تو آنچنان

کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد

**************************

تو خواب روزهای روشن خود را ببین، ای دوست!

شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم

**************************

چو کوه دید غرض دریاست، به رود اجازهٔ رفتن داد

ز دوست دست کشیدن گاه، غرور نیست؛ فداکاری ست

**************************

هزار حیف که عمرم به غم گذشت ولی

هزار شکر که از عشق بی نصیب نبود

**************************

بگذر و بگذار، دل در هر چه میبینی مبند

**************************

با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر

رود ها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند

**************************

تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست

**************************

من «نغمه نی» بودم و چون «مویهٔ عشاق»

با آه درآمیخته شد، بود و نبودم

**************************

در وفاداری ندیدم هیچ کس را مثل تو

ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی

**************************

از عشق همین بس که معمای شگفتی است

**************************

تا بکاهم ز پریشانی خود می‌گریم

گاه و بی گاه ولی از سر بی‌حوصلگی

**************************

گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!

خوش باش که یک چند در این راه دویدی

 

 

۲۰ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۲۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

قصه این زخمِ...

دست بردار ازین هیکلِ غم

که ز ویرانیِ خویش است آباد.

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.

دست بردار، ز تو در عجبم

به دَرِ بسته چه می کوبی سر.

نیست، می دانی، در خانه کسی

سر فرومی کوبی باز به در.

زنده، این گونه به غم

خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت.

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.

به نظر هر شب و روزم سالی ست

گرچه خود عمر به چشمم باد است.

رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.

پای پُرآبله، لب پُرافسوس

می کشم پای بر این جاده ی پرت

می زنم گام بر این راهِ عبوس.

پای پُرآبله دل پُراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکلِ من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش.

می روم با رهِ خود

سر فرو، چهره به هم.

با

کس ام کاری نیست

-----------------------------------------------

من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند

قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟

لابد باید

که هیچ گویم، ورنه

هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!

++++++++++++++++++++

دیدار واپسین

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک

آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:

این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.

دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.

افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد

بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!

******************

زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو

در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو

دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام

بنشسته ام خموش.

وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام

پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

***************

شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال

*************

برایِ زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند

قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم

تا انسان را درکنارِ خود حس کنم.

************

هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام

چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره ی تو سردتر می یابم.

از پیشانیِ خاطره ی تو

ای یار!

ای شاخه ی جدا مانده ی من!

 

+ کتاب برگزیده اشعار شاملو رو شروع کردم به خوندن ولی تا یک سومش خوندم فقط و گذاشتمش کنار!... مثل آثار چند تا نویسنده دیگه وقتی میخوندم نا امیدی رو حس میکردم پس به خوندنش ادامه ندادم!... بیش از پیش بهم ثابت شد که چرا آثار نادر ابراهیمی رو دوست دارم!:)... وقتی میخونی کتاب هاش رو سرشار میشی از حس های مثبت.

+ میدونستم دیر خوابم می‌بره! برا همین کتاب شب صورتی رو شروع کردم به خوندن... صد صفحه اش خوندم و همچنان خوابم نمیاد و فردا هم باید برم مدرسه:/... دوست دارم بیدار بمونم و همه ی کتاب بخونم! تا الان با جمله های به ظاهر ساده کتاب چند بار آب دیده روان شده!:)))... چون این جمله ها رو زندگی کردم!

+ دیشب و امشب که رفتم تو حیاط لباسام رو بردارم، تا جاییکه سرما اجازه میداد سرم به آسمون گرفتم و ماه و ستاره ها رو دیدم! بیشتر و قشنگ تر از آسمون خونه خودمون!... و تا دلت بخواد وقتی نفس میکشیدی بخار میومد بیرون:))... و امشب جای خالیش رو حس کردم...!یکی که تو سرما باهات ستاره ها رو تماشا کنه!...و دلتنگی که انگار قرار نیست تموم بشه...! 

 

۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۰۴ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

فک کنم عاشق شدم!:)

مامان ‌‌‌وارد اتاق شد و نشست. بهش گفتم مامان بالاخره پیداش کردم، می‌خوام برم خواستگاریش! عکسش نشونت بدم؟!... مامان همچنان ریلکس!:))... عکس العمل خاصی نشون نمیداد. گفتم یعنی کنجکاو نیستی؟ گفت میدونم داری شوخی میکنی:/... منم گوشی گرفتم جلو صورتش گفتم اینه:))))... مامانم میگه این چیه؟:/... یه شخصیتی هست برا خودش:/ ... چیه آخه چیه:)))

نی نی تپل

چند روزه مدام نگاه این عکس میکنم:)... خیلی خوبه..‌‌هر دقیقه نشون خواهرم میدمش:)... میگه نگات میکنم یادش میفتم!:))) ... بهش میگه زشتو:/... خیلی هم باحاله!:)))

قبل از اینکه مامان وارد اتاق بشه داشتم به خواهرم میگفتم برو به همکارا( هم سرویسی هات) بگو عاشق شدم بعدش که خیلی کنجکاو شدن و تعجب و ... این عکس نشونشون بده:))... ولی خب این کار نمیکنه:/... گفتم خودم برم به دانش آموزام بگم ولی دیدم پر رو میشن:))... به این نتیجه رسیدم بیام اینجا بگم:)... که شما هم از دیدن این عکس حال خوب کن:) بی نصیب نمونید!

 

+ بعضی چیزا هستن همزمان هم میتونن دلیل حال خوبت باشن هم دلیل آشفتگی...

+ این دو سه هفته اخیر خبر بارداری دو تا از خانومای مربوط به محل کارم شنیدم، به خواهرم میگفتم یعنی سومیش کیه؟!... دیشب دانش آموزم که چند تا پست در موردش نوشتم( همون که با هم عکس گرفتیم بالاخره:)... خبر بارداریش بهم داد... و شد سومین نفر!... ان شاءالله همه نی نی ها سالم به دنیا بیان و عاقبت بخیر بشن.

 

+...

نی نی

 

۳۰ دی ۰۲ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

لیمو ترش!

لیمو ترش خیلی دوست دارم!... تو حیاط خونه مون درخت میوه داریم، لیمو ترش نداریم، خونه همسایه لیموترش داره از این لیمو زرد بزرگا... از حیاط ما هم میشه دیدشون:/... انگار نمیچیننشون!... سال گذشته فک کنم یه جا همه رو چیده بودن چون یه پلاستیک بزرگ برامون آوردن... به مامان گفتم نقشه دارم!!:)) وقتی تو حیاطی صدات میزنم مامان لیمو ترش نداریم؟ بعد جواب میدی نه نداریم:))) تا بشنون و برامون لیمو بیارن:))) یا اینکه مثلا تو حیاطیم و داریم حرف می‌زنیم میگم به به چقدر لیمو ترش خوشمزه است. چند روز پیش خیلی لیمو ترش دلم میخواست، نمی‌دونم چقدر بعدش، روز بعدش یا دو روز یا... برا همکار(هم سرویسی) خواهرم لیموترش آورده بودن دانش آموزاش، به خواهرم اینا هم تعارف کرده بود و خواهرم یه دونه برداشته بود برا من:)... اینطوری بود که ما به لیموترش رسیدیم:)...

چیزی که به ذهنم رسید این بود... ببین لیمو از کجا به دستت رسید... خدا داره بهت نشون میده باور داشته باش همه چی دست خودشه..‌. ایمان داشته باش... بیشتر از گذشته... از جایی که فکر نمیکنی بهت میرسه... 

 فکر میکنم این زیادی منطقی بودنم خوب نیست!

 

+ بعضیا پایان زندگیشون میشه آغاز زندگی(واقعی) شاید هزاران نفر!... مگه میشه به این نوع پایان غبطه نخورد؟!

۲۶ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

بی تفاوتی!

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
سین ^_^

درمان همه دردها...

امروز به خاطر قضیه ای یاد داستان داش آکل افتادم!... فک کنم تو کتاب ادبیات دبیرستان مون بود! ... هنوز یادم مونده بود! ...برا خواهرم تعریفش کردم... بعدش خلاصه داستان از اینترنت خوندم تا کلیات داستان خوب یادم مونده!... داش آکل از اون شخصیت های فراموش نشدنی شد برام! ... شاید پایان داستان در این ماندگاری بی تاثیر نبوده!

... این داستان هم تاریکی و تلخی و ناامیدی داشت مثل دو اثر دیگه ی صادق هدایت که خوندم! ... اما چیزی داشت که ته ذهنم بمونه و شاید میدونم چرا! می‌تونستم داش آکل درک کنم!

 

و جالب اینکه اتفاقی این  کلیپ  دیدم!:)

 

اگر بگویم بیا، آیا میایی؟

اگر بگویم برو، آیا می روی؟

حتی اگر تا ابد منتظرت بمانم

باز هم نمی توانیم با هم باشیم

شاید تقدیر ما از هم جداست

اگر نمی توانی بیایی پس مرا ببر

 

تیتراژ سریال یانگوم:)

 بازخوانی شده بود و برا اولین بار معنیشو فهمیدم! 

چندین بار دیدمش و هر بار نتونستم جلو اشک ها رو بگیرم!:)

 

+خدای من بهش فکر میکنم چطور تو اون سن اون بار سنگین تونستم تحمل کنم روی قلب و روحم... البته بودنت درمان همه دردهاست!...:)

۰۸ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سهمِ من...

نگاه کن غم درون دیده ام 

چگونه قطره قطره آب می شود

«فروغ فرخزاد»

 

اطرافم کسی نبود... بدون سر و صدا! ... به آینه نگاه کردم... به چشمام؛ آینهٔ روح... با یک فکر در چند ثانیه اشک تو چشمام جمع شد و من همچنان در آینه نظاره گر خود... سرم رو حدود ۴۵ درجه به راست چرخوندم! اشک ها گوشه سمت راست هر چشم جمع شدن:))... دوباره سرم رو برگردوندم و یه بار دیگه ۴۵ درجه به راست! اشک از گوشه راستِ چشم چپم، قِل خورد و اومد پایین ولی... اشک چشم راست، سمج بود:)... خنده ام گرفت:) ... فک کنم با این کار،چشمام تمیز! شد:)... پلک زدم ... دیگه از اشک خبری نبود. 

یه مدت پیش وقتی دلم گرفته بود یکی از دوستان بهم گفت میتونم مداحی گوش بدم ... غمی که داریم وصلش کنیم به یه غم و درد اصیل! ارزشمند، جلا دهنده روح...

 

مثلا الان میشه اینو گوش داد!:)

 

و...

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست.«فروغ فرخزاد»

 

۲۳ آذر ۰۲ ، ۱۶:۵۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^