سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق میگفت باید برم به بچه ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم میخندیدم:)))
امسال کلاس دوازدهمی ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:))
یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و میخواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)
+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)
+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)