تشنگی آور به دست...

۲۴ مطلب با موضوع «دیالوگ های به یاد موندنی:)» ثبت شده است

چالش دستخط

دستخط​​​​​​

      منبع چالش

خیلی سال پیش با مای سیستر، با دست چپ مینوشتیم... فک کنم سعی میکردیم نستعلیق بنویسیم... تمرین سختیه... دقت زیاد میطلبه و حواس جمعِ جمع... 

خیلی وقت بود ننوشته بودم با دست غیر تخصصی..‌‌. به نظرم چالش جالبی اومد:)... از وبلاگ زری دیدمش و بدون دعوت شرکت کردم:))

نوشتن با دست چپ برام مثل نوشتن خط نستعلیق با قلم نی هست هر دو به دقت و حوصله فراواااان نیاز دارن!

سختیِ نوشتن با دست غیر تخصصی رو میشه در لرزش کلمات حس کرد:)

۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۱۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

تولد...گریه... خنده...زندگی

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

همه ی خوبی هایت

همه خوبی هایت

 

چند روز پیش که حوصله هیچ کاری رو نداشتم... گشتم دنبال یه رمان از طاقچه و رسیدم به «همه ی خوبی هایت» از کالین هوور که قبلا رمان ما تمامش میکنیم رو ازش خونده بودم. چند ساعت طول کشید و پشت سر هم خوندم و تمومش کردم. به نظرم یکی از نکات مثبتش اینه که شخصیت ها و روند داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود تا اینکه فانتزی باشه... البته که خالی از رؤیا پردازی نبود! مثل وفاداری شخصیت مرد در اون مورد خاص:)... وقتی خودمو میذارم جای شخصیت زن، کاملا حق میدم به طرف مقابل اگه نخواد به رابطه ادامه بده گرچه این حق دادن با دلشکستگی همراهه:)... شاید تو دنیای واقعی تعداد کمی باشن که همچین تصمیمی میگیرن چه مرد چه زن، تصمیم سختیه، انتخاب سختیه:)... جنبه های آموزنده ای هم داشت که میشد ازش الگو گرفت... مثلا وقتی نمیتونی احساساتت رو بیان کنی این احساسات می‌تونه محبت، خشم، نا امیدی و هر حس دیگه ای باشه... میتونی اونا رو بنویسی و  زمان هایی که از قبل مشخص کردی به طرف مقابل بدی بخونه... این کار می‌تونه سوءتفاهم ها رو برطرف و مشکلاتُ کمتر و روابطُ قوی تر کنه:)... البته چون تجربه ای نداشتم نمی‌دونم تا چه حد در واقعیت قابل اجراست و اثرش به چه شکله:) 

 

  چند جمله از کتاب:

  • عشق و خوشبختی همیشه سازگار و هماهنگ نیستند.
  • چطور میشود برای کسی که چند قدم آنطرف تر ایستاده است دلتنگ شوم؟
  • ماندن در هیچ جا را دوست نداشتم.

 

این جملاتی که از کتاب انتخاب کردم برای من نه فقط چند کلمه است که نویسنده پشت سر هم ردیف کرده بلکه چکیده ی بخشی از زندگیم هستن... با خوندنش خاطرات و تصمیمات تداعی میشه...

۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

حتی لبخندشم عوض شده...

  • حتی لبخندشم عوض شده...چون دردهای زیادی رو تو مدت زمان کوتاهی متحمل شد...

 

  • میدونی گاهی دلم میخواد برم مسافرت، جایی که بتونم گم و گور بشم:/

 

  • عشق خیلی لجبازه، اگر یک بار اتفاق بیفته، با وجود همه امتحان هاا و مصیبت ها، باعث میشه آدم همه چیشو تو زندگی از دست بده... اما هیچ وقت اون آدم ول نمیکنه!

 

  • زندگیم تو یه ثانیه عوض شد، هنوزم نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده... تو یه نگاه دیدمش، از اون روز زندگیم دیگه مثل قبل نشد...

 

این چند روزی که فکرم مشغول بود یه سریال نگاه کردم:)..  خوب بود اما به پای سریال مورد علاقه ام نمی‌رسه😅

از این جهت این سریال دوست داشتم که یه زندگی واقعی رو به تصویر کشید با آدم های مختلف و مشکلات و خوشی ها و تقاص و ... همینطور هر چی که منو وادار کنه به تفکر دوست دارم:  میتونم اینقدر صبور باشم؟ آیا منم لجبازیم در این حدِ که از همه چی بگذرم؟ خودخواهی تا کجا و کی و به چه قیمتی؟... عشق می‌تونه چقدر سازنده باشه... می‌تونه از یه بد، خوب بسازه و ..‌‌. عاقبت بخیری:)...  

 

۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

اگه واقعی بود...

هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشتن.( از کتاب گتسبی بزرگ)

 

انگشتر خیلی دوست دارم:)... و اکثر اوقات می‌پوشم...انگشتر نقره با نگین سفید مشکی رو پوشیدم فقط برا انگشت حلقه خوب بود:) البته دست راست پوشیدم:) ... شبیه حلقه است... تو ماشین نشسته بودم و داشتیم می‌رفتیم مدرسه... نگاهم افتاد به انگشترم... و از ذهنم گذشت که چه حس خوبی داره اگه واقعی بود.................

 

موقع برگشت از مدرسه رفتم کتابخونه... با یه صحنه بسیاااار زیبا مواجه شدم... کتاب امانت گرفتم ... با کتابدار حرف زدیم:)... موقع برگشتن هم دل کندن از این صحنه برام بسی سخت بود.

 

شاید چهار ساعت پشت سر هم کتاب(گتسبی بزرگ) خوندم... می‌تونستم تمومش کنم ولی گذاشتمش کنار...

۱۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

اشک...

خیلی وقته چشمم ترسیده از زیاد دوست داشتن آدما... سعی میکنم فاصله رو حفظ کنم... نباید غرق شد...

 

یه شیشه رو تصور کنید پر از گرد و خاک... اینقدر که معلوم نیست یه روزی شفاف شفاف بوده، خالصِ خالص...گاهی اوقات قطره های اشک نقش شیشه پاک کن ایفا میکنه برا روح و جان کدر شده...

۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

حس عجیب!

«داشتن» ، خوشحالشون نمیکنه، چون اونها رو از «بودن» باز میداره. ( از کتاب بازگشت شازده کوچولو)

دانشگاه که بودم دفعات زیادی این حس رو تجربه میکردم... زمانی که فکر میکردم به ته خط رسیدم و برای از دست دادن رویاهام عزا گرفته بودم:)... خیلی سخته توضیحش و ممکنه به خاطر توضیح ناقص ام برداشت ها متفاوت باشه!

وقتی سر کلاس بودم و استاد داشت درس میداد یهو از وجود خودم آگاه میشدم اینکه «من» هستم!؟ یا اینکه چرا اینجام، دارم چیکار میکنم؟ باید چیکار کنم؟ و... انگار از بالا داشتم به خودم نگاه میکردم... منظورم این نیست روح از بدن جدا بشه ولی دقیقا همین حس بود... خودم میزدم به اون راه تا برگردم سر کلاس برگردم به زندگی:)... چند روز پیش بعد از مدت ها دوباره اینطوری شدم... 

۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

مهمان ناخوانده

  • عشق و مرگ... هر دوشون مهمان های ناخوانده هستند. 

_هر از چند گاهی فیلم عاشقانه میبینم و پا به پای شخصیت های فیلم گریه میکنم😅

شاید خود آزاری باشه:(... ولی فکر میکنم به این گریه ها نیاز دارم!! این روزا هم که فکرم مشغول شده دوباره:/

_ چند روز پیش خبر یه تصادف پیچید... دو تا پسر نوجوون با سرعت زیاد زده بودن به تیر برق... ماشین داغون شده و راننده رفته کما و اون یکی هم فورا جونش از دست داده... پدر راننده، همکار پدرم و مادرش همکار قدیمی خواهرم بود... چند سال پیش که رفته بودیم خونشون دیده بودمش... بچه مؤدبی بود... دبستان یا راهنمایی بود.‌‌.. خواهرم می‌گفت به مامانش کمک می‌کنه و آدم خیلی شوخ طبعی هست... دیروز که از مدرسه برگشتم... پدر و مادرم داشتن میرفتن تشییع جنازه اش:/... امیدوارم جای خوبی داشته باشن و رحمت خدا شامل حالشون بشه.

  • «هر کس رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی.» ( از کتاب قصه دلبری)

 

۲۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها گریه کن

بعد از کتاب دا ، کتاب تنها گریه کن باعث شد لازم بشه حین خوندنش چندین و چند بار صورتم بشورم...

عبارت هایی از کتاب:

بعضی ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می دوند که آخر سر ، ماه می شوند.

می‌گفت: به من واجبه که مهریه زنم رو بدم، ولی اینقدر ندارم و نمیتونم، نمی‌خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم.

میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی. گریه رو بذار برا خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.

خوش به حالت مادر! حال تو که گریه کردن نداره.

خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند.

من اشرف سادات منتظری ام، متولد دی ماه سال 1330، حالا که فکر می کنم ، دو بار به دنیا آمده ام؛ هر دو بار در یک ماه؛ یک بار از مادرم متولد شدم، یک بار هم وقتی مادر شهید شدم.

 

 

  • بعد از چهار سال... دیدار غیر منتظره اتفاق افتاد... فک میکنم همه چی سر جای خودشه شاید با یه کم فکر و خیال...
  • زمان ازدواجش می‌گفت و اصرار داشت که مهریه به اندازه توانش معین بشه ولی اطرافیان قانعش کردن که نمیشه... و شد آنچه نباید...

 

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

 

 

۱۱ آذر ۰۱ ، ۰۶:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 5

مادرش می‌گفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!..‌ چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟

به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو می‌پسندید!:)

 

 

راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.

 

 

آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...

 

 

امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...

 

یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)

 

 

توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story  منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.

 

۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^