تشنگی آور به دست...

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

امام مهربون:)

اولین باری که توفیق دیدار نصیبم شد، ۱۵ ساله بودم:)... یادمه چی خواستم:) ... و اینم یادمه که خودمم اصراری نداشتم به داشتنش!!... درسته بهش نرسیدم ولی شما اینقدر مهربونی وقتی اون نداشته رو از دست دادم حواستون بهم بود و نذاشتین تنهایی تحملش کنم:)

زیارت

 

صندلی پشت سرمون یه نی نی زیر یک سال بود، کلی با من و آبجی خندید:))... هی می‌خوام از نی نی ها فاصله بگیرم... نمی‌ذارن که... ولم نمیکنن😅

 

طلا:)

برای اولین بار قراره سال تحویل حرم باشم:)

 

برای مخاطبینم:):   ان شاء الله سال جدید از همه نظر سال پربرکتی براتون باشه. به خواسته هاتون برسید اگه به صلاحتون هست و اگه نیست خدای مهربون بهترشُ نصیبتون کنه. سلامت و شاد باشید و عاقبت بخیر 🌹

❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️

 

۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی۷

یادگاری

دو تا کلاه کوچولو از طرف دانش آموزای یازدهم انسانی 

و دستبند و خرگوش بافتنی از طرف دانش آموزای کلاس نهم

 

سه شنبه، آخرین روزِ مدرسه بود... اولین سالی بود که دلتنگی برای دانش آموزا رو به وضوح و شدت:) حس میکردم... 

 

یکی دو هفته پیش که سر کلاس یازدهم بودم، فاطمه اومد جلو، دستش مشت بود:)... هیچ چی نمی‌گفت... بالاخره گرفتم منظورش اینه بزن قدش:)... یه کاغذ لوله شده کوچولو که با نخ قرمز پاپیونی بسته شده بود گذاشت کف دستم... بچه های دیگه میگفتن خانم حواسمون پرت می‌کنه بازش کن ببین چیه... ازش پرسیدم اشکال نداره الان بخونمش؟ گفت نه... اینو نوشته بود برام... 

دست نوشته

منم بهشون گفتم ممنون که با وجودتون، زندگیمو زیباتر کردین:) 

love you so much

اغراق نبود این جمله ای که گفتم... زمانی که میرم مدرسه ... فارغ میشم از جهانِ خارج از مدرسه و ... به خاطر سر و کله زدن با دانش آموزا😁 که البته بیشترش شیرینه:)

 

اطراف مدرسه پر از درخت های بادامه با شکوفه های سفید و صورتی:)... 

شکوفه بادام۱ 

شکوفه بادام۲

 

الان که دارم می نویسم دوباره یادم میاد که میگفتن خانم دلمون برات تنگ میشه، چطوری این مدت تحمل کنیم:)... منم جز ابراز احساسات و اینکه بغلشون کنم نمی‌تونستم کاری کنم... زندگی پر از لحظات خداحافظیه... گاهی به امید دیدار دوباره و گاهی برای همیشه:)

یکی از نقاط ضعفم همین دلتنگی هاست برای آدما...گاهی با نقاط ضعفمون آزمایش میشیم!؟... برا همینه یه عمرِ که دلتنگم...

  • قربونتون برم که همیشه حواستون بهم بوده و زمانی که زندگی روی ناخوشش! رو بهم نشون داده دعوتم کردین! امیدوارم سالِ جدیدم با حضور در جوار شما شروع بشه... و کاری نکنم که دعوتتون پس بگیرید! ... یک روز مونده به دیدار❤️

 

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

نُشْرَةٌ...

دیدن طبیعت و و جوونه های درختا با اون رنگ سبز تازه و شاداب... و چند کیلومتر جلوتر درختایی که هنوز خشک بودن... غرق شدم در اندیشه ها:) ...بعد هر زمستونی، بهار میاد... هم میشه با فکر اینکه همیشه زمستونه یخ زد و مرد... هم میشه با امید اومدن بهار، سرما رو تحمل کرد... میدونم بهار بالاخره میاد، دارم سعی میکنم یخ نزنم... 

 طبیعت زندگی همینه همه فصل داره... که اگه نداشت قدر هیچ فصلی رو نمیدونستیم... دارم خودم میبینم تو فصل سرما...گاهی آب یخی هم چاشنیشه:)... اما بخاری دارم... پتو و... بعضی ها هم هستن که نه پتو دارن و نه بخاری... بعضیا نمیدونن قراره بهار بشه ... من میدونم پس چرا گاهی سرما غلبه می‌کنه که دلم میخواد تسلیمش بشم!...و بخوابم...

بخشی از حکمت ۴۰۰ نهج‌البلاغه: ...نظر به سبزه، غم و اندوه را می‌زداید.

حس مشترکی هست بین دیدن زنده شدن درختا و همینطور دیدن نوزاد:)... یه شادابی همراه با تفکره... یه حس ِشیرینِ عمیق یا اصیل!:))... اینجاست که هم واژه کم میاره هم بیانِ حس، نیازمند قلمِ توانمنده که ندارم:(

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

همسایه های خانم جان

همسایه های ...

 

      « الهی هب لی کمال الانقطاع الیک: خدایا انقطاع کامل از مخلوقات را برای رسیدن کامل به خودت ارزانی فرما.»

       «کاش مجبور نبودم از این بهشت بیرون بروم...»

      ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

«جنگ داخلی»؛ عبارت تلخ و شوم زندگی ...م..... این روزها...

به قول کتاب و نویسنده که بارها گفت خیال است دیگر... سیال و رها... خیال من هم بارها و بارها موقع خوندن کتاب به پرواز دراومد:) ...

عده ای از سوری ها چه می‌خواستند و چه نصیبشان شد؟؟!... کاش عده ای:) بخونن این کتابُ و همینطور کتاب دن آرام... که نتیجه جنگ داخلی رو برای لحظاتی حس کنن...

وقتی انسانیت:) باشد اسیرت داعشی هم که باشد درمانش می‌کنی:) ... یاد لگد مثلا پزشکی افتادم:/...

جنگ داخلی...بعد از پایانش،  یک خانه ی ویران میماند که اتحادی برای آباد کردنش نیست....

توسل هایِ از ته دل دکتر احسان و پاسخ گرفتن هاش که بارها مطرح شد ... شیرین و امید بخش بودن:)

 

پست های دوستان در مورد کتاب همسایه های خانم جانُ میتونید  اینجا  ببینید... 

 

 

تو هزارتوی دنیا گم شده بودم...شما همون کسی هستید که دست گم شده ها رو میذارید تو دست صاحبشون:) ...فداتون بشم فرمانده جان❤️

۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۱۷ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سین ^_^

مو حنایی:)

یه خواب خوب دیدم:)... حس خوبش باهامه دوست ندارم بیدار بشم:)))

نی نی... غریبه ی مو حنایی:)

 

۱۱ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

شمع سحر

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

 

همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

 

داغ جان‌سوز من از خنده خونین پیداست

 

ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

.

.

.

 

معبودم نیکی‌ات بر من در روزهای زندگی‌ام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.

معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیری‌اش سپری کرده‌ام، از درگاهت بازگردانی.

هنگام اعتماد کردنم به لذت‌های دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛

همانا به‌سوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...

 

۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دردت به جونم!

سال چهارم دبیرستان شب تولدم بود و فرداش امتحان هندسه داشتم... یکی از سخت ترین شب های زندگیم شد... مامان هم یادش نرفته:)... حالم به شدت بد بود..‌. شکم درد عجیب و وحشتناک... مسمومیت بود... ساعت ۳ یا چهار بود که تونستیم بخوابیم و صبح هم بیدار شدم و رفتم مدرسه... 

چشمای نگران مامان هنوز یادمه:) ...

شهریور ماه یه روز عصر کلوچه خوردم و بستنی با عجله:)... شکمم درد گرفت... دراز کشیدم ... نمی‌دونم خوابم برد یا نه دردش هی بد و بدتر میشد... دمنوش خوردم... فایده نداشت... گریه ام گرفت از درد ... نمی‌خواستم گریه کنم ولی اشک از چشمام میومد پایین:)))... هر چی دارو و دمنوش بود امتحان کردم... فایده نداشت... دردی که نمیشد مسکن خورد برا آروم کردنش و هی بیشتر میشد... نگاه نگران مادرم که می‌دیدم... اولش سعی میکردم با ادایی یا حرفی بخندونمش و یه کم جو رو آروم کنم و از نگرانیش کم... چون میدونم وقتی عزیزتر از جونت میبینی درد می‌کشه خیلی سخت تر از زمانی هست که خودت درد می‌کشی!... رفتیم درمانگاه... دکتر اصلا نگاه نکرد و سرش تو گوشی بود ... فک کنم گوش هم نداد چی میگم... شاید فکر کرد کرونا دارم:/... سوزن و سرم برام نوشت:/... قبلا وقتی سرم میزدم کم کم احساس آرامش میکردم ولی این بار به شدتِ درد اضافه میکرد... برگشتیم خونه... خواهرم نبات داغ با زنجبیل درست کرد خوردم... اینقدر درد زیاد شد که دیگه اطرافم نمی‌تونستم نگاه کنم و چشمام فشار میدادم و و سرم گذاشتم زمین و نمی‌تونستم یه جا بند بشم:/... دیگه نگاه نگران مادرم هم نمی‌دیدم!... رفتیم بیمارستان... به چشم دیدیم چرا میگن بعضیا رو به کشتن داده این بیمارستان!!:/... درد همراه با انتظار! اینجا هم سوزن نوشت:)))... منم از سوزن فراری... ولی سوزن ترجیح میدادم به دردی که تحمل میکردم... قبل از ویزیت حس کردم دارم بهتر میشم! ... چون فشارم پایین بود رگ دستم مشخص نبود ... سوزن زد پشت دستم:/... وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ گذشته بود ... حالم خوب شد احتمالا به خاطر همون نبات داغ بود:)))!!! نه اون همه سوزن.

من و مادر هر دو یاد اون شب تولدم افتاده بودیم:)... 

نگاه های مادر واژه ی دردت به جونم برام معنی کرده:)

نکته آموزنده:))))... وقتی درد دارم از محل درد یا پاهام نیشگون میگیرم که بتونم تحملش کنم😅... مغز رو برا لحظاتی گول میزنه😁

 

 

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^