تشنگی آور به دست...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صبر» ثبت شده است

گذر

نشستن تو ماشین در حال حرکت تو جاده ای که از بین کوه و دشت و درخت عبور می‌کنه، برام لذت بخشه:)... مثل مسیر مدرسه تا خونه... البته خستگی جسمی زیادی رو در پی داره:/...

دو تا همکار آقا جلو نشسته بودن و هر از گاهی یه صحبتی هم یواش رد و بدل می‌شد بینشون:)... دو همکار خانم کنارم داشتن صحبت می‌نمودند و خواننده ی زن هم داشت یه شعر قشنگ میخوند... پله پله تا ملاقات خدا میروم... بقیه اش هم فراموش نمودم:/(در جریانید که آهنگ یادم نمی‌مونه!😐😅)... از شکیلا برمیاد با همچین محتواهایی بخونه... صداش رو دقیق نمی‌شناسم ... حوصله سرچ هم نداشتم😁...به یمن حضور در جمع دهه شصتی ها با این خوانندگان آشنایی اندکی داریم:)

 تو این فضا داشتم از شیشه دودی:( منظره رو نگاه میکردم و طبق معمول در تفکراتم غرق بودم:)... انگار فقط ما در حال حرکت و گذر بودیم... کوه ها... درخت ها... تیر های برق... آسمون... خونه ها حتی ابر ها در حال سکون و نظاره گر! و حتی کلاغ هایی که هر روز تو آسمون پرواز میکردن، امروز رو سیم های برق نشسته بودن... انگار داشتیم از دل یه نقاشی عبور میکردیم و تنها شئ متحرک ما بودیم...

همه چی سرِجاش میمونه... ماییم که گذر میکنیم... عمر چقدر زود میگذره؟؟! یا چقدر دیر؟!!... در عین اینکه طولانی بوده ولی انگار تو یه چشم بهم زدن افتادم اینجایی که الان هستم!... یادش افتادم:)... به خاطر پست دیشب زری:)... تقریبا ۲۰ سال از اولین دیدار میگذره... یه صحنه از اولین باری که دیدمش:  من در حال بازی های کودکانه و اون نظاره گر... و آخرین باری که دیدمش... اون گرفتار بازی های روزگار و من نظاره گر...:)

 به اینجا که رسیدم گفتم گوشی دربیارم و همینجا بنویسم هر چی از ذهنم میگذره... تا ظهر یادم می‌ره:))... از اونجایی که ممکن بود حالم بد بشه ... به فکر کردن با خودم ادامه دادم:)... وقتی برمی‌گردی به عقب نگاه میکنی با خودت میگی: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود:)...

اوایل پاییز می‌رفتیم تو حیاط می‌نشستیم گهگاهی(این😁)... یه شب در ادامه صحبت هامون گفتم مامان چه حسی داری ممکنه من نسلم منقرض بشه:)))... مامان هم خندید... خوبه یا بد؟ چه حسی داره؟ گاهی بهش فکر میکنم... نام و یادی ازت نمی‌مونه... مامان بزرگ و جد هیچ کس نیستی! فراموش میشی... 

به نظرم خوب و بد مطلق نیست! بد و خوب بودنش اون بالایی بهتر می‌دونه خودش... پس نگرانش نباش:)))

دانش آموز که بودم به کتاب دیفرانسیل که پشت جلدش اسامی و عکس چند تا از دانشمندای قدیم رو زده بودن نگاه میکردم و میگفتم صد سال دیگه هم اسمم میزنن پشت جلد کتابا:)))))... هیچ وقت تو هیچ کاری پشتکار نداشتم😁

دانش آموز کلاس هفتم بعد حدود ده روز اومد مدرسه... تو ذهنم همش می‌گذشت که چطور باهاش رفتار کنم... چطور میشه بهش تسلیت گفت... هیییچ کلامی هیییچ حرکتی کافی نیست... هی از دور به کلاسشون نگاه میکردم که برم سمتش هی پشیمون میشدم... آخرشم این شد که حین درس دادن اومد داخل و بغلش کردم و در گوشش گفتم خدا بهت صبر بده... همین :/... میخواستم بگم غمت خیلی بزرگه و فقط خداست که می‌تونه مرهم‌دردت باشه... ولی نشد... تو یه شب خانواده اش از هم پاشید... مرگ...قتل... در بند... خدایا هواشو داشته باش... زنگ هنر؛ مهره بافی که یادشون دادم مثل بقیه انجامش داد... یه لحظه به خاطر حرفام یه لبخند محوی اومد رو لباش:)... 

یکی از کلاس هامُ خیلی دعوا میکنم... گناه دارن:/... حقشونه ولی بازم گناه دارن:/... کلاسِ جون میده برا تمرین کنترل خشم😅... هی نفس عمیق میکشم که فشارم نره بالا... بعضی مواقع هم که دیگه کاسه صبر لبریز میشه:/... یادم باشه بهشون بگم چقدر دوستشون دارم... 

چرا بعد از اینکه از بازی تازه نصب ام تعریف نمودم خراب شد:(... چرا وقتی دوست دوران دانشگاهم زنگ زد و حین صحبتامون اشاره شد به ساعت خوابمون و گفتم مثل گذشته جغد نیستم دیگه... شبا دیر میخوابم؟؟:/ و چرا های زیاد دیگر!!!

 

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

باتلاق

برا امتحان شهریور رفته بودم مدرسه...موقع برگشت از مدرسه تو ماشین یکی از آهنگا منو برد به 15 سال پیش:)! خودش بود... همون آهنگ بود... خیلی سال قبل دنبالش گشته بودم ولی نتونسته بودم پیداش کنم... مشابهش بود ولی خودش نه... این خود خودش بود... 

چند سالی هست به شدت کم یا اصلا آهنگ گوش نمی‌دم مگر تو ماشین باشم و آهنگ بذارن یا ... زمان دانشگاه قبل خواب، گاهی موقع مطالعه و تو مسیر رفت و برگشت از دانشگاه به خونه همش آهنگ گوش میدادم...شورش درآورده بودم... اون موقع نمی‌دونستم که حالم بدتر می‌کنه و نمی‌ذاره از اون باتلاق بیام بیرون...

 

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم، کدام بارکشم؟

.

.

.

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شیخ بهایی

 

    حالم گرفته است و بازم دلیلش نمیدونم، شاید به خاطر کتاب مسئله اسپینوزا باشه       ... جام زهر دادن به سقراط... هم دوره بودن اسپینوزا با ملاصدرا و تفکرات تقریباً مشابه...تکفیر اسپینوزا... چه غم انگیز...!

 

 

 

 

 

۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فیتیله پیچ

چند روزی هست در حال کشتی گرفتن با کروناییم:| فعلا که فیتیله پیچ شدم توسط حریف... چند روزه خواب ندارم:(  همینطور میل به غذا:) ... دیشب که از کوروش سفارش آوردن، دلستر رو بین خریدا مشاهده کردم و تصمیم گرفتم غذا بخورم😅 

دلستر دادم خواهرم باز کنه رفتم گاز خاموش کنم برگشتم دیدم از حالت عمودی به حالت افقی دراومده و در حال کشتی با در بطریه ولی خودش رفته به خاک😁 

دادمش به داداش، مثل اینکه انتظار یه حریف قدر داشت ولی با اولین حرکت و چرخش در بطری باز شد، عکس العملش هم این بود: این که باز بود😂 در حالی که از جلو خواهرم می‌گذشتم گفتم سه سوت و 😄

  • روز میلاد آقاییه که به عشق معنا بخشیده، در واقع خود عشقه:) عاشق عاشقاتم:)
  • به این فک میکنم میتونم مردی که در برابر خالقش و منبع خوبی ها سر تعظیم فرود نمیاره رو درک کنم؟؟!

 

 

۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

پرنده اندوهگین

در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.

به قولا از ایشونه:)»»"تسورا یوکی"

 

 

به نظرم هممون حداقل یه چک پاس نشده دست دنیا داریم که هیچ وقت نمیتونه پاسش کنه... مشتاقانه منتظرم؛ منتظر زمانی که قراره پاس بشه:)

امیدوارم غم ها دیر به دیر بهتون سر بزنن، نمیگم اصلا نیان که نمیشه، میشه؟! از من می‌شنوین در براشون باز نکنید یا اگه راهشون دادین بهشون محل نذارید که قهر کنن و برن وگرنه دوستاشون هم دعوت میکنن!:/😄

 

 

اینجا رو ببینید تا روانتون شاد بشه😁 

https://uupload.ir/view/vid-20220217-wa0083_t42f.mp4/

 

 

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها التیام بخش

بعد از دو سه روز خوابم به حالت معمولی برگشت ...خداروشکر:)

بعضی مسائل هست که تنها با گذر زمان حل میشه بعد از چند لحظه یا چند سال و هر چقدر هم خودت به آب و آتیش  بزنی فایده نداره و ممکنه اوضاع سخت تر هم بشه.

بعضی اوقات واکنشمون در لحظه حادثه:) تعیین کننده ی حالمون بعد از حادثه است.

دو تا اتفاقی که افتاد ....( مربوط به دو سال اخیر)

یکی رفتار غیر منطقی همراه با بی احترامی فروشنده مغازه ای بود که بعد از چند بار خرید ازش برامون یه آدم خوش برخورد و منصف جلوه کرده بود. رفتارش و حرفاش اینقدر غیر منتظره بود که تو شک بودم و نتونستم حرفایی که باید رو بزنم؛ عمیقأ و به شدت از رفتارش ناراحت شدم. ولی با خودم حرف زدم با خدا حرف زدم که نتیجه این کارش از دست دادن مشتری هاشه و به ضرر خودش و براش دعا کردم تا دلم باهاش صاف بشه ولی ناراحتیم ادامه داشت طوری که رو جسمم اثر گذاشت... مشکل گوارشی داشتم همیشه از بچگی ولی علائم جدید و نگران کننده ای رو شاهد بودم و فکر کردم مشکل جدی پیدا کردم ولی بعد از چند روز که فکرم آروم تر شد و داشتم فراموش میکردم چیشده به حالت عادی برگشتم و علائم هم ازبین رفت.

دومی زمان انتخابات بود و رفتیم رای بدیم و دو نفری که برا بررسی شناسنامه گذاشته بودن که تشخیص بدن متعلق به رای دهنده هست یا نه با اطمینان گفتن شناسنامه خودت نیست اولش جدی نگرفتم و ماسک آوردم پایین که صورتم ببینن و ... حرفشون این بود که شبیه عکست نیستی!!!!  و سنت کمتر از عکس و سنی که تو شناسنامه هست نشون میده و حتی گفته بودن که به سن رأی نرسیدی!!!!!!!!!!!! ( جمله آخر بعدا خواهرم بهم گفت و خودم نشنیده بودم.عکس متعلق به ۱۶ سالگیمه و هنوز رو شناسنامه ام هست و هنوزم ازش استفاده میکنم) هیچ وقت پیش نیومده بود که بگن عکس خودت نیست...

یه سری توضیحات دادم و شغلم گفتم و گفتم با یه تماس میشه حلش کرد و... فایده نداشت و وقتی دیدم حرفام فایده نداره و طرف داشت عکسم از شناسنامه جدا میکرد به شددددت عصبانی شدم و داد و فریاد و بعد از کلی جر و بحث و دیدن مدیر دوران مدرسه که اونجا بود و تاییدش،  مسئول حراستشون:) اومد و یه نگاه به عکس و یه نگاه به من انداخت و گفت خودشه و تمام:) و نیازی به تأیید کسی هم نیست...

نهایتا چهار پنج سال کوچیک تر به نظر بیام و بیشترش کاملا غیر منطقیه، و از چشمام فورا میشد فهمید که عکس خودمه چیزی که حراست هم بهشون گفت... 

تو کل زندگیم تا جاییکه یادمه دو سه بار به این شدت عصبانی شدم ولی بر خلاف اتفاق قبلی بعدش نهایتا یه روز ذهنم درگیر کرده باشه و حالم روبراه شد. به خاطر اینکه حرفام زدم بهشون و سکوت نکردم...

ولی تو دلم مونده که اینا رو بهشون نگفتم 😅 که شما رو کی و از کجا پیدا کرده گذاشته پشت میز یا وقتی هیچ چی حالیتون نیست بیجا میکنید مسئولیت قبول میکنید😁

+ بعضی از مسائل زندگی رو فقط باید بپذیریم و باهاشون کنار بیایم چون حل شدنی نیستن یا زمان خیلی خیلی طولانی نیازه که حل بشن اونم شااااید.:)

۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

خداحافظی غمناک

۱.فراموش کردن و فراموش شدن هر دو ترسناکه...

۲. خداحافظی ها همیشه ناتموم انجام میشن، هیچ خداحافظی کاملی وجود نداره، برا همینم ازش می‌ترسیم چون نمی‌تونیم یه خداحافظی غمناک تحمل کنیم، برا همین همیشه سراغ خداحافظی های ناتموم میریم.

 

 

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^