خنده:))
خواهر گفت بیا تو حیاط شام بخوریم... گفتم سوسک میاد... گفت نه دیشب هم با مامان رفتیم خبری نبود!
شام خوردیم با ویو ماه و درخت:) ... داشتیم از هوای خوب و منظره لذت میبردیم... حیف با دوربین گوشی نمیشه اون چیزی که چشم میبینه ثبت کرد... مامان اومد گفت اومدین بیرون منو خبر نکردین:))) فک میکردیم میدونه ... داشت نگاه تلویزیون میکرد:)... داشتیم حرف میزدیم یهو یه صدایی اومد.... پرواز کرد... سوسک بود... بالای سرمون:/... گفتم سوسک و اسم خواهرم صدا زدم که فرار کن و در خونه رو باز کردم اومدم داخل .... سوسک دنبالم اومده بود:((( جیغ جیغ جیغ و در رفتم .... مامان اومد دنبالم گفت کجا رفت؟ منم لباسام تکون میدادم... رو مبل نشسته بود... دوباره پرواز کرد و رفت تو اتاق... چند دقیقه طول کشید تا مامان پیداش کرد رفت بکشش... گفت پرواز میکنه نمیشه... برو بابات صدا بزن بیاد:))))... رفتم به بابا توضیح دادم و گفتم بیا... خندید:))) بابا رفت تو اتاق... به مامان گفتم درُ رو بابا ببند:))))) به خاطر اینکه سوسک نیاد بیرون... خندم گرفت شدید وقتی به مامان میگفتم درُ ببند... دوباره پرواز کرد و مامان هم در رفت:))) با دیدن فرار مامان... صحنه رو ترک کردم و افتادم به خنده:))) از اونایی که مثل گریه است... بالاخره کشته شد.
سووووسک مگه ترس داره😐