تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خنده» ثبت شده است

۱. چند سال پیش: مامان آبگوشت گذاشته بود داخل یخچال برا شام داداش!... داداش هم یه ظرفی تو یخچال میبینه می‌ذاره رو گاز بعدش متوجه میشه که آب هویج بوده!:))

 

۲. چند هفته پیش: خواهرم شیفت صبح بود و برا صبحونه اش نیمرو درست کرده بود! اگه روغن نیمرو باهاش سرد بشه مزه خوبی نداره. مای سیستر فک کنم به پیشنهاد من! ( خودم معمولا همین کار میکنم:/) :))))... اومده روغن نیمرو رو بریزه سطل آشغال! نیمرو هم تماما افتاده سطل آشغال!:)))

 

۳. چند روز پیش: یکی از همکارای مرد(آقای الف؛ آقای جوان زیر چهل سال) اومده بود مدرسه مون به خاطر یکی از درس ها که معلم تخصصی نداره!... تو مدرسه چایی نخورد! در حین تعارف و صحبت ها اینطور گفت که سه سال هست سرما نخورده به خاطر رعایت ها! می‌گفت حتی از دست دانش آموزی که سرما خورده! خودکار هم نمیگیره! :)))... دو سه ساعت بعدش که داشتیم برمیگشتیم خونه؛ تو ماشین یکی از همکارا به شوهر همکارمون گفت میبینی آقای الف چه سرحاله؟ می‌دونی از بچگی مواد میکشیده! و با آب و تاب داشت توضیح میداد... یکی از همکارا پرسید کدوم آقای الف؟ ... در طول اون چند دقیقه هی تصویر آقای الف میومد جلو چشمم و حرفاش از ذهنم می‌گذشت و مقایسه میشد با مواد؟!!!... خدایا!! اصلا بهش نمیومد؛ مگه میشه؟ اینکه بهش میخوره ورزش بره و خیلی سرحاله! از بچگی؟ از شب تا صبح؟!... با توضیحاتی که بعدش داده شد متوجه شدم که یه نفر دیگه رو می‌گفته!:)))

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۲۰:۱۹
سین ^_^

+ طبق نظر مدیر مدرسه قرار بود ریاضی هفتم تا دهم با من باشه و یازدهم و دوازدهم با خانم پ. دوازدهمی ها گفتن سال اخرمون هست و نمی‌تونیم به معلم جدید عادت کنیم و مدیر هم برنامه رو تغییر داد. ریاضی هشتم و نهم و دهم و دوازدهم شد برای من:)... بعدا یازدهمی ها اومدن پیشم و خیلی ناراحت بودن:/... نه به خاطر اینکه معلم جدیدشون بد باشه چون چهار سال؛ از کلاس هفتم تا دهم، خودم معلمشون بودم. چهره بعضی هاشون خیلی درهم بود:/... یادم نمیره:/... 

+ اولین روز هفته دوم مدرسه، ساغی تو راهرو مدرسه بود با یه ژست و حالت کم سابقه بهم گفت خانم خودت ریاضیمون بردار! منم تعجب کردم، قرار نبود معلمشون نباشم!! رفتم پیش مدیر فهمیدم خودشون اشتباه کردن یا شایعه ها رو باور کردن! قبل از اینکه برم سر کلاس خودم، بهشون خبر دادم که خودم معلمشونم، همه شون یه نفس راحت از رو خوشحالی کشیدن:))...  

+ دیروز وقتی زنگ تفریح زدن ساغی گفت الهی شکر:/... باید بهش میگفتم کی بود اون روز تو راهرو خواهش میکرد خانم خودت معلممون باش😁... ولی خب از اونجایی که می‌شناسمش و میدونم ابراز احساساتش هم برعکسه:/... اینو نگفتم:)... در عوض تهدیدشون کردم کل زنگ تفریح ازشون میگیرم😅

+ دیروز پر حاشیه بود:)... آخر زنگ داشتم یه سری اسامی و مسئولیت هاشون می‌نوشتم... یکی از بچه ها یه عبارتی رو استفاده کرد که نباید:/... منظوری نداشت و متوجه هم نبود که خیلی داره بد میگه😶... تمام سعیم کردم که نخندم ولی متاسفانه یکی دوتا از بچه های شیطون کلاس حواسشون بود و خندیدن و منم خنده ام گرفت:(... بدتر اینکه هی تکرار می‌کرد و اونم خنده اش بیشتر میشد و منم با خنده اون نمیتونستم خنده ام کنترل کنم. خداروشکر بقیه بچه ها درگیر حل سوال بودن و متوجه نشدن! ... مجبور شدم بهش بگم بهت نمیخندیم و دارم به خنده اون دانش آموز میخندم که ناراحت نشه. از این میترسم هفته بعد که برم سر کلاسشون قیافه شون ببینم یادم بیاد و خنده ام بگیره😥😅

+ امسال در رفت و آمدم و سرویس از در خونه تا مدرسه نیست:/... مجبورم یه بخشی از مسیر رو اسنپ بگیرم یا تاکسی تلفنی. امروز صبح همون راننده دیروزی اومد، خیلی با ملاحظه بود و این خیلی برام جالب بود. خیلی کم دیده بودم به ندرت!... صبح زود و نزدیک طلوع آفتاب هست و خورشید بدجور میتابه و نورش اذیت می‌کنه، دیروز عینک آفتابیم درآوردم پوشیدم! امروز، راننده آفتاب گیر!؟ صندلی شاگرد آورد پایین که آفتاب نخوره بهم. صندلی عقب نشسته بودم ولی جلو آفتاب تا حد زیادی می‌گرفت. جایی که پیاده میشم نشونه خاصی نداره که دقیق باشه. بیشتر مواقع به خاطر سرعت ماشین جلوتر از مقصد پیاده میشم و یه مسیری رو پیاده برمی‌گردم البته زیاد نیست و مشکلی هم ندارم ولی خب امروز راننده حواسش بود و وقتی نزدیک مقصد شدیم، سمت راست حرکت کرد و سرعتش کم کرد که وقتی مقصد دیدم بتونه به موقع نگه داره:)... هیچ حرف و توضیحی هم در کار نبود. ولی خب کاملا مشخص بود که دیروز حواسش جمع بوده و امروز اینطور رفتار کرد:). شاید به نظر کار کوچیکی باشه ولی خیلی حس خوبی داشت اینقدر با ملاحظه بودنش.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست

از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش....

 

ای که گویی دست بر دل نِه مکن بیطاقتی

می نهادم دست بر دل، گر دلی می داشتم..

 

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم....

«صائب تبریزی»

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۶
سین ^_^

مجموعه طنز ضد حالات  

به ندرت اهل طنز خوندنم! به همین دلیل نمی‌دونم چقدر بخندیم میشه یه کتاب طنز خوب!:)

نیمه دوم کتاب باعث خنده بیشتری شد...

البته کل کتاب یه طرف، «حافظ+من» هم یه طرف!:)))

 

چند بیت از «حافظ+من»:

 

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

رفت و یکجا به همه کله پزی ها بفروخت

 

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

تا بگویند عجب رقص قشنگی دارد

 

ای عروس هنر از بخت شکایت منما

برو یک راست در خانه مادر شوهر

 

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

گریمش کرده اند انگار قبل از فیلم برداری 

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی 

ولی افسوس که گشت آمد و ما در رفتیم 

 

 گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

 پسورد را عزیز دلم لو نمی دهند

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

نرگس1

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۴۴
سین ^_^