تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۶ مطلب با موضوع «سؤال» ثبت شده است

+ یکی دو هفته اخیر بود که به این فکر کردم بعد از این همه سال مدرسه رفتن، از زمان دانش آموزی تا الان هیچ وقت تا این اندازه درک نکرده بودم که مدرسه، خونه دومه:)... الان واقعا همچین حسی دارم تمام و کمال! 

+ و اما سوال!:)؛ تا الان حس کردین مدرسه خونه دومه یا نه؟

 +هفته گذشته از کلاس دوازدهمی ها پرسیدم، گفتن آره!! تعجب کردم:)... گفتن هم به خاطر دوستاشون هم معلما مدرسه رو دوست دارن:)... منم گفتم براتون خوشحالم که این حس دارین.

+ چند روز پیش خواهرم میخواست بره پارکینگ برا پرینت گرفتن، منم رفتم و داشتم کتابای قدیمی نگاه میکردم، ۶ تا کتاب یافتم! کتابایی که نخونده بودم:)). هنر معلمی، زبان بدن، درمان اختلالات ریاضی، دو یار زیرک و باده کهن، ۸ درس برا ازدواج موفق و حرکت (عین صاد)... فک کنم به جز هنر معلمی، بقیه اش مربوط به زمان دانشجویی خواهرم باشه. 

+ ناراحتم...! (عکس العمل مخاطب ها: خب به ما چه:)))

دیشب رفتم تو حیاط قدم بزنم، اولین کاری که انجام میدم اینه که ها میکنم ببینم هوا انقدر سرد شده که بخار بیاد بیرون یا نه؟... اینجا که هنوز خبری نیست:/

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۶:۵۰
سین ^_^

+ترجیح میدین ندونید آخرین دیدار هست یا بدونید؟

 منظور فقط معشوق نیست!:)

+ سریالی که اخیرا دیدم یکی از بهترین ها بود برام، یه سریال تاریخی، کمدی، عاشقانه... دو قسمت از قسمت های پایانی سریال باعث شد بشه یکی از بهترین ها وگرنه بیشتر جنبه سرگرمی داشت! 

+ این پرسش هم به خاطر یکی از سکانس ها به ذهنم رسید. دو شخصیت اصلی در حال خداحافظی بودن، یه نفر میدونست ممکنه آخرین دیدارشون باشه و یه نفر نمیدونست... طبیعتاً اونیکه میدونست سختش بود صحنه رو ترک کنه:)) 

+حالا چرا شد بهترین؟!(نوشتن چیزی که در ذهن دارم سخته، امیدوارم بتونم خوب توضیح بدم که یه کم مسئله روشن بشه:)

+معمولا کم پیش میاد در مورد سریال ها بخوام با مای سیستر صحبت کنم یا بخوام تعریف کنم براش، علاقه نداره...

+یکی از مسائلمون که با هم در میون میذاریم اینه که آیا در تعامل با بقیه و واکنش هامون به رفتار دیگران سخت میگیریم به خودمون؟ یا نه، در چه حد درست داریم عمل میکنیم؟ خودمون در تعادلیم؟ یا نه ما سخت گیریم؟ یا اینکه بقیه بی خیال هستن!... و اتفاقا به تازگی در مورد همکاراش و رفتارهاشون صحبت میکردیم و اینکه مای سیستر داره اذیت میشه به خاطر حساسیت بالا هست و باید بی خیال باشه یا نه!

+مای سیستر در حال آماده شدن بود که بره مدرسه، منم هنوز افقی بودم و خستگی مانع بلند شدن میشد، در حال تماشای سریالم بودم که رسیدم به اوج داستان(البته به نظر خودم:)... و اینقدر برام قابل لمس بود مثل وقتیکه یکی حرف دلت میزنه:)... با هیجان برای مای سیستر تعریف کردم و ابراز احساسات که این چقدرررر خوبه، پس هستن آدمایی با این نوع فکر و دغدغه...تنها نیستیم:)

+تو یه قسمت سریال نشون میده پسر برای اینکه دختر به خطر نیفته بی خبر خودش میندازه تو خطر:) یعنی ترجیح میده به «تنهایی!» هدفش رو پیش ببره... دختر که از قبل متوجه شده می‌ره و نجاتش میده، و بهش کمک می‌کنه که فرار کنن، در حین فرار میرسن به پرتگاه!:) ... تهدید میشن و خطر کشته شدن دو تاشون هست، پسره میگه منو رها کن و خودت نجات بده! و دختره بهش میگه اگه این بار بخوای «تنهام» بذاری هیچ وقت نمی بخشمت و قسم میخوره و چندین بار اینو تکرار می‌کنه با گریه! وقتی تیر ها آماده پرتاب میشن، پسر،دختر هل میده به طرف جلو و خودش پرت میشه ته دره! ... قسمت بعد دختر، بی گناهی پسر ثابت می‌کنه و جونش نجات میده ولی تصمیم میگیره برای همیشه پسر رو ترک کنه و سر حرفش بمونه گرچه خودش هم به شدت آسیب میبینه از این تصمیم و نتیجه اش که تنهاییه...داستان ادامه داره ولی این تصمیم و اتفاقاتی که منجر به این تصمیم شد برای من اون نقطه اوج بود:)... 

+ بعدا دختره به پسر میگه همیشه درکت کردم، ولی تو هیچ وقت نخواستی منو درک کنی. شاید پسره در تمام تصمیماتش اولویت رو داد به دختر ولی خودش نذاشت جای دختره ...

+ برای مای سیستر که گفتم در حال اتو زدن بود ولی گفت منظورم متوجه شده:)...

+ و اما جوابم به سوالم:)... ترجیح میدم ندونم آخرین دیداره!:)( لازم به ذکر می‌باشد که میخواستم توضیحاتی در این باب هم ارائه نمایم ولی دقت نمودیم اگر متن طولانی تر شد مخاطب پا به فرار میگذارد!:))... فک کنم همین الان هم یکی دو نفر بیشتر تا اینجای متن نخونده باشن:)

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۳ ، ۰۰:۴۲
سین ^_^

لحظاتی از زندگی هستن که دوس نداری تموم بشن:)

تو حرم روی فرش بین مردم نشسته بودم... آسمون با رنگ آبی تیره... ماه و ستاره... گلدسته ها و چراغونی و کبوترا... صدای همهمه ی جمعیت... صدای باد و نسیم خنکی که به صورت میخورد و صدای اذانی که پخش میشد، حسِ زنده بودن بهم میدادن

 انگار تو این لحظاتِ که دارم زندگی رو لمس میکنم:)... دوس نداشتم تموم بشه...

 

و اما سوال:) 

چنین لحظاتی تو زندگی داشتین؟ که دوست نداشتید تموم بشه... دوست داشتید تا همیشه تو ذهن و قلبتون زنده نگهش دارید.

  • وقت خداحافظی رسیده... از همین الان دلم تنگه... باید برگردم با دلخوشی! با دلِ هزار تکه ی چسب خورده...

یه شب ماه و ستاره خیلی نزدیک به هم بودن دریافت

گل هایی که گذاشته بودن تو حرم... ۱ ۲

بعد بارون ازشون فیلم گرفتم:) ببینید

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۴
سین ^_^