تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

اسم نویسنده کتاب «سقای آب و ادب» رو که دیدم برام آشنا بود؛ «سید مهدی شجاعی»! تصویر یه سخنران از ذهنم گذشت با چشمای درشت و... کتاب که تموم شد رفتم سراغ کتاب بعدی! «پدر، عشق و پسر».... خوب بود و کتاب بعدی، «کمی دیرتر». تموم که شد نه اینکه خوب نباشن فعلا یه استراحتی تا کتابهای بعدی نویسنده. در کل خوشحالم که این کتابا رو خوندم و با نویسنده آشنا شدم!... سید مهدی شجاعی رو که سرچ کردم اونی نبود که تصویرش تو ذهنم بود! پس یعنی اشتباه کردم؟ فکر میکردم همون سخنرانه!:)))... یه بار دیگه با چند تا جستجو متوجه اشتباهم شدم، اسم سخنران و اون چهره متعلق به استاد «محمد شجاعی» بوده!:))) و سید مهدی شجاعی نویسنده است با موهای سفید یک دست:)

هفت هشت سال پیش بود سر کلاس خوش نویسی، سرمشق این بود:«ادب آداب دارد» و جمله ای بود با ظاهری آشنا. نمی‌دونم همون جلسه بود یا جلسات بعد که شاید به خاطر مدل خوندن استاد متوجه شدم تا حالا به معنی این جمله اصلا دقت نمی‌کردم!!!:/ و فکر میکردم یه چیزی مثل چرت و پرت و خرت و پرت، آهنگ داره این جمله! نه این معنی که ادب، آدابی داره!:) و عبارت بعدی«حسود هرگز نیاسود» بود. بازم سر کلاس خوشنویسی بودیم که این عبارت گفته شد و یادم نیست چطور متوجه شدم بازم نمی‌دونستم مفهوم داره این عبارت:/!!! فکر میکردم آهنگینه فقط!! نه اینکه حسود روی آسایش رو نمی‌بینه!... 

احتمالا بازم هست ولی این دو تا منو متحیر کرد! آیا در گیرایی یا ادبیات ضعیف بودم؟طبق سابقه نه! یا مطالب رو بدون فهم حفظ میکردم؟ نه! اتفاقاً حفظیاتم خیلی قوی نیست! مثل شعر که حفظم نمیشه! مگر طی چند بار استفاده و کاربرد که تو ذهنم ثبت بشه. ولی مواردی رو به یاد دارم که در سال های تحصیل مخم هنگ کرده یا کاملا برداشت اشتباهی از سوال یا مطلب داشتم. مثلا وقتی راهنمایی بودم، تو امتحان ترم؛ معلم این جمله« روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست» رو داده بود و گفته بود چند تا نقش رو در جمله پیدا کنید. هیچ وقت یادم نرفته هر چی تلاش کردم نتونستم از رو جمله بخونم!!! اصلا نمی‌دونستم چی به چیه! و آخرش هم شاید شانسی نوشتم! اینقدر سخت بوده برام که هنوز یادمه! یادمه که تو نماز خونه نشسته بودیم و شاید معلم هم اومد بالا سرم. نمی‌دونم خودم خواستم سوال بپرسم یا می‌خواسته ببینه چه مشکلی دارم! که برگه رو تحویل ندادم! خیلی معلم خوبی بود مثل مامان ها بود، خیلی مهربون! :) ... وقتی بعد ده سال منو دید به اسم کوچیک صدام زد! و گفت همیشه میخواستم ببینم چیکار کردی؟ چی خوندی و ... :)

مورد دیگه امتحان حساب دیفرانسیل پیش دانشگاهی بود که هماهنگ برگزار شد. تو یکی از سالن های شهر امتحان دادیم. موقع امتحان و شاید از روز قبلش حالم بد بود. حالت تهوع شدید و... میدونستم امتحان خوب ندادم! بعداً معلممون دیدیم و بعد گفتگو متوجه شدم یکی یا دو تا از سوالا رو بد دیدم و بد خوندم!! یکیش یادمه که انتگرال بود. به خاطر اشتباه تایپی و رعایت نکردن فاصله یا حال بد یا استرس، بد دیده بودمش. مثل اینکه ایکس رو ضرب دیده باشی !:))) ...

آیا اعترافاتی از این دست دارید؟ یا تنهام؟:))) 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۱۷:۲۹
سین ^_^

گزیده هایی از «ایما» اثر «سجاد سامانی»:

«بهتر که سرودی نسراییم و نخوانیم

سخت است غم عشق درآید به ترانه»

 

 «دلم گرفته به دلتنگی شبانه قسم»

 

«ای غم شیرین تنهایی، کجا با این شتاب؟

بیشتر در خانه ام بنشین، صفا آورده ای»

 

» عاشق شدم، که تلخی ایام سرنوشت 

 بی شور عشق، حوصله را سر می آورد»

 

« پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود

 حال، تنها بنده عشقم، رهایی بیش از این؟»

 

« گفتند عاشق که شدی؟ گریه ام گرفت

 می خواستم بخندم و حاشا کنم، نشد»

+ مصراع(اگه عمیقا بهش فک کنی چه کلمه عجیب غریبیه!!:)))) اول «که» اضافه نیست؟ اگه اضافه نیست حرف اضافه است یا چیز دیگه؟ لطفاً در صورت امکان راهنمایی فرمایید:)

+این بیت... این مصراع:) ... منو برد به هفت هشت سال پیش! وقتی تو آشپزخونه بودیم! از پشت اپن، هال رو نگاه میکردم...بابا پیش نماز بود مامان و اون!:) پشت سرش ...نمی‌دونم چرا و چطور بود نگاهم بعد از این همه سال حواس جمعی!! که مصرع اول رو خواهرم با حیرت و تعجب پرسید و من شدم ادامه مصرع اول و دوم. راز ده ساله؟ بلکه بیشتر؛ عیان شد!:) 

+چرا شعر دوست داشتنیه چرا غمگنانه! است؟ ... چون گاهی آدم با خودش می‌بره به سیر در خاطرات و...

+ واکنشم به عاشق پیشگی خودم و شاید دیگران! خنده است وطنز گونه!:)))))... نمیتونم خیلی در این نقش بمونم!!

 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۴ ، ۱۸:۰۸
سین ^_^

گزیده هایی از «فتح خون» اثر «شهید آوینی»:

حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العبرات» کشته شد تا ما بگرییم و... خورشید عشق را به دیار مردهٔ قلب هایمان دعوت کنیم و برف ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود.

 خون حسین و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند.

عقل می‌گوید بمان و عشق می‌گوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمهٔ خورشید نبرد، عشق را در راهی که می رود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست.

یاران! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است... گذر از نفس به سوی رضوان حق.

ای دل! تو چه می‌کنی؟ می‌مانی یا می‌روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند!... 

اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجة الوداع، همان انگار باطل حاکم است. حکام جور را در همهٔ طول تاریخ چاره‌ای نیست جز آنکه داعیه‌دار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت می‌پذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست؛ ظاهر دین، منفک از حقیقت آن، هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی این چنین خواهد رفت.

ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است... و ای دل! تو را از سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست. نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر...صحرای بلا به وسعت همهٔ تاریخ است.

صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی شود. 

 سرانجام کار ما، بلا استثنا، انعکاس چهرهٔ باطن ماست در آینهٔ دهر.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۰:۰۵
سین ^_^