تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۹۰ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

«کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ»

«هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد.»

از کجا شروع کنم؟ آخرش اول گفتم!...

دو هفته گذشت، دوشنبه؛ تقریبا ساعت ۹ شب بود که به پدر اطلاع دادن. تو آشپزخونه بودم، خواهرم اومد و گفت: «میم مرد!». یکی از جوون های فامیل که از بچگی تو شهر غریب زندگی کردن و بیشترین رفت و آمد رو با خانواده ما داشتن! به قول آبجی «مثل داداشمون بود»، حرفی بود که خواهرم به همکاراش زده بود تا فکر های دیگه به سرشون نزنه! از ناراحتی زیادش تعجب کرده بودن!! ...

به ظرف شستن ادامه دادم و به حرفی که شنیده بودم فکر میکردم با«بغض»...

مریض بود، بدخیم، ارثی بود. دیر متوجه شده بود و...

دیشب تلویزیون می‌دیدیم، با اشاره به پتو کنار بخاری به خواهرم گفتم، مامان شستش؟ گفت آره پتوی خودش بود! یادم اومد، میگم چقدر آشناست!... وقتی می‌رفتیم خونشون و پتوهاشون از اتاق برمیداشتن یا صبح که جمعشون میکردن، دیده بودیمش، بارها و بارها. مربوط به سال های خیلی دوره ولی خوب یادم مونده... از ذهنم گذشت پتو رو چیکار میکنن؟ و قبلا هم به این فکر میکردم که لباساش و وسایلش چیکار میکنن؟! ...

خاطرات گذشته تو سرم می‌چرخه! ... فهمیده، آروم و بی آزار بود... 

یادمه وقتی بچه بودم؛ خونمون بودن. تو اتاق داشتم تلویزیون می‌دیدم و اون خواب بود. به چهره اش نگاه کردم! بعدش اومدم به خواهرا گفتم چه بینی صافی داره یا قیافه خوبی!! درست یادم نیست و اونا هم بهم گفتن کار خوبی نکردم یا اینکه چه پررو بودم!...

اون شخصی که فکر میکردم دیدارمون میفته به قیامت! برای مراسم تشییع اومد، باید میومد!... بعد از سال ها دوباره همه دور هم جمع شدیم چه جمع شدنی... 

 

 نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

 

+ باید این پست می‌نوشتم! نمی‌دونم دوباره میتونم مثل قبل اینجا بنویسم یا نه! هر بار اومدم نظرم بنویسم برا پست دوستان؛ نشد! فک کنم باید زمان بیشتری بگذره...

_________________________________________

 +مامان گفت قدیما چه خوب بود همه با هم روزه میگرفتیم، همه دور هم بودیم؛ یعنی میشه دوباره مثل اون موقع ها بشیم؟... 

ان شاءالله خدا سلامتی جان و تن بهمون ببخشه و مثل قبل دور هم جمع بشیم...

 خدایا شکرت❤️

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۳۸
سین ^_^

سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق می‌گفت باید برم به بچه ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم می‌خندیدم:)))

امسال کلاس دوازدهمی ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:)) 

یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و می‌خواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)

+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)

+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۲۷
سین ^_^

دیشب ساعت یک نشده بود که گوشی گذاشتم کنار و خوابیدم. یه اتفاقی که شاید قبلا به این شکل تجربه اش نکرده بودم افتاد. هم خواب بودم هم بیدار. مثل اینکه یه چشمت بسته است یه چشمت باز. انگار بخشی از من خواب بود ولی یه بخشی بیدار. و به نظر تمام شب همین مدلی طی شد:/ گوشیم نگاه کردم تا ساعت ۵ شده ولی هنوز نخوابیدم:/ و بعدش هم دیگه خوابم نبرد تا پنج و نیم که بلند شدم. قبلا پیش اومده بود که تا یکی دو ساعت خوابم عمیق نشه ولی کل شب عجیب بود. دقیق نمی‌دونم از اول همینطوری بوده یا خوابم برده و وسط شب مغزم!:)) بیدار شده. ولی تا جاییکه یادمه همش بیدار بودم. خواب هم ندیدم:))...درگیری ذهنی خاصی هم نداشتم. 

امروز زنگ دوم و چهارم با دهمی ها کلاس داشتم. زنگ آخر که رفتم سر کلاس دیدم بعضیا در حال چرت زدن هستن:)، یکی از بچه ها گفت خانم انگار از صبح سر حال تری:)) گفتم آره می‌دونی چرا؟ دو تا دلیل داره:) اولا ریاضی رو دوست دارم و دوما شما رو هم دوست دارم:)... 

و با خنده گفتم دلیل اینکه شما خسته اید هم اینه که نه ریاضی رو دوست دارید نه منو:)))؛ یه عده هیچ چی نگفتن یا لبخند میزدن از خجالت یا تأیید!:)) یه عده هم گفتن خانم ریاضی رو دوست نداریم ولی خودتو دوست داریم. عده ای هم طرفداریشون از ریاضی اعلام کردن!

 یکی از بچه ها اومد پانتومیم اجرا کرد و کلی خندیدیم و سرحال شدن و رفتیم سراغ سخن دوست:)))

 یه بخشی از پانتومیم که اجرا کرد داستان داشت که مربوط به سال گذشته بود و خودشون میدونستن و من در جریان نبودم. مثل اینکه پارسال که پانتومیم بازی میکردن یکی از بچه ها باید کلمه «دزد» اجرا می‌کرده. گفتن خانم فاطمه اینطوری بازی کرد: یه کیسه برداشت گذاشت رو دوشش و فرار کرد!:)))

+ آیا امشب هم مثل دیشب خواهد بود؟!:/

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۱۲
سین ^_^