تشنگی آور به دست...

the first

بعد از 6 سال بالاخره تصمیم گرفتم نوشته هامو از کاغذ به اینجا انتقال بدم... هم چنان مخاطب خودمم ولی فرقش اینه که  بقیه هم میتونن بخونن...

 

بعد از 6 سال خوندن وبلاگ های دوستان می خوام بنویسم...

 

از همه چیز...

 

از کتاب که انگیزه اصلیم برای داشتن وبلاگ هست؛

از اتفاقات؛

از شنیده ها و دیده ها و ...

 

اگه مطالب اینجا فقط برای یک نفر مفید باشه وبلاگ به هدفش رسیده... که اون یه نفر هم میتونه من چند سال آینده باشهwink.

۲۳ تیر ۰۰ ، ۰۷:۵۴ ۱۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
سین ^_^

معرفی کتاب

روزی که کنکور دادم؛ شروع کردم به خوندن کتاب و ثبت اسم، نویسنده، تاریخ شروع و پایان و گاهی بخشی از مطالب  کتاب. یعنی به طور رسمی شروع کردم...smiley.

ادامه مطلب...
۲۳ تیر ۰۰ ، ۰۸:۴۷ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سه دیدار

سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد یه کتاب داستانی در مورد امام خمینی(ره) به قلم نادر ابراهیمی هست. اگر از کتاب های نادر ابراهیمی خونده و پسندیده باشید احتمالا این کتاب هم مورد علاقه تون خواهد بود.:)... دو جلد هست، فعلا جلد اول خوندم و در حال مطالعه جلد دوم هستم.

 

عبارت هایی از کتاب:

«سود تنها وطن معتبر ثروت‌پرستان است؛ و هرجا که سودِ بیشتر، وطنِ محبوب‌تر.»

 

«مسئلة من، دیگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن...»

 

«مصیبتی بزرگ‌تر از دوام شک وجود ندارد.»

 

«در زندگی، لحظه‌هایی هست که تو میان دو بد، دو نادل‌خواه، محکوم به انتخابی، چراکه بدتر از هر دوی این انتخاب‌ها، در تعلیق ماندن است و انتخاب نکردن.»

 

«دل بستن آسان است، دل کندن دشوار.

یک لحظه خلوص، بس است برای آنکه به اسارت عشق درآیی، یک عمر هزارساله بس نیست برای آنکه زنجیره‌های استوار عشق را پاره کنی ـ گرچه فراموشی، شفابخش‌ترین داروی تلخ و تلخ‌ترین داروی شفابخشی است که خداوندِ خدا آفریده است. »

 

«خداوند شادی را آفرید و غمی را که به شادی ژرفا می‌بخشد؛ انسانِ بی‌اعتقاد، اندوه باطل درهم‌کوبنده را.»

 

«شهادت، انتخاب نوعی زندگی است، نه انتخاب مرگ.

شهادت، انتخاب گونه‌ای زندگی آرمانی است که به اجبار، به مرگی آرمانی می‌انجامد...»

 

«شما جزء کدام دسته از مردان هستید؟ آن‌ها که زنان را به هیچ می‌گیرند، یا آن‌ها که زنان را همچون مردان، مخلوقات کمال‌پذیر خداوند می‌دانند؟»

۱۹ مهر ۰۳ ، ۱۴:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

چه با ملاحظه!:)

+ طبق نظر مدیر مدرسه قرار بود ریاضی هفتم تا دهم با من باشه و یازدهم و دوازدهم با خانم پ. دوازدهمی ها گفتن سال اخرمون هست و نمی‌تونیم به معلم جدید عادت کنیم و مدیر هم برنامه رو تغییر داد. ریاضی هشتم و نهم و دهم و دوازدهم شد برای من:)... بعدا یازدهمی ها اومدن پیشم و خیلی ناراحت بودن:/... نه به خاطر اینکه معلم جدیدشون بد باشه چون چهار سال؛ از کلاس هفتم تا دهم، خودم معلمشون بودم. چهره بعضی هاشون خیلی درهم بود:/... یادم نمیره:/... 

+ اولین روز هفته دوم مدرسه، ساغی تو راهرو مدرسه بود با یه ژست و حالت کم سابقه بهم گفت خانم خودت ریاضیمون بردار! منم تعجب کردم، قرار نبود معلمشون نباشم!! رفتم پیش مدیر فهمیدم خودشون اشتباه کردن یا شایعه ها رو باور کردن! قبل از اینکه برم سر کلاس خودم، بهشون خبر دادم که خودم معلمشونم، همه شون یه نفس راحت از رو خوشحالی کشیدن:))...  

+ دیروز وقتی زنگ تفریح زدن ساغی گفت الهی شکر:/... باید بهش میگفتم کی بود اون روز تو راهرو خواهش میکرد خانم خودت معلممون باش😁... ولی خب از اونجایی که می‌شناسمش و میدونم ابراز احساساتش هم برعکسه:/... اینو نگفتم:)... در عوض تهدیدشون کردم کل زنگ تفریح ازشون میگیرم😅

+ دیروز پر حاشیه بود:)... آخر زنگ داشتم یه سری اسامی و مسئولیت هاشون می‌نوشتم... یکی از بچه ها یه عبارتی رو استفاده کرد که نباید:/... منظوری نداشت و متوجه هم نبود که خیلی داره بد میگه😶... تمام سعیم کردم که نخندم ولی متاسفانه یکی دوتا از بچه های شیطون کلاس حواسشون بود و خندیدن و منم خنده ام گرفت:(... بدتر اینکه هی تکرار می‌کرد و اونم خنده اش بیشتر میشد و منم با خنده اون نمیتونستم خنده ام کنترل کنم. خداروشکر بقیه بچه ها درگیر حل سوال بودن و متوجه نشدن! ... مجبور شدم بهش بگم بهت نمیخندیم و دارم به خنده اون دانش آموز میخندم که ناراحت نشه. از این میترسم هفته بعد که برم سر کلاسشون قیافه شون ببینم یادم بیاد و خنده ام بگیره😥😅

+ امسال در رفت و آمدم و سرویس از در خونه تا مدرسه نیست:/... مجبورم یه بخشی از مسیر رو اسنپ بگیرم یا تاکسی تلفنی. امروز صبح همون راننده دیروزی اومد، خیلی با ملاحظه بود و این خیلی برام جالب بود. خیلی کم دیده بودم به ندرت!... صبح زود و نزدیک طلوع آفتاب هست و خورشید بدجور میتابه و نورش اذیت می‌کنه، دیروز عینک آفتابیم درآوردم پوشیدم! امروز، راننده آفتاب گیر!؟ صندلی شاگرد آورد پایین که آفتاب نخوره بهم. صندلی عقب نشسته بودم ولی جلو آفتاب تا حد زیادی می‌گرفت. جایی که پیاده میشم نشونه خاصی نداره که دقیق باشه. بیشتر مواقع به خاطر سرعت ماشین جلوتر از مقصد پیاده میشم و یه مسیری رو پیاده برمی‌گردم البته زیاد نیست و مشکلی هم ندارم ولی خب امروز راننده حواسش بود و وقتی نزدیک مقصد شدیم، سمت راست حرکت کرد و سرعتش کم کرد که وقتی مقصد دیدم بتونه به موقع نگه داره:)... هیچ حرف و توضیحی هم در کار نبود. ولی خب کاملا مشخص بود که دیروز حواسش جمع بوده و امروز اینطور رفتار کرد:). شاید به نظر کار کوچیکی باشه ولی خیلی حس خوبی داشت اینقدر با ملاحظه بودنش.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست

از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش....

 

ای که گویی دست بر دل نِه مکن بیطاقتی

می نهادم دست بر دل، گر دلی می داشتم..

 

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم....

«صائب تبریزی»

۱۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

شادیِ خیال

دوستت دارم ولى دیگر نخواهم گفت چون

دوستت دارم شده قربانى تکرارها....

«سید تقی سیدی»

 

وصل تو اگر موجب عادت به تو باشد

ترجیح من این است که دلتنگ بمیرم....

«سید تقی سیدی»

 

دلتنگ بودم بچگی هایم ، حالا بزرگم باز دلتنگم

دلتنگ بودن سن و سالی نیست،شصتی وهفتادی نمی فهمد...

«سید تقی سیدی»

 

 

او که همدردم شده گویا خودش هم،درد بود

او خودش زخمِ همان مرهم که می آورد بود....

 «سید سعید صاحب علم»

 

 

زینسان که رقص میکنم از شادیِ خیال

در نعمتِ وصال گر اُفتم،چه ها کنم؟...

«طالب آملی»

 

 

۱۳ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

بارانِ موشک:)

چند دقیقه پیش با خواهرم حرف میزدم گفت از آسمون شیراز موشک ها دیده شدن!! 

بعدش فورا رفتم کانال اخبار چک کردم دیدم بله درسته! پدر و مادر تلویزیون میدیدن، با هیجان اومدم گفتم موشک زدن! اخبار گفت؟:)... 

مرهمی بر دل های غصه دار:)... البته درمان، نابودی کامل اسرائیل هست که ان شاءالله به زودی شاهدش باشیم...

❤️خداروشکر❤️

 

۱۰ مهر ۰۳ ، ۲۱:۰۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگیم...

حکمت۴۵۶نهج البلاغه: آیا آزاد مردی نیست که این لقمه جویده حرام دنیا را به اهلش واگذارد؟ همانا بهایی برای جان شما جز بهشت نیست. پس به کمتر از آن نفروشید!

 

عده ای لبیک گفتن و عده ای در انتظار هستن...

تلخه فقط نظاره گر بودن...

 

ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خویش دلتنگیم...

«سید مرتضی آوینی»

 

❤️أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ💚

۰۸ مهر ۰۳ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^