گزیده هایی از کتاب «دل بستگی» اثر حسین دهلوی:
ما سنگ و شیشه ایم؛ دریغ از یکی شدن
من «بال و پر شکسته» ام ای سرو پرغرور
شکر خدا که بار گران تو نیستم
تیر آه بی گناهان را خطا در کار نیست
با ما چه کرده بغض؟ که تا در هوای عشق
لب باز می کنیم، سخن گریه می کند
آیا دلت غبار گرفته است؟ گریه کن
انسان برای پاک شدن گریه می کند
کتابم را مخوان! تنها تو را آشفته خواهد کرد
سراسر شرح اندوه است دیوانی که من دارم
زغربتم چه بگویم که در سرار عمرم
کسی نبوده که او را رفیق خویش بخوانم
چاره ای غیر از جدایی نیست، مجبوریم ما
هیچ کس باور ندارد عشق را؛ تکلیف چیست؟
جز تو معنای سکوتم را نمی فهمد کسی
٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬
+خواهرم پرسید صدیقه یادته؟
_گفتم همون خانومی که همسایمون بود و بچه دار نمی شد؟! الان بچه داره؟
+آره یه دختر.
چهره اش یادم نیست. ولی یادمه منو تحویل میگرفت خیلی و باهام مهربون بود و عروسک و اسباب بازی داشت. بهم میگفت میای دختر من بشی؟:))
خواهرم میگه ازش میترسیدی! و نمیرفتی پیشش:) احتمالا به خاطر این بوده که از اون بچه هایی بودم که همیشه به مامانشون میچسبن!:))) و خجالتی هم بودم.
اینطوری که یادم بود کلاس دوم دبستان بودم و میرفتیم خونشون! ولی با خواهرم که حرف زدیم متوجه شدم از ۵ سالگیم همسایه بودیم! و چون کوچیک بودم شاید فکر میکردم میخواد واقعا منو ببره برا خودش:))))