تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه آهنگی که پخش میشد تو ماشین باعث سلسه تفکرات و یادآوری خاطراتی شد... نوع موسیقی منو یاد شخصی انداخت که ممکن بود الان نزدیک ترین فرد به من باشه:)... ایشونم میخوند با یه سبک خاص و شعرها رو خودش می‌سرود:))) که اجتماعی بودن معمولا و با مفهوم... عدو شد سبب خیر و به سرانجام نرسید... امیدوارم تنهایی ایشون ربطی به من نداشته باشه و بره پی زندگیش...:) این اتفاق مربوط به هفت سال پیش میشه تقریبا:)... 

فکر بعدی در مورد اعتکاف بود :)))... مامان داشت در مورد محل برگزاری اعتکاف می‌گفت که هنوز معلوم نیست کجا باشه و بستگی داره آقایون چقدر ثبت نام کنن که پدر گفت سیّد گفته کلا ۱۵ نفر ثبت نام کردن( تا یه روز مونده به اعتکاف) ... منم یه نگاه به سیستر انداختم و گفتم بیا از اینجا هم مشخصه:/ ... یه بخشی به خاطر کار هست که تعداد کمه ولی اینقدر کم نشون دهنده ی چیزای دیگه هم هست!:/... 

این فکر ربطش به قبلی چیه؟... با وجود هم کفو بودن در اکثر موارد ... مسئله اساسی اختلاف عقیده ای بود که داشتیم:)... میتونست به شدت مشکل ساز باشه اگه بین دو نفر نمیشد حتما برا تربیت فرزند به مشکل برمی‌خوردیم:)... برا همین گفتم عدو شد سبب خیر:)... 

فکر بعدی:))))) وقتی رفته بودم برا مصاحبه و گزینش یه سری سوالات ازم پرسید و رسید به نماز جمعه و امام جماعت و ... بعدش گفت مگه شهرتون روحانی(طلبه) هم داره؟:/ !!! ( الان جناب پت میاد میگه نه، رئیسی داره:))) البته اگه بعد قضیه جلسات امتحان اینجا رو تحریم نکرده باشن:)) 

 

این سیّد که تعداد نفرات ثبت نامی اعتکاف:)) رو به پدرم گفته از خیلی وقت پیش با پدرم دوست می‌باشند:)... خیلی وقت بود ندیده بودم ایشون رو تا یه مدت پیش که دخترش اومد خونمون برای درس ... خاطره من با ایشون برمیگرده به سه سالگیم:)))... خواهرم کلیه اش مشکل پیدا کرد و یه مدت بستری بود بیمارستان... از اونجایی که خواهرمم کوچیک بود(۶ساله) و مریض بود مامانم پیشش میموند..‌. منم بیتابی میکردم:(... تا جاییکه یادمه رفتیم جلو بیمارستان... منو نمیذاشتن برم داخل:)... منو با کمپوت گذاشتن پیش سیّد... کمپوت دوست داشتم:))).. . یادمه خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد و ازم سوال میپرسید و شوخی میکرد تا بابام بیاد... کمپوت برام باز کرد و فک کنم ازم پرسید بذارم داخل یخچال که سرد بشه یا نه؟ ... از بین صحبت هامون:))) فقط همین یادمه... نمیدونمم شاید ساخته و پرداخته ذهنم باشه!

 

شما از بچگی تون خاطره ای یادتون مونده؟ قدیمی ترین خاطره تون مربوط به چند سالگی تون میشه؟ 

 

چند تا خاطره یادمه اما نمی‌دونم به خاطر تعریف دیگران ذهنم تصویر سازی کرده یا نه واقعا یادمه... یه تعدادیش مطمئنم چون تنها بودم و کسی نبوده تعریف کنه برام... مثل وقتی از زن همسایه(خدارحمتش کنه) میترسیدم و وقتی دیدمش داشت جلو خونه اشون میشست، صدام زد و داشت باهام حرف میزد... دویدم و خوردم زمین و بیهوش شدم... وقتی به هوش اومدم تو بغل زن داییم بودم... پیشونیم یه کم زخمی شد و هنوزم جاش اندازه یه عدس کوچولو از نزدیک مشخصه:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۸
سین ^_^

چند روزی رفتیم خونه خواهرم که مرکز استان زندگی می‌کنه... دختر خواهر گفت بیا با هم فیلم ببینیم:)... Soul 2020 رو با هم دیدیم... قشنگ بود... هم خندیدیم... هم آموزنده و قابل تأمل بود:)... دوست دارم به دانش آموزام بگم نگاهش کنن! کلاس هفتمی ها هفته پیش ازم خواستن بهشون فیلم معرفی کنم ..‌‌. به خاطر سنشون فیلم مناسبی به ذهنم نیومد... یه تعدادیشون میگفتن فیلم ترسناک دوست داریم:/... 

اگه نگاهش کردین نظرتون در موردش چیه؟ انتقادی بهش دارید؟ 

 

دیشب به مامان زنگ زدم... حالش یه کم بهتر شده بود... قرار بود باهامون بیاد ولی نتونست... گفتم جای ما خالیه؟ می‌گفت آره انگار هیشکی نیست:)... خونه سوت و کوره...گفتم حالا نه اینکه ما خیلی سرو صدا میکنیم:))) ما که همش تو اتاق خودمونیم:))... خودش تنها بود... پدر، سرِکار بود و داداش هم رفته بود پیاده روی...

 

 الان پیش همیم گفتم مامان انگار خیلی جای ما خالی بود آره؟:))... تنهایی بهتر نیست؟ خونه ساکته و بهتره... گفت نه شلوغ باشه بهتره... گفتم پس ازدواج نکنیم بهتره دیگه... اگه ازدواج کنیم تنها میشی:)... گفت نه ازدواج کنید برید:))))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۹
سین ^_^

واژه نامه

 

دقیقا سه ماه طول کشید مطالعه این کتاب.‌‌.. تاریخ پایان که یادداشت کردم دیدم شروعش هم ۲۶ ام بوده:) 

موقعی که داشتم بین کتاب های طاقچه می‌گشتم اسمش توجهم جلب کرد...صفحات اول که خوندم برام خسته کننده بود ولی کم کم که پیش رفتم دیدم حس هایی که داشتم رو چه قشنگ نوشته و توضیح داده:) ... احساسات و تفکراتی که آدم از بیانش عاجزه... آخرای کتاب تصمیم گرفتم بذارمش تو لیست پیشنهادی چون وقتی میخونیش میفهمی هستن افرادی که مثل تو حس کردن یا به چیزای مشابه فکر کردین و تنها نبودی و نیستی:)

و جالب این جاست که آخر کتاب نویسنده به همین مطلب اشاره کرده و بازخورد خوانندگان رو گفته:)

1  2  3

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۰
سین ^_^