۱. چند سال پیش: مامان آبگوشت گذاشته بود داخل یخچال برا شام داداش!... داداش هم یه ظرفی تو یخچال میبینه میذاره رو گاز بعدش متوجه میشه که آب هویج بوده!:))
۲. چند هفته پیش: خواهرم شیفت صبح بود و برا صبحونه اش نیمرو درست کرده بود! اگه روغن نیمرو باهاش سرد بشه مزه خوبی نداره. مای سیستر فک کنم به پیشنهاد من! ( خودم معمولا همین کار میکنم:/) :))))... اومده روغن نیمرو رو بریزه سطل آشغال! نیمرو هم تماما افتاده سطل آشغال!:)))
۳. چند روز پیش: یکی از همکارای مرد(آقای الف؛ آقای جوان زیر چهل سال) اومده بود مدرسه مون به خاطر یکی از درس ها که معلم تخصصی نداره!... تو مدرسه چایی نخورد! در حین تعارف و صحبت ها اینطور گفت که سه سال هست سرما نخورده به خاطر رعایت ها! میگفت حتی از دست دانش آموزی که سرما خورده! خودکار هم نمیگیره! :)))... دو سه ساعت بعدش که داشتیم برمیگشتیم خونه؛ تو ماشین یکی از همکارا به شوهر همکارمون گفت میبینی آقای الف چه سرحاله؟ میدونی از بچگی مواد میکشیده! و با آب و تاب داشت توضیح میداد... یکی از همکارا پرسید کدوم آقای الف؟ ... در طول اون چند دقیقه هی تصویر آقای الف میومد جلو چشمم و حرفاش از ذهنم میگذشت و مقایسه میشد با مواد؟!!!... خدایا!! اصلا بهش نمیومد؛ مگه میشه؟ اینکه بهش میخوره ورزش بره و خیلی سرحاله! از بچگی؟ از شب تا صبح؟!... با توضیحاتی که بعدش داده شد متوجه شدم که یه نفر دیگه رو میگفته!:)))