تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۶۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.

به قولا از ایشونه:)»»"تسورا یوکی"

 

 

به نظرم هممون حداقل یه چک پاس نشده دست دنیا داریم که هیچ وقت نمیتونه پاسش کنه... مشتاقانه منتظرم؛ منتظر زمانی که قراره پاس بشه:)

امیدوارم غم ها دیر به دیر بهتون سر بزنن، نمیگم اصلا نیان که نمیشه، میشه؟! از من می‌شنوین در براشون باز نکنید یا اگه راهشون دادین بهشون محل نذارید که قهر کنن و برن وگرنه دوستاشون هم دعوت میکنن!:/😄

 

 

اینجا رو ببینید تا روانتون شاد بشه😁 

https://uupload.ir/view/vid-20220217-wa0083_t42f.mp4/

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۶
سین ^_^

دو تا از شعرهایی که جناب حافظ برام انتخاب کرد  همیشه به یاد دارم و برام معنی دار هستن و مرتبط با زندگیم میدونم، یکیش زمانیکه دبیرستانی بودم و یکی دیگه هم زمانیکه فکر میکردم به ته خط رسیدم و دلتنگ و ناامید و خسته بودم؛ زمان دانشجویی... باید بنویسم در مورد  ۱۸ تا ۲۲ سالگیم اگه عمری بود و حوصله ای...

 

فال۱) سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

 

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

 

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

فال۲) دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

 

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۱
سین ^_^

یکبار ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟

گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

 

     ظالمی را   خفته دیدم      نیم روز            گفتم این فتنه است خوابش برده به 

     وآنکه خوابش بهتر از بیداری است            آن  چنان  بد    زندگانی   مرده     به 

 

«گلستان سعدی»

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
سین ^_^