تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۷۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

  +هیچ وقت فرصت این پیش نیومد که بپرسم ازش از کی شروع شد ولی فک میکنم برای هر دو از یک زمان شروع شده شاید از اولین دیدار!! ما هردو تنها بودیم یا احساس تنهایی میکردیم چه درست چه به غلط! قطب های همنام درونمون همدیگرو جذب کردن! جنس تنهاییمون یکی بوده... نشونه ها منو برد به این سمت، خاطرات... دیده ها... شنیده ها... اون تنها بود همیشه! هم دیدم هم شنیدم...هنوزم هست! و دل من به درد میاد... منم همین حس داشتم و دارم شاید به غلط...شاید هم همدیگرو مرهم زخم هامون میدیدیم، اون یه منبع مهر و عاطفه میخواست و منم یه تکیه گاه! ... اینا همش شاید ها هستن و حقیقت رو فقط صاحب حق میدونه...چرا برام مهمه؟ یه مسئله حل نشده است و همیشه مسائل حل نشده باعث بی خوابیم میشدن... فراموش میکنم ولی یه دیالوگ کافیه که دوباره به یاد آورده بشه... 

+ مطلب بالا رو یه ماه پیش نوشتم به خاطر خواب دیشبم اینجا نوشتمش!... فقط یادمه خوابش دیدم!:)))... تو خواب می پرسید برا سین قراره خواستگار بیاد؟ سین میخواد ازدواج کنه؟ یا خودش قصد داشت بیاد خواستگاری!!!:))...درست یادم نیست:/ خواب الکی بود به احتمال زیاد، درسته حرفی از خودش زده نشد ولی وقتی حرف یکی از اعضای خانواده اش هم باشه ناخودآگاه یادآور اونم هست...!

پروانه ای بود هفته پیش جلو مغازه دیدم، روز بعدش هم تو پاساژ دیدمش البته در حال پرواز، اگه خودش بوده نه فامیلاش!:)... دیروز با مای سیستر رفتیم خرید، قصد نداشتم انگشتر بخرم، ولی انگشتر پروانه دیدم و خریدمش:)... کلیک

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

او که میپنداشت من لبریز از خوشحالی ام

پِی نبُرد از خندهی تلخم به دست ِخالی ام

 

نارفیقانم چه آسان انگ ِبیدردی زدند

تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالی ام

 

سالها کنج ِقفس آواز ِخوش سر داده ام

تا نداند هیچکس زندانی ِبیبالی ام

 

شادم از عمری که زخمم منت مرهم نبُرد

گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالی ام

 

بارها افتادم اما باز هم برخاستم

سختجانم کرد -خوشبختانه- بداقبالی ام

«سجاد رشیدی پور»

 

با من به جای چرب زبانی زلال باش....

 «احسان افشاری»

 

در راه،کلیدِ خانه را گم کردم

در راهِ کلید، خانه را گم کردم....

«احسان افشاری»

منبع اشعار

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۷
سین ^_^

خاطرات سفیر؛ بهترین اسمی که این کتاب می‌تونست داشته باشه. 

خاطرات خانم نیلوفر شادمهری از زمان دانشجویی شون در فرانسه است.

 چیزی که بیشتر از همه برام جذاب بود نگارش این کتابه، سرشار از شوخ طبعی و سرزندگی:).

 با وجود اینکه مطلب اعتقادی جدیدی نداشت تقریبا و البته که بستگی به سطح اطلاعات خواننده داره ولی حاضر جوابی و جواب های به موقع و مناسب و اثر گذار ایشون خیلی جذاب بود. 

دوستی نویسنده با امبروژا و همینطور قسمتی از کتاب در مورد ریاض، جذاب، جالب و دوست داشتنی بود.

با این کتاب خندیدم، چشمام اشکی شد، به فکر فرو رفتم و حس خوب گرفتم. 

عبارتی از کتاب:

«چقدر اشتراک ایدئولوژی اشتراک میاره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان.» 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم

پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت....

«ماشاالله دهدشتی»

 

ناز بر ناس کن ای حمد که در بسم الله

اسم‌ اعظم ز کرم نقطه‌ی بای تو شده...(چه جالبه این:)

 «میلاد حسنی»

 

 داغ دلم را گریه ها خاموش می کرد

آتشفشان ها را اگر آتش نشان ها....

«شهرام میرزایی»

 

پرسید روزگار تو بی من چگونه است؟

تنها سکوت کردم و اشکم جواب داد....

«امیر اکبرزاده»

 

حتی کنار یار دلم تنگ می شود

«امیر تیموری»

 

عشق گاهی راه می سازد برای صاحبش

گاه می ریزد به هم اما تمام راه را....

 «امیر تیموری»

 

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود، آه به اصرار خودت....

«علی صفری»

منبع اشعار

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۲
سین ^_^

اگر کمی عمیق‌تر بنگریم

خواهیم یافت که همه مثل هم هستیم؛

همه دردمندیم،

همه دیوانه، هرازگاهی عاقل،

گاهی انسان، بیشتر مواقع حیوان.

ما همه بشری هستیم معمولی

با ویژگی‌های منحصر به فرد خودمان.

لازم نیست بخواهیم برای پیشروی در جادّه‌ای

هرکه را سرِ راه دیدیم منحرف بکنیم.

و نگوئیم قضاوت نکنیم که کارِ بشر قضاوت کردن است.

حداقل سعی داشته باشیم، بجنگیم با نفس خویش،

و درک کنیم هرآنچه مابقی انجام می‌دهند.

بد نیست روزی خودمان را جای دیگران بگذاریم،

تا بفهمیم طعم اشک از نگاه آن‌ها چگونه است.

«ماه غمناک نوشته مرتضی غلام نژاد دوانی»

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

برای اینکه این قسمت مفهوم تر باشه بهتره اول این پست بخونید:)

این چند روز قصد داشتم برم مدارک بیمه رو ببرم تحویل بدم. یه روز که بیدار شدم به سختی:) دختر خواهرم جلو کمد لباسی خواب بود و نشد برم، روزای بعدش هم بیدار نمی‌شدم!:))) تا امروز که ساعت ده و خورده ای بیدار شدم و زود آماده شدم و رفتم. معلم فیزیک کلاس سوم دبیرستانم دیدم، شناختم!:) اسم و فامیلم یادش بود. کلی حرف زدیم. میدونست چی قبول شدم و چی درس میدم ولی نمی‌دونست محل کارم کجاست و چند سال سابقه دارم. کلی ازم تعریف کرد طوری که تحمل وزن هندونه ها رو نداشتم!:))) گفت یادته امتحان نهایی فیزیک بیست شدی؟ گفتم آره! ( باید میگفتم یادتونه جایزه ام ندادین؟!:))))...می‌گفت هیچ وقت یادم نمیره!:) ازم پرسید کلاس خصوصی میرفتی؟ گفتم نه:)( خودش معلم خوبی بود:)... گفت تو نابغه بودی!:)(دیگه میخواست خیلی ازم تعریف کنه وگرنه اگه نابغه بودم که الان اینجا نبودم😁😅، اسمم پشت جلد کتاب ها بود:)... از دخترش پرسیدم. گفت همونطور خوشگله ولی اهل درس نیست. ازم پرسید ازدواج کردم یا نه:)، نگاه انگشترم میکرد، گفتم نه:). ابراز خوشحالی کرد از دیدنم چند بار. منم خیلی خوشحال شدم واقعا فکر نمی‌کردم بعد این همه سال(بیشتر از ده سال) هنوز منو یادش باشه، فقط یه سال معلمم بود. و تازه این همه تحویلم گرفت. درسته هندونه ها زیاد بود ولی خوشحال شدم از اینکه ازم راضی بوده. قبل رفتن، این چند روز یه حسی بهم می‌گفت قراره یه نفر ببینم!:) البته از این حس ها زیاد دارم. فکر کنم حس ششمم داره خودش نشون میده!:))..‌. فقط چند ثانیه یا دقیقه کافی بود که همدیگرو نبینیم!:) ولی وقتی قرار باشه ملاقاتی صورت بگیره همه چی دست به دست هم میده تا اتفاق بیفته.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

💚روزی تو خواهی آمد 

از کوچه‌های باران 

تا از دلم بشویی 

 غم های روزگاران💚

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۵۳
سین ^_^