تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچگی» ثبت شده است

 وقتی بچه بودم چون تو فامیل دختر هم سن و سالم نبود... گاهی با پسرای فامیل هم بازی میشدم:)... هر سه تا ازم کوچیک تر هستن:)... یکیشون تو پست  نی نی دیروز مرد امروز در موردش نوشتم... بهم میگه عمه:) ... عمه اش نیستما😁... یه بار ازم پرسید صدات بزنم سین یا عمه سین؟ :) منم گفتم هر دو تاش خوبه هر طور دوست داری😊... میدونم خیلی داره غصه میخوره ولی هیچ کاری از دستم بر نمیاد:/... خیلی وقته ندیدمش ... یکی دو سالی میشه!:/

یکی هم که ذکر خیرش بوده😁 اینجا»»» از زمین تا آسمون. البته ایشون بیشتر اذیت کننده بود تا هم بازی:)))... به شددددت شیطون. از اون دسته از بچه ها که همه از دستشون فراری هستن:)))... یه بارم نزدیک بود بزنه چشمم نابود کنه... شانس آوردم. شاید عشق تو بزرگ شدن و پخته شدنش بی تأثیر نبوده! 

نفر سوم که دلیل نوشتن این پست هم هست:)... با یه فاصله خیلی دور از ما زندگی میکردن و هنوزم:)... سالی یکی دوبار اون موقع ها همدیگر می‌دیدیم... بیشتر با ما بود تا پسرا:))))... تا راهنمایی هم که بود پیش مامانش می‌خوابید یعنی تو اتاق ما!:))

به نظرم هیچوقت ازم خوشش نمیومد:/... در عوض، خواهرم خیلی قبول داشت:)... 

اگه قرار بود عاشق کسی بشم😅 باید عاشق یکی از اینا میشدم:))) ... و اتفاقا فک میکنم یه عده فکر میکردن عاشق نفر سوم هستم:) اما در اشتباه بودن یه اشتباه بزرگ... شاید هم چون من بازیگر خوبی بودم!

امروز مامان گفت پسر الف، دختر عین رو میخواد... گفتیم میم؟ همون که دکتره؟  من و خواهرم یه نگاه به هم انداختیم! مامان از قضیه خبر نداره... ما هم نباید خبر می‌داشتیم ولی داریم:) ... دختر عین همون دختریه که نفر سوم عاشقش بود...

نمی‌دونم فراموشش کرده یا نه؟ نمی‌دونم خبر شنیده یا نه؟ امیدوارم به جمع دل‌شکستگان نپیونده... در غیر اینصورت بتونه باهاش کنار بیاد:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۰۱
سین ^_^

وقتی بر حسب نیاز رفتم سر کارتن بزرگه و بازش کردم چشمم خورد به پلاستیکی که کلی لوازم قدیمی توش داشتم، درش آوردم همه رو ریختم بیرون و تجدید خاطرات، چند تا از دفترای قدیمم که توش نوشته بودم  و همینطور بقیه  برام نوشته بودن  با خودم آوردم اتاق که بخونمشون:) 

از ده سالگی شروع کرده بودم به نوشتن(یادم رفته بود😅)، البته پیوسته نبوده، نوشته های راهنمایی و دوران دبیرستان هم دارم، از ۱۶ سالگی یه سالنامه میخریدم و هر روز می‌نوشتم از اتفاقات و...دوباره وقفه افتاد ولی باز ادامه دادم با رویکرد متفاوت، دیگه به جزئیات نمیپردازم، از چیزای مهم می‌نویسم و...:) 

عکسی که گذاشتم مرتبط با این پست نی نی دیروز، مرد امروز:) هست.

بدون تاریخه ولی تا جاییکه یادمه کلاس دوم دبستان بود که اینو برام نوشت:) یادمه رفت یه گوشه تنها گفت نگام نکنید و با حوصله و دقت نوشت. خیلی خوش خط بوده🥰 خیلی وقته دستخطش ندیدم، آخرین بار یه سوال ریاضی با هم بررسی کردیم و نظرم خواست ولی دستخطش یادم نمونده:)

اینم از دستخط خودم سال ۸۹:)، چند باری از جناب حافظ نظرش خواستم که خیلی قشنگ جوابم دادن، اینم یکی از اوناست که فراموشش کرده بودم!

دو تا شعر دیگه از حافظ تو این پست نوشتم...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۰۴
سین ^_^

می‌گفت یادمه سین وقتی بچه بود خجالتی بود و پشت سر مامانش قایم میشد و من میرفتم سرک می‌کشیدم که ببینمش😊

منم یادمه همش دنبال مرغ و خروسا میدویدی، وقتی خیلی کوچیک بودی لپت بوس میکردم ولی یه کم که بزرگ تر شدی خجالت می‌کشیدم و فقط لپت می‌گرفتم 😅

اینم یادم مونده که یه بار گفتی سین برا خودش خانومی شده اونم وقتی نهایتا ۸ ساله بودم و تو کوچیک تر:)) و به دایی و داداش گفتی برن بیرون میخوای یه چیزی به من بگی به خودم تنهایی😄 ولی ... هنوزم کنجکاوم بدونم چی میخواستی بگی:)

وقتی میومدی سیدی هات با خودت میاوردی خونه بابا بزرگ و با هم برنامه کودک می‌دیدیم...

دیشب اسم چند تا فیلم حال خوب کن! از یه سایت خوندم و یادداشت کردم و امشب «همسایه من توتورو» رو دیدم... هم خندیدم هم گریه کردم:( هم یاد بچگی و خاطراتش افتادم... به این فکر کردم که قدر داشته ها و عزیزانم میدونم ؟؟ و یاد کسی افتادم که دیگه بینمون نیست... 

 چطور میشد بهت تسلیت گفت؟ با کلمات!!؟ باید میشد بغلت میکردم ولی فقط تونستم دستت بگیرم و چند تا کلمه بگم... اشکت ندیدم این یعنی مردی شدی برا خودت!؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳
سین ^_^