تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیماری» ثبت شده است

سال ها از شدّت آشفتگی و عاشقی

هر درختی کاشتم مجنون درآمد از زمین.... محسن رضوی

 

مَوّاج و دلفریب و پریشان و بی کران

از موی تو نوشتم و دریا به خود گرفت.... صادق داوری

 

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است.... مهتاب یغما 

 

شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب

اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست....مهتاب یغما 

 

گوشیم زنگ خورد... اسم خواهرم رو صفحه گوشی بود:)... جواب دادم، حالم پرسید... گفتم اوضاع گلوم بدتر شد:/ ...حالش پرسیدم گفت بهتر شده فقط هنوز بینیش گرفته(برا اونایی که انحراف بینی دارن تحمل سرماخوردگی سخت تر میشه:/)... بعدش گفت پام پیچ خورد و الآنم تو گچه:/!!... گفتم چیییی؟؟؟؟! شوخی میکنی! الکی نگو! حالِ صداش خوب بود:)!... ماجرا رو شرح داد برام:)... زنگ ورزش در حین بازی با دانش آموزش پاش پیچ خورده بود!... حال مادر رو پرسیدم! گفتم ناراحته؟ گفت آره... دو یا سه هفته نمیتونه بره مدرسه... به فکر دانش آموزاش بود... اگه شرایط فراهم شد شاید چند روز به جاش رفتم مدرسه:)

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۹
سین ^_^

میگن اونایی که هفت ماهه به دنیا میان عاطفی تر هستن!؟ بین اطرافیانم سه نفر میشناسم که هفت ماهه به دنیا اومدن و یه سری رفتارها ازشون دیدم که نشون دهنده روحیه حساس ترشون هست:)

دختر خواهرم که یک تا دو ساله بود وقتی میومدن خونمون، تا حدود نیم ساعت بغل من یا خواهر یا مامانم میموند و اصلا تکون نمی‌خورد مثل کسی که صد ساله طرف رو ندیده حالا ولش نمیکنه😄 نی نی مثلش ندیدم در ابراز احساسات:)) اگه ایستاده باشی میاد پاهات بغل می‌کنه( قدش نمی‌رسه دیگه:) اگه نشسته باشی میاد سرش می‌ذاره رو پات یا از یه طرف بغلت می‌کنه یا ...

یه نفر دیگه از هم اتاقی های دانشگاهمه:)). حالش خوب نبود و علایم سرماخوردگی داشت، چند روز اول هفته اومد سر کلاس، از طرف بچه ها هم سرزنش میشد که اصلا نباید میومد دانشگاه و خوابگاه وقتی حالش اینقدر بده، حق هم داشتیم چون ممکن بود ما هم مریض بشیم:(. خیلی حالش بد شد ونتونست بیاد سر کلاس، بچه ها هم میگفتن نیا، یادمه دراز کشیده رو تخت و ما هم آماده شده بودیم داشتیم میرفتیم، خیلی ناراحت بود و کاری از دست ما ساخته نبود، قبل از اینکه برم بیرون از اتاق رفتم پیشش که دلداریش بدم و بوسش کردم...

معمولا سه شنبه ها که کلاسامون تموم میشد می‌رفتیم خونه. قبل از اینکه خداحافظی کنیم همه میگفتن یه حس بدی داریم انگار ما هم مریض شدیم و سرفه میکنیم، بعدش می‌گفتیم شایدم ترسیدیم و توهم زدیم:))

رفتم ترمینال، سرفه های خشک از ترمینال شروع شد، فک کردم شاید به خاطر آب و هواست یا تشنمه، آب معدنی گرفتم. تو اتوبوس هم سرفه ولم نمی‌کرد و هی آب میخوردم، حس میکردم سر جام راحت نیستم و گردنم درد میکرد و هی جابجا میشدم، لحظه به لحظه حالم بدتر میشد. وقتی رسیدم خونه، دیگه توان ایستادن رو پاهام نداشتم، وسایلم انداختم و به مامانم گفتم حالم بده... سه بار رفتم دکتر و درمانگاه، اولش آمپول و سرم نزدم، بعدش مجبور شدم به خاطر بدن درد شددددید. یک هفته دانشگاه نرفتم، یک ماه طول کشید که خوب شدم.

هم اتاقیمون که خودش مریض بود، بستری شده بود و یکی از استاد ها هم مثل من افقی شده بود:))) بقیه هم مشکل خاصی نداشتن تا جاییکه یادمه. 

بعد از یه مدت برامون تعریف کرد یعنی لو داد که وقتی بیمارستان بوده دکتر گفته ویروس اچ وان ان وان گرفته... اون موقع نمیدونسته چیه بعد از اینکه حالش خوب شده بهش گفتن که همون آنفلوآنزای خوکی بوده:/ ...بهتر که نمی‌دونستیم وگرنه ممکن بود روحیمون از دست بدیم... خداروشکر به خیر گذشت:) 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۵۶
سین ^_^

.The doctor was trying to encourage a gloomy patient 

.You are in no real danger, he said 

.I have had the same disease myself

".Yes, the patient said, "but you didn't have the same doctor

 

 

دکتر سعی می کرد تا یک بیمار افسرده و دلتنگ را تشویق نماید.

او گفت: شما در معرض هیچ خطر جدی(واقعی) نیستید. من خودم همین بیماری را داشته ام.

بیمار گفت: بله اما شما چنین دکتری نداشتید.

«۷۲ داستان کوتاه انگلیسی؛ سید ناصر سعیدی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۳
سین ^_^