تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصمیم» ثبت شده است

نکته اول: متنی که می‌بینید به جبران این چند روز که ننوشتم:)

نکته دوم: متن ها به هم ربطی ندارن پس به دنبال نتیجه و ربط نباشید:/

۱. عمه زنگ زد برا دختر کوچیکه اش چادر میخواست. گفتم دارم. صحبت این شد که چطور به دستش برسونم. پرسید هیئت نمیاید؟ گفتم تا الان که نیومدیم! اگه خواستیم بیایم خبر میدم. چرا نمیریم؟ چون هیئت ها دیر شروع میکنن ودیر تموم، برا رفت و آمد مخصوصا برگشت به مشکل می‌خوریم...

 امشب رفتیم هیئت و عمه با دختراش اومدن، وقتی دختر عمه رو دیدم گفتم چادرم براش کوتاهه!:/:)) ماشاءالله بلند تر شده بود. کلاس هفتمه. چادر پوشید و رفت!:) یه کم براش کوتاه بود؛ میشد برا این چند شب نادیده اش گرفت:)... خانواده پدری از قدِ بلند برخوردار هستن یا رنج میبرن؟:))))

اینجا باید یه خاطره ای از گذشته ذکر نمایم:). قبلش لازمه بگم که قد خواهرم به خانواده پدری رفته. وقتی خواهرم دانشجو بود یه هم اتاقی کُرد داشت. هم قد خواهرم بود. میگفته قد کوتاه خانواده مونم:/:)))) و خواهرم تو خانواده خودمون بین خانوما قد بلند ترینه:)...به خواهرم گفته بوده چقدر پاهات کوچیکه!:)))، خواهرم بهش گفته بوده من پا بزرگ خانواده ام:))))).

۲. طبق معمول! خبر جنگ رو خواهرم بهم داد وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم. با وجود نگرانی ها و غم و غصه از دست دادن ها، از یه چیزی خوشحال بودم از اینکه فرصتی پیش اومد برا زدن اسرائیل!... چند باری پیش اومد که از ذهنم گذشت و به زبون هم آوردم که چرا فیزیک هسته ای نخوندم؟ کاش فیزیک هسته ای خونده بودم. اگه ... قسمت نبوده شاید... ولی غبطه داره حال افرادی که نقش دارن در نابودی ظلم و ظالم و‌ به دست بدترین افراد شهید میشن... از جنگ برام تب خالش مونده:/... البته نمی‌دونم از اثرات جنگ بود یا نه. هفته پیش از ذهنم گذشت تب خال و روز بعدش یا دو روز بعدش تب خال زدم:/... معمولا تب خال رو صورتم درمیاد نه رو لبم!! بالا یا پایین لب. البته از این لحاظ که میشه غذا خورد بهتره ولی طول می‌کشه خوب بشه. نمی‌دونم بقیه هم همینطورن یا نه. معمولا اطرافیان رو لبشون تب خال میزنن. لازمه چند نکته آموزشی بگم شاید به دردتون خورد:). از تجربیاتم این نکات آموختم:)))) نمی‌دونم چقدر برا بقیه مفید باشه. نکته خیلییی مهم اینه تا جاییکه میتونید مواد غذایی با طبع سرد بخورید مثل آبلیمو و دوغ و ماست. و غذاهای طبع گرم بذارید کنار تا وقتیکه تب خال خشک بشه. استفاده از کرم آسیکلوویر هم توصیه میشه. یه توصیه دیگه که این از طرف مادرمه:)) همون موقع که تشخیص دادی داری تب خال میزنی فورا یخ بذار، نمی‌ذاره بزرگ بشه. 

۳. تقریبا به مدت ۳۰ ساعت غذا نخوردم:/... قضیه چی بود؟ چند روز پیش بود دو سه ساعت بعد ناهار حس کردم یه چیزی از پایین اومد بالا تا نرسیده به معده!!:)) حالت تهوع شدید گرفتم و رفتم لیمو ترش خوردم و ... حالت تهوع بهتر شد ولی حس میکردم یه چیزی پایین معده امه. حس میکردم تازه غذا خوردم. پیاده روی کردیم و رفتیم خونه خاله و برگشتیم خونه. نتونستم شام بخورم. حس میکردم تازه غذا خوردم! تو این چند ساعت شربت و آب خوردم و یه دونه آلو زرد. فرداش که بیدار شدم بهتر بودم ولی گشنه نبودم و نمی‌تونستم غذا بخورم. ناهار هم نخوردم. چند باری نبات داغ با زنجبیل خوردم تا عصر که احساس گشنگی کردم و یه کم غذا خوردم و بعدش خداروشکر کم کم بهتر شدم. به احتمال زیاد به خاطر ناهاری بود که خوردم، برنج سفت بود و ته دیگ زیاد خوردم. روز قبلش هم ناهار هم شام ماکارونی خورده بودم:/... الحمدلله الحمدلله مثل اینکه به خیر گذشته. خاطره یکی دو سال پیش برام زنده کرد که راهی بیمارستان شدم:/ اون دفعه به خاطر خوردن بستنی وکلوچه با هم بود و با درد شدییید ولی این بار درد نبود خداروشکر. 

۴. حالا که حرف از معده و گوارش شد می‌خوام از تجربه ترک عادات غذایی مضر بگم! قبلش یه طومار بنویسم:) لازمه!:)))

از بچگی علاقه شدید به نوشابه داشتم و هنوزم خیلی دوست دارم، روزایی بوده که سه وعده! حتی با صبحونه هم نوشابه خوردم البته مشخصه که نه بعد پنیر!:))). با تخم مرغ یا غذای گرم...فک کنم اول دبیرستان بودم. خونه عمو دعوت بودیم. اون موقع مثل الان این همه تنوع نوشیدنی گازدار نبود! نوشابه بود!:)... عمو یه نوشیدنی جدید خریده بود! دلستر:) شیشه ای بود با طعم لیمو. گفتن سین دلستر امتحان کن ببین نوشابه خوشمزه تره یا دلستر. یادمه خیلی خوش طعم بود (مطمئنا خیلی بهتر از الان، میشه گفت اون موقع اصل و الان تقلبی:). انتخاب سختی بود. ولی به یار قدیمی (نوشابه) وفادار موندم و گفتم گرچه دلستر خیلی خوبه ولی بازم نوشابه:)))

 تا حالا دو بار آندوسکوپی انجام دادم. دفعه اول قبل ۲۰ سالگی بود فک کنم زمانیکه دانشجو بودم.‌ اون موقع بیهوش نمی‌کردن. و دفعه دوم هم پنج شش سال پیش بود اگه اشتباه نکنم. اولین بار بود بیهوش میشدم و ... حس میکنم لازمه دوباره که نه سه باره!:) انجامش بدم:/ به خاطر علائمی که از چند ماه پیش داشتم. 

شاید لازمه بگم از بچگی شکم درد و معده درد داشتم:/. بد غذا بودم. این فعل ِ«بودم» خیلی مهمه:)) الان خیلی بهتر شدم الحمدلله:)

 خب علائم چی بوده؟ چند ماهی بود که بعد از غذا سرفه میکردم. چند تا و تموم. البته یه مدتی بود نوشیدنی گازدار خیلی استفاده میکردیم، یکی یا دوتا نمیخریدیم، بسته شش تایی لیموناد که تشخیص داده بودیم سالم تر از نوشابه است:) 

این اواخر سرفه بیشتر شد و گاهی علاوه بر سرفه احساس نفس تنگی هم داشتم. طبق نتیجه آندوسکوپی قبلی هم ورم مری داشتم نمی‌دونم زخم هم بود یا نه اگه بود هم کم بوده. 

 حس میکردم به خاطر نوشیدنی گازدار هست سرفه بعد غذا! تصمیم گرفتم ترکش کنم!:)  

 چند سال قبل هم به مدت یکی دو سال اصلا نوشیدنی گاز دار نخوردم ولی دوباره برگشتم بهش!:) یادمه وقتی رفته بودیم عروسی با اون غذای چرب و سنگین! بازم نوشابه نخوردم! فک میکنم اشتباهم همینجا بوده «ترک صد درصدی!»

 به نظرم طبق تجربه، نباید بنا رو بذاریم بر ترک کامل. منظورم گناه و کارهای حرام نیست:). این بار که تصمیم به ترک گرفتم!:))( انگارمعتادم!:) ... برا خودم این فرصت قائل شدم که با بعضی غذاها یا طبق شرایطی نوشیدنی گازدار بخورم. تا الان دو ماه شده یا بیشتر که رو قولم موندم و تعداد دفعات کمی بوده که نوشیدنی گازدار خوردم. با این تصمیم من خیلی کم پیش اومده نوشابه و دلستر بخرن:) یعنی عامل اصلی و مصرف کننده اصلی خودم بودم:/:))) نکته ای که میخواستم بگم همین بود گاهی ترک صد درصدی باعث میشه کل زحمات به فنا بره. وقتی تصمیم میگیری به ترک صد درصدی، وقتی یه بار عهدت زیر پا گذاشتی اون حس بدی که میگیری میشه راه نفوذ و ناامیدی و اینکه من نتونستم و شاید لجبازی و کلا کنار گذاشتن عهد. ولی وقتی یه درصدی برا خودت فرصت قائل میشی احتمالا کمتر پیش میاد که برگردی به مصرف بی رویه گذشته.

دو سه هفته پیش به خاطر مامانم نوشابه خریدیم، چراش بخوام بگم خیلی طولانی میشه:))) نه اینکه تا الان کم نوشتم:)... وقتی یخچال باز میکردم میگفتم جان آدمیزاد اینجاست یا یه چیزی داره اینجا چشمک میزنه! و ابراز احساسات دیگه:)))) سخت بود ولی نمی‌خوردم:)...

الان تا حد زیادی سرفه ام خوب شده و خیلی کم پیش اومده بعد غذا سرفه کنم. که این نشون میده به احتمال زیاد حدسم درست بوده. 

نمی‌دونم تا کی میتونم از آندوسکوپی فرار کنم:/

 خواهر بزرگم نفس تنگی و سرفه به همراه درد قفسه سینه داشت همین اواخر رفت آندوسکوپی، زخم مری داشت:/. 

۵. کتاب فتح خون شهید آوینی دیشب تموم کردم. فوق العاده بود. جملاتی رو که یادداشت کردم پست می‌ذارم ان شاءالله، که شما هم فیض:) ببرید. یه نمونه:) «خون حسین و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند.»

۶. امشب که بی خوابی زده به سرم فکر کردم شاید اون داستان قدیمی که تا یه جایی نوشته بودمش تایپ کنم. وقتی خوندمش کاملا مشخصه از حالت نوشتاریش که کم سن بودم( نوجوان و اوایل جوانی:)). میدونم باعث خجالته ولی خود داستان و بعضی شخصیت ها و اتفاقات که تلفیقی از واقعیت و خیال هست دوست دارم.

 

حسن ختام از کتاب «مجنون در تهران»:

 

«از لب مشک تو یک شعبه ز کوثر جاری است

لطف حق بوده به ما، اینکه تو سقا شده ای»

 

«دست و مشک و علم افتاد، ولیکن سقا

سربلند است در آن لحظه که زهرا آمد»

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۳
سین ^_^

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰
سین ^_^

وقتی داشتیم از گذشته یاد میکردیم،

از بازی ها و دور همی ها و اینکه چقدر خوش میگذشته و نسل جدید مخصوصا دوران کرونا روز های سختی سپری میکنن بدون مدرسه بدون ارتباط با همسن و سالا و بازی و شادی و هیجان ... و مثل ما ها بهشون خوش نمی‌گذره چون دنیای مجازی نمیتونه جای دنیای حقیقی رو پر کنه...

یاد یه خاطره از بچگیم افتادم...

شاید ۶ یا ۷ ساله بودم شایدم کمتر یا بیشتر!  تو دوراهی عجیبی گیر کردم و حتما باید خودم انتخاب میکردم(اینقدر برام سخت و مهم بوده😁 که بعد گذشت این همه سال از ذهنم پاک نشده)، قرار بود شب بریم خونه یکی از دوستان پدر که یه دختر تقریبا همسن و سال من و خواهرم داشت و از قضا اون روز خونه پدربزرگم بودم و با خاله، بازی میکردیم و تعریف و خلاصه داشت خوش میگذشت برا همین مردد شدم که بمونم یا برم خیلی خیلی درگیر بودم که پدرم اومد دنبالم که بریم و من گفتم نمیام و همون موقع که در بستم حس پشیمونی داشتم:/ ... وقتی این پشیمونی بیشتر شد که خواهرم برام تعریف کرد که چه اسباب بازی های قشنگی داشته و کلی بهشون خوش گذشته اسباب بازی هایی که اون موقع هر کسی نداشت... ماشین لباسشویی کوچولو که لباس میشسته و یخچال و گاز و... کوچیک ولی مثل واقعیشون:) 

البته فکر میکنم اگر میرفتم باز هم پشیمون میشدم از نموندن...!

فکر میکنم این خاطره مثل پازلی میمونه که یه تیکه اش گم شده چون همیشه فرصت داشتم خونه پدربزرگم بمونم، ولی دیگه فرصت نشد که بریم خونه دوست پدرم...فک میکنم یه دلیلی داشته و خونه پدربزرگ هم یه چیز مهم بوده برام که فراموش کردم.

و بعدش کنکور و انتخاب رشته و ازدواج و... زندگی هم چنان پر از دوراهی یا چند راهی!

کتاب بابالنگ دراز و دشمن عزیز از جین وبستر شیرین هستن مثل دوران کودکی بعد خوندنشون شاید قدر داشته هامون بیشتر بدونیم.

کودکی با همه خوشی هاش..‌. بازی های دسته جمعی و دو نفره با خواهر، مدرسه و دوستا، شب بیداری ها، تو آفتاب بادبادک هواکردن، خاله بازی و ...دوست ندارم بهش برگردم شاید از تجربه دوباره این مسیر پرچالش میترسم...!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۳۷
سین ^_^