تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

سه شنبه ای که گذشت از کلاس یازدهم امتحان نگارش گرفتم... امتحان پایانی... نگارش هم مثل هنر از جمله دروس غیرتخصصی هست که مجبور به تدریسش شدم:/... یکی از موضوعات انشا رو داده بودم «سی سالگی من». یه توضیح مختصری در مورد موضوعات بهشون دادم. بعدش گفتم n سال دیگه سی سالم میشه... خودمم باورم نمیشه این همه بهش نزدیک شدم... یکی از بچه ها پرسید خانم به آرزوهات رسیدی؟ گفتم نه! نه شخصی نه شغلی:)... اما الان احساس رضایت دارم از داشته هام:)... 

قرار بود تاریخ تولدش رو به اونی که دوستش داره بگه... اما هیچ وقت نشد و نفهمیدم تولدش کی هست... و احتمالا هیچ وقت هم نخواهم فهمید:)... نمی‌دونم چرا الان باید یادش بیفتم:/... شاید دل به دل راه داره!!:(... تصمیم قطعی( بخوانید ۹۹ درصد) گرفتم که بی خیالش بشم و اون اپسیلن امید رو هم بذارم کنار و خلاص:)... 

 

امروز تاریخ زیبایی است بنابراین پستی منتشر کردم که بماند به یادگار:)

خدایا... شکرت❤️

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۱
سین ^_^

دوست دارم یه بار تولدم یادم بره بعد با گرفتن تبریک یا کادو غافلگیر بشم😅...اصلا به فکر تولدم نبودم که پیام باد صبا اومد بالا صفحه که x روز دیگر تا تولد شما باقی مانده است:/ ... حالا یه بارم که شده یادم نبود اگه گذاشتن... دیگه لازم نیست شونصد روز قبل تولدم یادآوری کنن😬... معمولا از یک ماه قبلش به اطرافیان میگم میدونی که تولدمه؟:) چی میخوای برام بخری؟:))))... گفتم برام موتور بخرید ولی کو گوش شنوا😅...امسال تاریخ تولدم بسیار زیبا می‌باشد:)))

 

یه مدت پیش یه عاملی (سخنرانی بود یا فیلم ، یادم نیست:/ )باعث شد گریه ام بگیره ولی شرایط برا گریه مهیا نبود! چون تنها نبودم :))... سعی کردم اشکام جاری نشه بعدش دیدم اشک به جای چشمم داره از بینیم میاد... خنده ام گرفت و گریه یادم رفت:)))... خب این مدلیش ندیده بودم تا حالا... معمولا گریه زیاد باعث میشه بعد اشک، آب بینی هم راه بیفته:))

 

دیروز عصر خودم و مامان چند کلامی حرف زدیم... داستان عابد بنی اسرائیلی رو براش تعریف کردم. مامان هم بعضی قسمت های برنامه زندگی پس از زندگی رو برام تعریف کرد... یه دیالوگ خیلی باحال از سریال بچه زرنگ شنیدم براش گفتمش... اهل تلویزیون دیدن نیستم زیاد! اتفاقی یه چند دقیقه از سریال رو دیدم... شخصیتی که در نهایت شهید میشه برای راضی کردن پدرش می‌گفت: بابا شما پنج تا پسر داری فک کن من خمس شونم:))). آخر صحبتامون بود که مامان گفت روزهای خوب (اعیاد) دارن میان و میرن... و شما ازدواج نکردین😂 ... چیزی که از ذهنم گذشت ولی فکر نمیکردم مامان میخواد اینو بگه... کلی خندیدیم:)

 

عواملی دست به دست هم دادن تا این مدت حس کنم به بن بست رسیدم!! تصمیم گیری خیلییی برام سخت شده...

شدم آدمی که یه دوراهی جلو چشمشه، بالاخره باید یکی رو انتخاب کنه... فعلا نمیشه و نمیتونم به یکی از جاده ها ورود کنم، دست و پام بسته است ... اگه جاده تنهایی رو انتخاب کنم میدونم به شددددت دچار مشکلات فراوانی میشم:/... البته مزایایی هم داره. برای ورود به جاده دومی که میدونم یه مانع بزرگ بین راه هست نیاز به همسفر دارم... آدمایی بودن و هستن که دست دراز میکنن به سمتم اما وقتی بدونن بین راه چی در انتظارشونه همراه میمونن؟! یا جا میزنن؟؟! ... شاید یه آدم قوی پیدا شد و خواست مانع رو برداره یا بی خیالش بشه ولی اگه خودم قوی نبودم و نتونستم و جا زدم چی؟؟؟ اون موقع چی میشه؟ ... فعلا سر دوراهی موندم و دارم زندگی میکنم:)... میخندم، غصه میخورم، گریه میکنم، دلم می‌شکنه، ناراحت میشم... زندگی میکنم:)

 

یه دیالوگ از سریالی که دیدم:): چیزی که ما رو نکشه، ما رو قوی تر می‌کنه.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۰
سین ^_^

چند تا پیام از طرف عمه به دستم رسید، به به چه پیامایی...

چندین استیکر از نی نی های مختلف: از نی نی موز خور بگیر تا نی نی لپ لپو و خندون و مو بلند و گریه کن و ناز کن و اخم کن و قهرو و دعوایی و چشم درشت و خوشگل و ناز و مامانی:))

نگاه کردن بهشون خیلی چسبید بعد از یه روز پرکار و این جمله هم که عمه بعد از استیکرا فرستاد بیشترتر چسبید: می‌دونستم نی نی دوست داری اینا رو برات فرستادم:)

از زمانیکه یادمه شاید از ۳ سالگی، به شددددت نی نی ها رو دوست داشتم:)

وقتی عمیقأ بهشون نگاه میکنم مثل الان که به استیکرا نگاه میکردم یه حالت خوشایندی بهم دست میده که گریم میگیره!:))) 

یادآور پاکی و خوبی و عشق هستن و به شدت آرامش بخش:)

خدایا شکرت♥️

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۷
سین ^_^