تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two
  • ۰۳/۱۰/۲۱
    one

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

+ یه مدت پیش داشتم پیاده برمیگشتم خونه! هوا تاریک شده بود. سمت راست خیابون بودم و میخواستم برم سمت چپ! یه آقایی اون سمت دیدم شاید نوجوون یا جوون بود طبق شواهد:)؛ هم تاریک بود هم چشمام یه کم ضعیفه و لزومی به دقت هم نبود!:)) پس دقیق نمیدونم. وقتی از خیابون رد شدم و اومدم سمت چپ خیابون، بوی عطری حس کردم! اون آقا بیست یا سی متر ازم جلوتر بود. هر چی میرفتم جلوتر بوی عطر نمیرفت، هنوز بود!... متوجه شدم بوی عطر همون آقا هست که داره جلوتر از من راه میره!! خنده ام گرفت!:)... بهش حق دادم چون اگه خودمم مرد بودم احتمالا همین مدلی عطر میزدم!

+ قبلا که پدر میرفت بیرون وقتی عطر میزد تا یه مدت بعدش بوی عطر میموند. اگه اشتباه نکنم همون عطری بود که خودمون برا روزهای!:) پدر براش خریدیم. چون این عطر دوست داشت و مشکل پسند هم هستن!:) دوباره از همین عطر میخریدیم. این اواخر دیگه خبری از بوی عطر پدر نبود! تموم هم نشده بود. یه مدت پیش پدر گفت که شیشه عطرش خراب شده و موقعیتی پیش اومد و صحبت کردیم!:)... پدر گفت که وقتی این عطر میزده همکاراش چه مرد چه زن! میگفتن خیلی بوی خوبی داره. برا همین دیگه ازش استفاده نمیکنه:).

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۳۰
سین ^_^

۱. چند سال پیش: مامان آبگوشت گذاشته بود داخل یخچال برا شام داداش!... داداش هم یه ظرفی تو یخچال میبینه می‌ذاره رو گاز بعدش متوجه میشه که آب هویج بوده!:))

 

۲. چند هفته پیش: خواهرم شیفت صبح بود و برا صبحونه اش نیمرو درست کرده بود! اگه روغن نیمرو باهاش سرد بشه مزه خوبی نداره. مای سیستر فک کنم به پیشنهاد من! ( خودم معمولا همین کار میکنم:/) :))))... اومده روغن نیمرو رو بریزه سطل آشغال! نیمرو هم تماما افتاده سطل آشغال!:)))

 

۳. چند روز پیش: یکی از همکارای مرد(آقای الف؛ آقای جوان زیر چهل سال) اومده بود مدرسه مون به خاطر یکی از درس ها که معلم تخصصی نداره!... تو مدرسه چایی نخورد! در حین تعارف و صحبت ها اینطور گفت که سه سال هست سرما نخورده به خاطر رعایت ها! می‌گفت حتی از دست دانش آموزی که سرما خورده! خودکار هم نمیگیره! :)))... دو سه ساعت بعدش که داشتیم برمیگشتیم خونه؛ تو ماشین یکی از همکارا به شوهر همکارمون گفت میبینی آقای الف چه سرحاله؟ می‌دونی از بچگی مواد میکشیده! و با آب و تاب داشت توضیح میداد... یکی از همکارا پرسید کدوم آقای الف؟ ... در طول اون چند دقیقه هی تصویر آقای الف میومد جلو چشمم و حرفاش از ذهنم می‌گذشت و مقایسه میشد با مواد؟!!!... خدایا!! اصلا بهش نمیومد؛ مگه میشه؟ اینکه بهش میخوره ورزش بره و خیلی سرحاله! از بچگی؟ از شب تا صبح؟!... با توضیحاتی که بعدش داده شد متوجه شدم که یه نفر دیگه رو می‌گفته!:)))

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۲۰:۱۹
سین ^_^

+هفته پیش خواب بد دیدم خیلی خیلی بد! همون موقع یکی از اعضای خانواده رفت مسافرت سه روزه. تا وقتی برگشت خیلی سخت گذشت، ترس، نگرانی از آینده و اضطراب. توکل همیشه آرامش بخشه، البته شاید به اندازه ایمانمون! ... همین بود دلیل نوشتن جمله آخر پست «سه دیدار»... زمانیکه فکر میکردم حادثه خبرکرد و رخ نداد و خیالم راحت! شده بود فرداش مامان بزرگ فوت کرد... 

+ چند ماهی بود حالش خوب نبود و دکترا گفته بودن دووم نمیاره... مامان بزرگ حدود ۱۵ سال سختی کشید از زمانی که فشارش رفت بالا، سکته کرد، افتاد و لگنش شکست... خونه نشین شد... نتونست راه بره... تا بعد از مدت ها که با کلی سختی و تلاش با واکر می‌تونست چند قدم برداره(برا همین براش دستکش میبافتم که موقع راه رفتن با واکر بپوشه)... بچه هاش خیلی خوب مراقبش بودن ولی محتاج بقیه بودن برا زندگی سخته، خیلی خیلی سخت... خدا رحمتش کنه... ان شاءالله که اونجا حالش خیلی خوب باشه و هم نشین خوبان باشه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دنیا تماشایی ست اما زندگی اینجا

اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد

«فاضل نظری»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

حکمت ۴۴ نهج‌البلاغه: خوشا به حال کسی که به یاد معاد باشد، برای حسابرسی قیامت کار کند، با قناعت زندگی کند و از خدا راضی باشد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 خوش به حال مخاطبای این آیه...

««یـا ایتها النفس المطمـئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبـادی وادخلی جنتی.»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

آیه ای هست که فراموشش نمیکنید و خیلی دوستش داشته باشید؟ بنویسید ماهم بخونیم:)

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۶
سین ^_^