تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

۱. سر کلاس نهم بودم، به یکی از بچه ها گفتم عکس بگیر، اداره خواسته بود. ساغی با اشاره به مقنعه گفت که این قسمت موهات اومده بیرون. منم ضمن تشکر، گفتم الان مهم نیست همه خانومیم. ساغی یادآور شد که داره ازت عکس میگیره!:)))... اگه ساغی رو میشناختید حق میدادین بهم به خاطر جاخوردن! ذوق کردنم و چشمایی که برق زد از خوشحالی و تشکرات فراوان از ساغی. برا خودش اصلا مهم نیست ولی میدونست برای من مهمه و نمی‌دونم پس بهم گفت. مسخره نمی‌کرد، جدی بود. 

۲. معمولا خواب هایی میبینم مربوط به اتفاقات روز... بعضیاش هم اصلا نمی‌دونم از کجا میاد! فیلم سینمایی یا عجیب غریب و سراسر خنده!

یکی از خواب هایی که برا کلاس نهمی ها تعریف کردم این بود: یه مار میخواد نیشم بزنه! پایین گردنش گرفتم و نمی‌ذارم بهم برسه! تمام قدرتم به کار میبرم که نذارم نیشم بزنه... بعدش انگار ارشادش میکنم و مار واقعی تبدیل به انیمیشن میشه و می‌ره ازدواج می‌کنه و بچه دار میشه!! تو خواب میدونستم جنسیت مار چیه ولی بعدش یادم رفت:)... هنوزم ادامه داشت ولی تا همین جا رو براشون تعریف کردم.

۳. امروز عصر یه خواب باحال و جالب و ناراحت کننده دیدم! به نظرم بخشیش به خاطر حس خوب تذکر ساغی بود! یه بخشی هم برمی گرده به اینکه شمارش معکوس شروع شده برا پایان کلاس ها. هر چقدر بخوام بهش فکر نکنم، اون گوشه های ذهنم حضور داره. اینکه باز هم خداحافظی:)

بخشی از خوابم این بود: سر کلاس بودیم و ساغی داشت از اول آشناییمون که کلاس هفتم بودن می‌گفت که همه زدیم زیر گریه! .... پرواز میکردم! انگار بدون وسیله!!:))) انگار داشتم برا مسابقه تمرین میکردم! و سکانس آخر موقع خداحافظی بود که دانش آموزی برا معلمش که رفته ژست تعظیم و به سجده رفتن میگیره!!!:)))))... اینجا نقش ناظر رو در خواب دارم! چهره دانش آموز هم برام آشنا نیست. الان که دارم می‌نویسمش خنده داره!:))) ولی تو خواب صحنه اثرگذاری بود!:)

۴. چند روز پیش کتاب نه آبی نه خاکی رو خوندم. فوق العاده بود. یکی از دوستان بیان در موردش پست گذاشته بود و معرفی کرده بود تا جاییکه یادمه آقای علیرضا(یا کریم) بود ولی مطمئن نیستم. میخواستم برم مراتب تشکر رو بجا بیارم که یکی از بهترین کتاب ها رو معرفی کردن. 

۵. فک میکنم ساغی می‌تونه مثل مجید بربری بشه! ولی یه راهنما میخواد که اطرافش نیست. خیلی دوست داشتم حتی شده یه ذره مسیرش کج کنم! و بهش کمک کنم ولی خودم بیشتر به کمک نیاز دارم. در این مواقع این فکر میاد به ذهن که کاش آدم بهتری

بودم.

۶. قبل از خواب به این فکر میکردم می‌خوام در مورد امروز و ساغی بنویسم اگه بیان درست نشد چی؟ کجا بنویسم که ثبت بشه و بمونه؟

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۵۴
سین ^_^

دیشب ساعت یک نشده بود که گوشی گذاشتم کنار و خوابیدم. یه اتفاقی که شاید قبلا به این شکل تجربه اش نکرده بودم افتاد. هم خواب بودم هم بیدار. مثل اینکه یه چشمت بسته است یه چشمت باز. انگار بخشی از من خواب بود ولی یه بخشی بیدار. و به نظر تمام شب همین مدلی طی شد:/ گوشیم نگاه کردم تا ساعت ۵ شده ولی هنوز نخوابیدم:/ و بعدش هم دیگه خوابم نبرد تا پنج و نیم که بلند شدم. قبلا پیش اومده بود که تا یکی دو ساعت خوابم عمیق نشه ولی کل شب عجیب بود. دقیق نمی‌دونم از اول همینطوری بوده یا خوابم برده و وسط شب مغزم!:)) بیدار شده. ولی تا جاییکه یادمه همش بیدار بودم. خواب هم ندیدم:))...درگیری ذهنی خاصی هم نداشتم. 

امروز زنگ دوم و چهارم با دهمی ها کلاس داشتم. زنگ آخر که رفتم سر کلاس دیدم بعضیا در حال چرت زدن هستن:)، یکی از بچه ها گفت خانم انگار از صبح سر حال تری:)) گفتم آره می‌دونی چرا؟ دو تا دلیل داره:) اولا ریاضی رو دوست دارم و دوما شما رو هم دوست دارم:)... 

و با خنده گفتم دلیل اینکه شما خسته اید هم اینه که نه ریاضی رو دوست دارید نه منو:)))؛ یه عده هیچ چی نگفتن یا لبخند میزدن از خجالت یا تأیید!:)) یه عده هم گفتن خانم ریاضی رو دوست نداریم ولی خودتو دوست داریم. عده ای هم طرفداریشون از ریاضی اعلام کردن!

 یکی از بچه ها اومد پانتومیم اجرا کرد و کلی خندیدیم و سرحال شدن و رفتیم سراغ سخن دوست:)))

 یه بخشی از پانتومیم که اجرا کرد داستان داشت که مربوط به سال گذشته بود و خودشون میدونستن و من در جریان نبودم. مثل اینکه پارسال که پانتومیم بازی میکردن یکی از بچه ها باید کلمه «دزد» اجرا می‌کرده. گفتن خانم فاطمه اینطوری بازی کرد: یه کیسه برداشت گذاشت رو دوشش و فرار کرد!:)))

+ آیا امشب هم مثل دیشب خواهد بود؟!:/

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۱۲
سین ^_^

+هفته پیش خواب بد دیدم خیلی خیلی بد! همون موقع یکی از اعضای خانواده رفت مسافرت سه روزه. تا وقتی برگشت خیلی سخت گذشت، ترس، نگرانی از آینده و اضطراب. توکل همیشه آرامش بخشه، البته شاید به اندازه ایمانمون! ... همین بود دلیل نوشتن جمله آخر پست «سه دیدار»... زمانیکه فکر میکردم حادثه خبرکرد و رخ نداد و خیالم راحت! شده بود فرداش مامان بزرگ فوت کرد... 

+ چند ماهی بود حالش خوب نبود و دکترا گفته بودن دووم نمیاره... مامان بزرگ حدود ۱۵ سال سختی کشید از زمانی که فشارش رفت بالا، سکته کرد، افتاد و لگنش شکست... خونه نشین شد... نتونست راه بره... تا بعد از مدت ها که با کلی سختی و تلاش با واکر می‌تونست چند قدم برداره(برا همین براش دستکش میبافتم که موقع راه رفتن با واکر بپوشه)... بچه هاش خیلی خوب مراقبش بودن ولی محتاج بقیه بودن برا زندگی سخته، خیلی خیلی سخت... خدا رحمتش کنه... ان شاءالله که اونجا حالش خیلی خوب باشه و هم نشین خوبان باشه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دنیا تماشایی ست اما زندگی اینجا

اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد

«فاضل نظری»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

حکمت ۴۴ نهج‌البلاغه: خوشا به حال کسی که به یاد معاد باشد، برای حسابرسی قیامت کار کند، با قناعت زندگی کند و از خدا راضی باشد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 خوش به حال مخاطبای این آیه...

««یـا ایتها النفس المطمـئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبـادی وادخلی جنتی.»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

آیه ای هست که فراموشش نمیکنید و خیلی دوستش داشته باشید؟ بنویسید ماهم بخونیم:)

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۶
سین ^_^