تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی» ثبت شده است

نکته اول: متنی که می‌بینید به جبران این چند روز که ننوشتم:)

نکته دوم: متن ها به هم ربطی ندارن پس به دنبال نتیجه و ربط نباشید:/

۱. عمه زنگ زد برا دختر کوچیکه اش چادر میخواست. گفتم دارم. صحبت این شد که چطور به دستش برسونم. پرسید هیئت نمیاید؟ گفتم تا الان که نیومدیم! اگه خواستیم بیایم خبر میدم. چرا نمیریم؟ چون هیئت ها دیر شروع میکنن ودیر تموم، برا رفت و آمد مخصوصا برگشت به مشکل می‌خوریم...

 امشب رفتیم هیئت و عمه با دختراش اومدن، وقتی دختر عمه رو دیدم گفتم چادرم براش کوتاهه!:/:)) ماشاءالله بلند تر شده بود. کلاس هفتمه. چادر پوشید و رفت!:) یه کم براش کوتاه بود؛ میشد برا این چند شب نادیده اش گرفت:)... خانواده پدری از قدِ بلند برخوردار هستن یا رنج میبرن؟:))))

اینجا باید یه خاطره ای از گذشته ذکر نمایم:). قبلش لازمه بگم که قد خواهرم به خانواده پدری رفته. وقتی خواهرم دانشجو بود یه هم اتاقی کُرد داشت. هم قد خواهرم بود. میگفته قد کوتاه خانواده مونم:/:)))) و خواهرم تو خانواده خودمون بین خانوما قد بلند ترینه:)...به خواهرم گفته بوده چقدر پاهات کوچیکه!:)))، خواهرم بهش گفته بوده من پا بزرگ خانواده ام:))))).

۲. طبق معمول! خبر جنگ رو خواهرم بهم داد وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم. با وجود نگرانی ها و غم و غصه از دست دادن ها، از یه چیزی خوشحال بودم از اینکه فرصتی پیش اومد برا زدن اسرائیل!... چند باری پیش اومد که از ذهنم گذشت و به زبون هم آوردم که چرا فیزیک هسته ای نخوندم؟ کاش فیزیک هسته ای خونده بودم. اگه ... قسمت نبوده شاید... ولی غبطه داره حال افرادی که نقش دارن در نابودی ظلم و ظالم و‌ به دست بدترین افراد شهید میشن... از جنگ برام تب خالش مونده:/... البته نمی‌دونم از اثرات جنگ بود یا نه. هفته پیش از ذهنم گذشت تب خال و روز بعدش یا دو روز بعدش تب خال زدم:/... معمولا تب خال رو صورتم درمیاد نه رو لبم!! بالا یا پایین لب. البته از این لحاظ که میشه غذا خورد بهتره ولی طول می‌کشه خوب بشه. نمی‌دونم بقیه هم همینطورن یا نه. معمولا اطرافیان رو لبشون تب خال میزنن. لازمه چند نکته آموزشی بگم شاید به دردتون خورد:). از تجربیاتم این نکات آموختم:)))) نمی‌دونم چقدر برا بقیه مفید باشه. نکته خیلییی مهم اینه تا جاییکه میتونید مواد غذایی با طبع سرد بخورید مثل آبلیمو و دوغ و ماست. و غذاهای طبع گرم بذارید کنار تا وقتیکه تب خال خشک بشه. استفاده از کرم آسیکلوویر هم توصیه میشه. یه توصیه دیگه که این از طرف مادرمه:)) همون موقع که تشخیص دادی داری تب خال میزنی فورا یخ بذار، نمی‌ذاره بزرگ بشه. 

۳. تقریبا به مدت ۳۰ ساعت غذا نخوردم:/... قضیه چی بود؟ چند روز پیش بود دو سه ساعت بعد ناهار حس کردم یه چیزی از پایین اومد بالا تا نرسیده به معده!!:)) حالت تهوع شدید گرفتم و رفتم لیمو ترش خوردم و ... حالت تهوع بهتر شد ولی حس میکردم یه چیزی پایین معده امه. حس میکردم تازه غذا خوردم. پیاده روی کردیم و رفتیم خونه خاله و برگشتیم خونه. نتونستم شام بخورم. حس میکردم تازه غذا خوردم! تو این چند ساعت شربت و آب خوردم و یه دونه آلو زرد. فرداش که بیدار شدم بهتر بودم ولی گشنه نبودم و نمی‌تونستم غذا بخورم. ناهار هم نخوردم. چند باری نبات داغ با زنجبیل خوردم تا عصر که احساس گشنگی کردم و یه کم غذا خوردم و بعدش خداروشکر کم کم بهتر شدم. به احتمال زیاد به خاطر ناهاری بود که خوردم، برنج سفت بود و ته دیگ زیاد خوردم. روز قبلش هم ناهار هم شام ماکارونی خورده بودم:/... الحمدلله الحمدلله مثل اینکه به خیر گذشته. خاطره یکی دو سال پیش برام زنده کرد که راهی بیمارستان شدم:/ اون دفعه به خاطر خوردن بستنی وکلوچه با هم بود و با درد شدییید ولی این بار درد نبود خداروشکر. 

۴. حالا که حرف از معده و گوارش شد می‌خوام از تجربه ترک عادات غذایی مضر بگم! قبلش یه طومار بنویسم:) لازمه!:)))

از بچگی علاقه شدید به نوشابه داشتم و هنوزم خیلی دوست دارم، روزایی بوده که سه وعده! حتی با صبحونه هم نوشابه خوردم البته مشخصه که نه بعد پنیر!:))). با تخم مرغ یا غذای گرم...فک کنم اول دبیرستان بودم. خونه عمو دعوت بودیم. اون موقع مثل الان این همه تنوع نوشیدنی گازدار نبود! نوشابه بود!:)... عمو یه نوشیدنی جدید خریده بود! دلستر:) شیشه ای بود با طعم لیمو. گفتن سین دلستر امتحان کن ببین نوشابه خوشمزه تره یا دلستر. یادمه خیلی خوش طعم بود (مطمئنا خیلی بهتر از الان، میشه گفت اون موقع اصل و الان تقلبی:). انتخاب سختی بود. ولی به یار قدیمی (نوشابه) وفادار موندم و گفتم گرچه دلستر خیلی خوبه ولی بازم نوشابه:)))

 تا حالا دو بار آندوسکوپی انجام دادم. دفعه اول قبل ۲۰ سالگی بود فک کنم زمانیکه دانشجو بودم.‌ اون موقع بیهوش نمی‌کردن. و دفعه دوم هم پنج شش سال پیش بود اگه اشتباه نکنم. اولین بار بود بیهوش میشدم و ... حس میکنم لازمه دوباره که نه سه باره!:) انجامش بدم:/ به خاطر علائمی که از چند ماه پیش داشتم. 

شاید لازمه بگم از بچگی شکم درد و معده درد داشتم:/. بد غذا بودم. این فعل ِ«بودم» خیلی مهمه:)) الان خیلی بهتر شدم الحمدلله:)

 خب علائم چی بوده؟ چند ماهی بود که بعد از غذا سرفه میکردم. چند تا و تموم. البته یه مدتی بود نوشیدنی گازدار خیلی استفاده میکردیم، یکی یا دوتا نمیخریدیم، بسته شش تایی لیموناد که تشخیص داده بودیم سالم تر از نوشابه است:) 

این اواخر سرفه بیشتر شد و گاهی علاوه بر سرفه احساس نفس تنگی هم داشتم. طبق نتیجه آندوسکوپی قبلی هم ورم مری داشتم نمی‌دونم زخم هم بود یا نه اگه بود هم کم بوده. 

 حس میکردم به خاطر نوشیدنی گازدار هست سرفه بعد غذا! تصمیم گرفتم ترکش کنم!:)  

 چند سال قبل هم به مدت یکی دو سال اصلا نوشیدنی گاز دار نخوردم ولی دوباره برگشتم بهش!:) یادمه وقتی رفته بودیم عروسی با اون غذای چرب و سنگین! بازم نوشابه نخوردم! فک میکنم اشتباهم همینجا بوده «ترک صد درصدی!»

 به نظرم طبق تجربه، نباید بنا رو بذاریم بر ترک کامل. منظورم گناه و کارهای حرام نیست:). این بار که تصمیم به ترک گرفتم!:))( انگارمعتادم!:) ... برا خودم این فرصت قائل شدم که با بعضی غذاها یا طبق شرایطی نوشیدنی گازدار بخورم. تا الان دو ماه شده یا بیشتر که رو قولم موندم و تعداد دفعات کمی بوده که نوشیدنی گازدار خوردم. با این تصمیم من خیلی کم پیش اومده نوشابه و دلستر بخرن:) یعنی عامل اصلی و مصرف کننده اصلی خودم بودم:/:))) نکته ای که میخواستم بگم همین بود گاهی ترک صد درصدی باعث میشه کل زحمات به فنا بره. وقتی تصمیم میگیری به ترک صد درصدی، وقتی یه بار عهدت زیر پا گذاشتی اون حس بدی که میگیری میشه راه نفوذ و ناامیدی و اینکه من نتونستم و شاید لجبازی و کلا کنار گذاشتن عهد. ولی وقتی یه درصدی برا خودت فرصت قائل میشی احتمالا کمتر پیش میاد که برگردی به مصرف بی رویه گذشته.

دو سه هفته پیش به خاطر مامانم نوشابه خریدیم، چراش بخوام بگم خیلی طولانی میشه:))) نه اینکه تا الان کم نوشتم:)... وقتی یخچال باز میکردم میگفتم جان آدمیزاد اینجاست یا یه چیزی داره اینجا چشمک میزنه! و ابراز احساسات دیگه:)))) سخت بود ولی نمی‌خوردم:)...

الان تا حد زیادی سرفه ام خوب شده و خیلی کم پیش اومده بعد غذا سرفه کنم. که این نشون میده به احتمال زیاد حدسم درست بوده. 

نمی‌دونم تا کی میتونم از آندوسکوپی فرار کنم:/

 خواهر بزرگم نفس تنگی و سرفه به همراه درد قفسه سینه داشت همین اواخر رفت آندوسکوپی، زخم مری داشت:/. 

۵. کتاب فتح خون شهید آوینی دیشب تموم کردم. فوق العاده بود. جملاتی رو که یادداشت کردم پست می‌ذارم ان شاءالله، که شما هم فیض:) ببرید. یه نمونه:) «خون حسین و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند.»

۶. امشب که بی خوابی زده به سرم فکر کردم شاید اون داستان قدیمی که تا یه جایی نوشته بودمش تایپ کنم. وقتی خوندمش کاملا مشخصه از حالت نوشتاریش که کم سن بودم( نوجوان و اوایل جوانی:)). میدونم باعث خجالته ولی خود داستان و بعضی شخصیت ها و اتفاقات که تلفیقی از واقعیت و خیال هست دوست دارم.

 

حسن ختام از کتاب «مجنون در تهران»:

 

«از لب مشک تو یک شعبه ز کوثر جاری است

لطف حق بوده به ما، اینکه تو سقا شده ای»

 

«دست و مشک و علم افتاد، ولیکن سقا

سربلند است در آن لحظه که زهرا آمد»

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۳
سین ^_^

+ یه مدت پیش داشتم پیاده برمیگشتم خونه! هوا تاریک شده بود. سمت راست خیابون بودم و میخواستم برم سمت چپ! یه آقایی اون سمت دیدم شاید نوجوون یا جوون بود طبق شواهد:)؛ هم تاریک بود هم چشمام یه کم ضعیفه و لزومی به دقت هم نبود!:)) پس دقیق نمیدونم. وقتی از خیابون رد شدم و اومدم سمت چپ خیابون، بوی عطری حس کردم! اون آقا بیست یا سی متر ازم جلوتر بود. هر چی میرفتم جلوتر بوی عطر نمیرفت، هنوز بود!... متوجه شدم بوی عطر همون آقا هست که داره جلوتر از من راه میره!! خنده ام گرفت!:)... بهش حق دادم چون اگه خودمم مرد بودم احتمالا همین مدلی عطر میزدم!

+ قبلا که پدر میرفت بیرون وقتی عطر میزد تا یه مدت بعدش بوی عطر میموند. اگه اشتباه نکنم همون عطری بود که خودمون برا روزهای!:) پدر براش خریدیم. چون این عطر دوست داشت و مشکل پسند هم هستن!:) دوباره از همین عطر میخریدیم. این اواخر دیگه خبری از بوی عطر پدر نبود! تموم هم نشده بود. یه مدت پیش پدر گفت که شیشه عطرش خراب شده و موقعیتی پیش اومد و صحبت کردیم!:)... پدر گفت که وقتی این عطر میزده همکاراش چه مرد چه زن! میگفتن خیلی بوی خوبی داره. برا همین دیگه ازش استفاده نمیکنه:).

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۳۰
سین ^_^

+ یک عدد مامان!:) تعریف میکرد وقتی بچه بوده و مادرش عصبانی می‌شده حرف بد می‌زده و بهش فحش می‌داده! اونم چون خیلی خیلی ناراحت می‌شده و گریه می‌کرده و اذیت می‌شده وقتی خودش بچه دار میشه بهشون حرف بد نمیزنه! ولی دخترش وقتی بزرگ میشه و ازدواج می‌کنه مثل خودش نمیشه:/ میشه مثل مادربزرگه و به بچه اش حرف بد میزنه:/

+ خواهرم به همکاراش در مورد یکی از دانش آموزای پسر میگه که فحش داده سر کلاس، یکی از همکاراش که آقا هست گفته فحش بخشی از زندگیه!!:/ به شوخی مثلا! ... 

+ چند روز پیش با همکارمون و شوهرش داشتیم می‌رفتیم مدرسه! در حد امکان سعی میکنم باهاشون همسفر نشم چون اصلا همفکر نیستیم و نمی‌خوام اذیت بشن!:)... طبق معمول از همه چی و همه جا گلایه دارن و... آقاهه یه شخصیت به نسبت آرومی داره! ولی حین صحبت هاش یه حرف بدی زد که خانومش عکس العمل نشون داد! ... مثل اینکه فحش دادن از خیلیا برمیاد!!:/

این قضیه رو که برا خواهرم تعریف کردم گفتم:«مردی که فحش نمیده رو باید طلا گرفت!:)»

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۳ ، ۲۳:۰۰
سین ^_^