داستان فریفتن انسان داستان غریبی است. چیزی از درون انسان گم میشود و انسان هیچ گاه به یاد نمیآورد که چه چیز را گم کرده است و از آن رعب آورتر اینکه اساساً به خاطر نمیآورد که چیزی را گم کرده است. یک گم کردگی فراموش شده.
«ارتداد، وحید یامین پور»
داستان فریفتن انسان داستان غریبی است. چیزی از درون انسان گم میشود و انسان هیچ گاه به یاد نمیآورد که چه چیز را گم کرده است و از آن رعب آورتر اینکه اساساً به خاطر نمیآورد که چیزی را گم کرده است. یک گم کردگی فراموش شده.
«ارتداد، وحید یامین پور»
چیزی که داره اذیتم میکنه؟ واژه اذیت شاید درست نباشه!🤔 دارم بهش فکر میکنم و میخوام بنویسمش شاید خلاص شدم ازش!؟ یه چیزی از جنس اون حسی که فهمیدم معلم مورد علاقه ام منو فراموش کرده... خیلی بهش فکر کردم... متوجه شدم علاقه دوطرفه نبوده وگرنه فراموشم نمیکرد... چرا فکر میکردم دوطرفه است اون موقع؟ یعنی تو توهم بودم یا نه واقعا همچین برداشتی داشتم از رفتارا و حرفاش... لبخندش و طرفداریش ازم هنوزم خوب یادمه:)
اسم سه نفر از هم کلاسیام میدونست... یکیش که دختر مدیر بود و دوستم بود و یکیش هم به گفته خودش یه حرفی سر کلاس زده بود که باعث شده توذهنش بمونه و نفر سوم که کنار من مینشست و دوستم بود، زرنگ بود و البته پر حرف و شوخ...یه سال باهامون بود...فک کنم همین دوستم جای منو تو ذهنش گرفت:))
یکی از دوستای تقریبا قدیمیم به خاطر مشغله و تشکیل خانواده ارتباطمون کم شد، خودمم همینطور راحت بودم... اما هنوزم مثل قبل دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم تا اینکه متوجه شدم یعنی اینطور فکر میکنم اون صادقانه منو دوست نداشته...تصمیم گرفتم ارتباطم کامل باهاش قطع کنم و حتی پیام سالی یکبار هم نفرستم براش:)
و فک کنم خوشحال میشه از این تصمیم...:/
هنوزم براش احترام قائلم و اگه خواستم برا دوستان و آشناها دعا کنم اونم شامل میشه... این برام دلیل خوبیه که دلم باهاش صافه...
مدرسه تعطیل شد؛ سوار ماشین شدیم و حر کت کردیم به سمت خونه. یکی از همکارا سوالی پرسید یا درخواستی داشت یا موقع پرداخت کرایه بود که دست بردم به سمت کیفم ولی نبود!!! کیف بزرگی که کتاب ها و خوراکی و جامدادی و تبلت و گوشی و کیف پولم و... توش بود. باورم نمیشد، خیلیییی عجیب بود، کیف به اون بزرگی فراموش کرده بودم😶😅 ... آخر هفته بود و چند روز تعطیلی تا شنبه، باید قید کیف و محتویاتش میزدم برا چند روز که زدم! فک کنم یه مناسبتی هم بود و از طرف دوستان پیام هایی دریافت کرده بودم که بی جواب مونده بود و این چند روز در دسترس نبودن باعث نگرانیشون شده بود:)
این قضیه برمیگرده به سال اول تدریسم و دیگه هم تکرار نشد، فراموش کردن چیزای کوچیک، کم و بیش بوده و هست ولی در این حد و اندازه بی سابقه بود...
دلیلش رو درگیری فکری بیش از حد، خستگی روحی و جسمی و استرس میدونم... دقیقه ۹۰ مشخص شد که کجا و چی باید درس بدم... دو تا مقطع تحصیلی با شش تا پایه که جمعا میشد ۷ تا کتاب!... معاون آموزشی منطقه یه آدمی بود با زبون تند و تلخ البته ویژگی مثبتی هم داشت: سخت گیری برای ایجاد نظم :) به خاطر یه حرفش چند روز سردرد داشتم:) بازدید های مکرر منطقه و استان و... زیر ذره بین بودیم:/ یادمه وقتی میخوابیدم تو خواب هم درس میدادم یا داشتم مسئله ای رو حل میکردم. مسیر رفت و برگشت از خونه به مدرسه تقریبا دو ساعت طول میکشید با جاده های مار پیچ و شیب دارش:/، تا چند هفته وقتی میرسیدیم خونه از سردرد فقط میخوابیدیم گاها بدون خوردن ناهار...
اینا رو نوشتم که یادم باشه هیچ چی آسون به دست نیومده و نمیاد، باید براش تلاش کرد، بیخوابی کشید، تحمل کرد و ... .
حکمت ۱۵۲ نهجالبلاغه: آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چیزی که بازگردد گویی هرگز نبوده است.
خدایا شکرت ❤️
.