تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت» ثبت شده است

 همین اواخر بود با مای سیستر داشتیم صحبت میکردیم اینکه صحبت هامون از کجا شروع شد و به چی ختم شد یادم نمیاد! 

ذهنم از جاهای مختلف گذشت تا رسید به این مکالمه! 

چند باری شده که رک و راست به مای سیستر گفتم سخت گیری! برا همین هیچ کس انتخاب نکردی. حس میکنم جا خورده یا ناراحت شده! ولی شاید لازمه بهش یادآوری بشه!!

البته ناگفته نماند که همیشه ازش حمایت کردم! و قبولش دارم تا حد زیادی! بهش حق میدم!!... میشه گفت همیشه همه چی تموم بوده و دیده و شنیده و شاید، شاید یه کم از غرور خاندان رو به ارث برده! ...وقتی بهش میگم کمال گرایی میگه نه! میگم حداقل در بعضی موارد:) هستی! میگه خودتم هستی:)) میگم من انتخاب کرده بودم خیلی راحت! خودت دیدی!:) قسمت نبود! 

 به حاشیه رفتم، بازگردیم به اصل مطلب:)... بارها شده خواستگارهاش با هم مرور کردیم و دلیل رد کردنشون تحلیل کردیم! انتظار داره یکی بیاد که باهاش ارتباط بگیره مثل رفیق هایی(هم جنس:) که تا الان داشته! می‌گفت مثل هم بودن خیلی همدیگر خوب میشناختن و درک میکردن! تو دوره های مختلف زندگیش هم این مدل رفیق رو داشته! نه اینکه خیلی زیاد باشن! ولی این مدل رفیق یکیش هم زیاده چه برسه به چهار پنج تا!:)... از الف گفت که دوره ارشد در دیدار اول که تو خوابگاه بوده وقتی همدیگر میبینن انگار سالهاست همدیگر میشناسن! دو طرفه هم بوده و بعدا که دوست میشن میفهمن اشتباه نکردن و تا الآنم ارتباط دارن. بهش گفتم تو کل زندگیم این مدل رفیقی نداشتم به نظرم! چند تا دوست دارم که خیلی سال هست همدیگر می‌شناسیم! یکیشون هم میشه گفت خیلی بهم نزدیک بودیم! نمی‌دونم الان هستیم یا نه:/ ولی این حسی که داری؛ اینقدر نزدیک بودن به یه آدم رو نداشتم فک کنم:( رفیق این مدلی نداشتم* به جز خودت:)...

 پس دنیا یه رفیق بهم بدهکاره:)

+ صحبت هامون خیلی خیلی بیشتر از اینا بود که نوشتم:)

+ تخفیف میدم به دنیا! می‌تونه رفیقی که بهم بدهکاره رو همون همسری در نظر بگیره که منتظرشم بیاد!(شاید هم صمیمانه در انتظار نیستم! برا همین نمیاد!:)))

* در طول زندگیم با وجود دوستای خوبی که دوره راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه داشتم همیشه حس میکردم اون طوری که باید به هم نزدیک نیستیم. شاید! شاید دارم اشتباه میکنم و انتظار زیادی دارم شاید هم درست فکر میکنم. یه مثال میزنم، گرچه طولانی میشه ولی لازمه:):

اولین آشناییمون برمیگرده به زمانی که اول دبستان بودیم! فک کنم قبل از دیدنش در موردش شنیده بودم! دختری که تو تصادف پدر و مادر و یکی از خواهراش از دست داده! اردو بود و اون از اردو جا مونده بود و من کنارش نشستم و شاید با هم حرف زدیم:) ... سوم دبستان که هم کلاس بودیم چون یادگاری هاش نگه داشتم و هنوز دارمشون!:)... راهنمایی یادم نیست احتمالا مدرسه ی دیگه ای بوده! دبیرستان یه سال هم کلاس بودیم! زمان دانشجویی اتفاقی دیدمش! بعد از دانشگاه باز هم اتفاقی دیدمش و شروع مجدد روابط کلید خورد! چند بار دیدار حضوری البته با یه دوست مشترک دیگه! گفت و گوی مجازی، تولد و تبریک و کادو و علاقمندی مشترک یعنی هنر! تا زمان دانشگاه حس نکردم تغییر کرده باشه ولی بعد از اون کم کم شروع کرد به تغییر!... یه مکالمه باعث شد دیگه بهش پیام ندم! دقیق نمی‌دونم چند وقت پیش بود شاید دو سال پیش!!... البته اونم دیگه هییچچ خبری ازش نشد! ... این مدل اتفاق ها بهم ثابت می‌کنه که اشتباه نکردم! با هم رفیق نبودیم هیچ وقت! دوستی و اوقات خوش و صمیمانه و صادقانه ای داشتیم ولی رفیق؟! نه!:)

+ حرف از رفیق باشه باید از «ز» بگم که این روزا شده«میم»!!، نزدیک ترین بود، تنها کسی که راز دوره نوجوونی رو بهش گفته بودم البته گنگ و مبهم تا چند سال پیش که همه چیو براش روشن کردم! اونم تغییر کرده! :) فعلا که به پایان خط نرسیدیم! تبریک تولد و عید رو داریم!:) و چند سالی یه بار ملاقات!:)... آخرین امیدم که شاید اشتباه کرده باشم و شاید رفیق بودیم با هم! ... تلاش نکردم برای فهمیدنش!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۳ ، ۱۳:۲۰
سین ^_^

+ حدود ۱۷ سال پیش برای اولین بار متوجه حسی شدم که شروعش به نظر غیر ارادی بود ولی تموم کردنش اراده قوی میخواست. تشخیصم اون موقع این بود، حسی که دارم دو طرفه است! اما زیر سوال رفت، تا ده سال بعد که دوباره همه چی تغییر کرد و به نظر میومد تشخیصم درست باشه!

+ اول و دوم راهنمایی بودم و با معلم ریاضیمون رابطه خوبی داشتم، دوستش داشتم و فکر میکردم اونم منو دوست داره و فراموشم نمیکنه! تا اینکه ... میتونید اینجا بخونید چی شد. همه معادلات ذهنیم به هم ریخت... یعنی ممکنه هیچ وقت منو دوست نداشته! گذر زمان که اینو نشون میداد...

+ این مدل اتفاقات باعث شد که به تشخیصم نتونم اعتماد کنم:/... دو سه هفته پیش به ذهنم رسید نکنه فقط خودم دانش آموزام دوست دارم و اونا نه! یعنی اینطوری باشه چون دوستشون دارم فکر میکنم اونا هم منو دوست دارن:/... اما هفته پیش که داشتیم در مورد ساغی صحبت میکردیم؛ معاون گفت ساغی گفته ریاضی رو و همینطور معلم ریاضی، خانم سین دوست دارم! حس خوشایندی بود! اینکه تشخیصم درست بود...

+ از طرفی باید دنبال فرصت باشم برای صحبت کردن با ساغی... به کمک نیاز داره... خیلی دیر می‌خوام اقدام کنم ولی تا دیرتر نشده باید باهاش صحبت کنم... نمی‌دونم چی بگم و از کجا شروع کنم:/... 

+ با کلاس هشتم درس مطالعات اجتماعی هم دارم:(... درسشون در مورد دولت بود. ازشون پرسیدم رهبر کیه؟ و رئیس جمهور؟ چند باری پرسیدم که یادشون بمونه! برا بار آخر داشتم می‌پرسیدم:)... گفتم رهبر کی بود؟ یکیشون گفت سید علی پزشکیان!:))))) نمی‌دونستم بگریم یا بخندم البته خندیدم همراه با حرص خوردن:)))

+ با کلاس دهم، آمادگی دفاعی دارم. کتاب خاطرات سفیر دارم براشون میخونم. ویدئو پروژکتور هم تو نماز خونه راه‌اندازی شده، می‌خوام فیلم ۳۱۳ رو بهشون نشون بدم. اولین بار در سن ۱۹ سالگی با خواهرم تو دانشگاهشون دیدمش . تا الان چند بار دیگه هم نگاهش کردم و از دستم در رفته چند بار!:)

+ با دوازدهمی ها کلاس داشتم دوشنبه، یکیشون گفت خانم وقتی مدرسه تموم شد چطوری ببینیمت؟:) منم گزینه های روی میز بهش گفتم:) خونمون یا بیرون قرار میذاریم. یکیشون گفت کافه میای خانم؟ گفتم آره البته نه هر نوع کافه ای:) (خاطره ای نه چندان جالب از کافه در حال عبور از ذهن:))... چند تا از دانش آموزای قدیم میان دیدنم تو خونه یا بیرون یا مدرسه ولی تعدادشون انگشت شماره. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۳ ، ۱۹:۱۳
سین ^_^

+ طبق نظر مدیر مدرسه قرار بود ریاضی هفتم تا دهم با من باشه و یازدهم و دوازدهم با خانم پ. دوازدهمی ها گفتن سال اخرمون هست و نمی‌تونیم به معلم جدید عادت کنیم و مدیر هم برنامه رو تغییر داد. ریاضی هشتم و نهم و دهم و دوازدهم شد برای من:)... بعدا یازدهمی ها اومدن پیشم و خیلی ناراحت بودن:/... نه به خاطر اینکه معلم جدیدشون بد باشه چون چهار سال؛ از کلاس هفتم تا دهم، خودم معلمشون بودم. چهره بعضی هاشون خیلی درهم بود:/... یادم نمیره:/... 

+ اولین روز هفته دوم مدرسه، ساغی تو راهرو مدرسه بود با یه ژست و حالت کم سابقه بهم گفت خانم خودت ریاضیمون بردار! منم تعجب کردم، قرار نبود معلمشون نباشم!! رفتم پیش مدیر فهمیدم خودشون اشتباه کردن یا شایعه ها رو باور کردن! قبل از اینکه برم سر کلاس خودم، بهشون خبر دادم که خودم معلمشونم، همه شون یه نفس راحت از رو خوشحالی کشیدن:))...  

+ دیروز وقتی زنگ تفریح زدن ساغی گفت الهی شکر:/... باید بهش میگفتم کی بود اون روز تو راهرو خواهش میکرد خانم خودت معلممون باش😁... ولی خب از اونجایی که می‌شناسمش و میدونم ابراز احساساتش هم برعکسه:/... اینو نگفتم:)... در عوض تهدیدشون کردم کل زنگ تفریح ازشون میگیرم😅

+ دیروز پر حاشیه بود:)... آخر زنگ داشتم یه سری اسامی و مسئولیت هاشون می‌نوشتم... یکی از بچه ها یه عبارتی رو استفاده کرد که نباید:/... منظوری نداشت و متوجه هم نبود که خیلی داره بد میگه😶... تمام سعیم کردم که نخندم ولی متاسفانه یکی دوتا از بچه های شیطون کلاس حواسشون بود و خندیدن و منم خنده ام گرفت:(... بدتر اینکه هی تکرار می‌کرد و اونم خنده اش بیشتر میشد و منم با خنده اون نمیتونستم خنده ام کنترل کنم. خداروشکر بقیه بچه ها درگیر حل سوال بودن و متوجه نشدن! ... مجبور شدم بهش بگم بهت نمیخندیم و دارم به خنده اون دانش آموز میخندم که ناراحت نشه. از این میترسم هفته بعد که برم سر کلاسشون قیافه شون ببینم یادم بیاد و خنده ام بگیره😥😅

+ امسال در رفت و آمدم و سرویس از در خونه تا مدرسه نیست:/... مجبورم یه بخشی از مسیر رو اسنپ بگیرم یا تاکسی تلفنی. امروز صبح همون راننده دیروزی اومد، خیلی با ملاحظه بود و این خیلی برام جالب بود. خیلی کم دیده بودم به ندرت!... صبح زود و نزدیک طلوع آفتاب هست و خورشید بدجور میتابه و نورش اذیت می‌کنه، دیروز عینک آفتابیم درآوردم پوشیدم! امروز، راننده آفتاب گیر!؟ صندلی شاگرد آورد پایین که آفتاب نخوره بهم. صندلی عقب نشسته بودم ولی جلو آفتاب تا حد زیادی می‌گرفت. جایی که پیاده میشم نشونه خاصی نداره که دقیق باشه. بیشتر مواقع به خاطر سرعت ماشین جلوتر از مقصد پیاده میشم و یه مسیری رو پیاده برمی‌گردم البته زیاد نیست و مشکلی هم ندارم ولی خب امروز راننده حواسش بود و وقتی نزدیک مقصد شدیم، سمت راست حرکت کرد و سرعتش کم کرد که وقتی مقصد دیدم بتونه به موقع نگه داره:)... هیچ حرف و توضیحی هم در کار نبود. ولی خب کاملا مشخص بود که دیروز حواسش جمع بوده و امروز اینطور رفتار کرد:). شاید به نظر کار کوچیکی باشه ولی خیلی حس خوبی داشت اینقدر با ملاحظه بودنش.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست

از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش....

 

ای که گویی دست بر دل نِه مکن بیطاقتی

می نهادم دست بر دل، گر دلی می داشتم..

 

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم....

«صائب تبریزی»

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۶
سین ^_^