میگفت یادمه سین وقتی بچه بود خجالتی بود و پشت سر مامانش قایم میشد و من میرفتم سرک میکشیدم که ببینمش😊
منم یادمه همش دنبال مرغ و خروسا میدویدی، وقتی خیلی کوچیک بودی لپت بوس میکردم ولی یه کم که بزرگ تر شدی خجالت میکشیدم و فقط لپت میگرفتم 😅
اینم یادم مونده که یه بار گفتی سین برا خودش خانومی شده اونم وقتی نهایتا ۸ ساله بودم و تو کوچیک تر:)) و به دایی و داداش گفتی برن بیرون میخوای یه چیزی به من بگی به خودم تنهایی😄 ولی ... هنوزم کنجکاوم بدونم چی میخواستی بگی:)
وقتی میومدی سیدی هات با خودت میاوردی خونه بابا بزرگ و با هم برنامه کودک میدیدیم...
دیشب اسم چند تا فیلم حال خوب کن! از یه سایت خوندم و یادداشت کردم و امشب «همسایه من توتورو» رو دیدم... هم خندیدم هم گریه کردم:( هم یاد بچگی و خاطراتش افتادم... به این فکر کردم که قدر داشته ها و عزیزانم میدونم ؟؟ و یاد کسی افتادم که دیگه بینمون نیست...
چطور میشد بهت تسلیت گفت؟ با کلمات!!؟ باید میشد بغلت میکردم ولی فقط تونستم دستت بگیرم و چند تا کلمه بگم... اشکت ندیدم این یعنی مردی شدی برا خودت!؟