تشنگی آور به دست...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر و مادر» ثبت شده است

جانِ جانان

دبیرستانی که بودم وقتی شیفت صبح بودم گاهی پیش میومد با پدر تا یه مسیری همراه بودیم... پیاده می‌رفتیم:)... همیشه یه تعدادی پیاده و سواره بهش سلام میدادن یا بوق میزدن:)... پدرم هم دستش بلند میکرد ... میگفتم بوق فایده نداره... ما رو هم با خودتون ببرید😅... میگفتم پدر باید دستشُ همون بالا نگه داره😁... البته یه بار یکیشون که با پسرش بود ما رو هم با خودش برد:))... هیچکدوم از نظر ارتباطات مثل پدر نیستیم به جز خواهر بزرگم که هر جا میریم دوست پیدا می‌کنه:)))... فکر میکنم از یه نظر شبیه به پدر هستیم... دنبال مقام و اینکه مثلا ارتقاء ش بدیم نیستیم... پدر میتونست تو حوزه ی کاریش به ریاست و ... برسه ولی می‌گفت علاقه ای ندارم... هیچکدوم از طرف والدین امر و نهی نمیشدیم... تا حد زیادی خوب بوده چون لجبازی که داریم اثر عکس میداد:)))... الآنم هر کی راه خودش رفته و می‌ره:)... یادمه دوست داشتم بیان مدرسه و درسم بپرسن ولی خیلی کم پیش میومد... نمیگفتن درس میخونی نمی‌خونی:)... البته کارنامه رو میدیدن، همینطور جایزه هایی که بهمون میدادن... هنوزم یه تعدادیش داریم:)... فقط موقع انتخاب رشته بود که میگفتن برو تجربی... حتی تا سال چهارم هم بهم میگفتن هنوز دیر نشده... زمان دانشگاه هم برام مثال میزدن از معلمایی که پزشک شدن... یکی دو ماه پیش پدرم می‌گفت کنکور دو مرحله ای شده و راحت تر... یه عده دارن دوباره کنکور میدن:)... سین! تو هم میتونی بخونی برا پزشکی😐😂... هنوزم همچنان ادامه داره... تنها درخواستشون ازم همین رشته تجربی بود که گوش ندادم...( البته خداروشکر 😅)... بعد کنکور گفتن برو دبیری بخون ... بازم گفتم نه!:)... دو سه ساعت مونده به انتخاب رشته قبول کردم دبیری انتخاب کنم:)...خداروشکر که این بار به حرفشون گوش دادم:)... زمان دانشجویی سخت گذشت... خیلیییی سخت:)... سقوط کردم شاید نه برای اولین بار! ولی بلند شدم:)... زمان دانشجویی هم ازم نمیپرسیدن چیکار می‌کنی درس میخونی نمیخونی؟ برا همین نمیدونن برا اولین بار دوره دانشجویی یکی از درس هام افتادم!... 

دو شب پیش مامان بهم گفت سین یه نمازی آخر کتاب دعام دیدم نمیخونیش؟ پرسیدم چطوریه؟ برا چیه؟:)... توضیحاتی داد و گفت بخون برا آرزوهات... گفتم مگه من آرزو دارم؟😅... یکی دارم ، مامانی ازش خوشت نمیادا:)... البته ترجیح میدم آرزویی نداشته باشم چون حال ندارم این همه طولانی بخونم😁... مامان می خواست بره اعتکاف:)... ( یک ساعت پیش رفت:)... گفت ببینم میتونم نماز جعفر طیار بخونم... گفتم مامان اگه خوندیش خدا میگه دو تا داماد ملوس بهت میدم:)))))... این واژه ملوس هم داستان داره که خودشون نکته اش گرفتن😁 و لباشون به خنده شکفت:)

 

 از کتاب تکه هایی از یک کل منسجم جملاتی خوندم که تو ذهنم مونده چون شاید این زاویه دید رو نداشتم... می‌گفت پدر و مادر قبل از اینکه نقش پدری و مادری رو داشته باشن یه انسان هستن... به عنوان یه انسان بهشون نگاه کنیم... اگر در حقمون کوتاهی شده از جانبشون اگر با این دید نگاه کنیم بهتر میتونیم درک کنیم:) و باهاش کنار بیایم.

امیدوارم ازم راضی باشن:)

قدرشون بدونیم...

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه پدرها و مادرها.

 

حکمت ۸۹ نهج‌البلاغه: کسی که میان خود و خدا را اصلاح کند، خداوند میان او و مردم را اصلاح خواهد کرد، و کسی که امور آخرت را اصلاح کند، خدا دنیای او را اصلاح خواهد کرد، و کسی که از درون جان واعظی دارد، خدا را بر او حافظی است.

۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۲۳ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

پسر بودن

سردرد دارم و خوابمم نمیبره...!:/

مامانم همیشه میگه خداروشکر پسر نشدی! البته به خاطر حرفاییه که میزنم در ادامه این جمله ی «اگه پسر بودم» و بیشترش هم شوخیه:)( چون بدآموزی داره نمیگم چی میگفتم) و اینکه به نظر خودم اگه شیطونی هم دارم به مامانم رفتم😁 یه چند مورد ذکر میکنم که متوجه بشید چرا:)

مثلاً وقتی حواسمون نیست کف پامون قلقلک میده:))

و من فقط! وقتی مامان یا بقیه ( البته که همه نه) دنبال چیزی میگردن میگم ایناهاش و وقتی نگاه میکنن با دست من روی نوک دماغم مواجه میشن!:) و اینکه این کلک هم قدیمی شده و مامان از ده بار یه بار گول میخوره:( 

وقتی داشتیم تو خونه پیاده روی میکردیم مثلا... به مامان پیشنهاد دادم برای اینکه اثر بیشتری داشته باشه و خوش بگذره، دنبالش میکنم و دور فرش ها بدوه تا من نتونم بگیرمش، بعد چند دور که دید دارم بهش میرسم تقلب کرد و از وسط فرش رد میشد، منم از تعجب و خنده اول اینطوری😳 و بعدش هم این شکلی 🤣 شدم.

گاهی که حوصله ام سر میره یا در مواقعی فکر می کنم به پسر بودن، مثلاً موتور سواری خیلیییی دوس دارم ولی دو چرخه هم بلد نیستم برونم چه برسه به موتور:/ یا وقتی داداش با دوستاش و پدر با همکارا و دوستاش میرن بیرون میگم اگه پسر بودم باهاشون میرفتم:) مامانم میگه شایدم نمی‌بردنت.😅 در نهایت بیشتر این حرفا جنبه سرگرمی و شوخی داره برام و به نظرم بهترین حسی که یه زن می‌تونه داشته باشه و بالاترین نعمت هست مادر شدنه... چون میتونی یه اپسیلن اپسیلن از عشق خدا به بنده هاش رو درک کنی:) 

بعضیا قدر مادر میدونن بعضیا نه و بعضیا هم از نعمت داشتنش محرومن. ولی بین همه مادرا یه چیز مشترکه وقتی بچشون خوشحال باشه خوشحالن چه قدرشون بدونیم چه نه چه زنده باشن چه نباشن. خدایا همه مادرا عاقبت بخیر بشن، الهی آمین.

نمیشه از مادر گفت و از پدر نه.

یه چیزی که ما بچه ها مخصوصا تا زمانیکه مستقل نشدیم یا پدر و مادر؛ بهش نمی‌رسیم یا توجه نمی‌کنیم، وقتی رفتم سرکار و مجبور بودم سروکله بزنم با آدما فهمیدم که یه پدر که یه مرده و غرورش براش مهمه باید در طول زندگی چه حرفا یا چه رفتارا و چه کارایی تحمل کنه تا بتونه از زن و بچه اش حمایت کنه. متاسفم که دیر فهمیدم و بیشتر، اختلاف نظر و عقیده هامون می‌دیدم ولی خوشحالم که بالاخره آگاه شدم و قدرش میدونم. 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم؛ تقدیم به روح پدرا و مادرا.

 

 

 

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^