تشنگی آور به دست...

اگه پسر بودم...

اگه پسر بودم سوار موتور میشدم و با سرعت می‌روندم و تا میتونستم داد میزدم و با صدای بلند گریه میکردم وقتی دماغم یخ زد و همینطور مخم :) برمیگشتم خونه و میرفتم زیر پتو و لالا.

البته به ماشین سواری هم راضیم همین الان این وقت شب همه جا ساکت؛ شهر، خاموش؛ مردم، خواب. شیشه ماشین بدم پایین و چشمام ببندم و باد سرد بخوره به صورت گرم شده از اشکم... 

 نه من پسرم نه موتوری هست و نه ماشینی و نه همراهی...

حداقل اینجا هست که بنویسم و یه بخشی از ذهن آروم بگیره...

خدایا شکرت♥️

۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

پاورچین پاورچین

هنوز همه خوابن...:)

وقتی مهمون داریم و جای جای خونه( یه کم اغراق😁) آدم خوابیده و صبح زود میخوای بیدار بشی باید قید روشن کردن یه لامپ از نوع کوچیکش زد... دور ترین سرویس بهداشتی موجود انتخاب کرد، یواش یواش راه رفت😅 نور که نیست از رو کتاب چیزی خوند، اینجاست که گوشی میاد و نجاتت میده و همه چی هم که در دسترسش هست:)

البته به لطف نی نی موجود در خانه:)))) یکی از لامپ ها خاموش نیست و یه ذره نور برای دیدن جلو پا هست که حداقل زمین نخوریم و با صداش ملت بیدار نشن :/

یاد خوابگاه افتادم که ۱۰ نفر توی اتاق بودیم و همین مشکلات بود، یکی می خواست زود بخوابه دو تا دیر!:) یکی زود بیدار می‌شد بقیه دیر! بعد از ظهرها هم که هماهنگ نبود خوابمون البته این وسط خودم قربانی بودم چون شبا به شدت دیر می‌خوابیدم( دوران جاهلیت بود🙄) و صبح زودم که کلاس داشتیم، عصر ها هم وقتی بقیه بیدار میشدن من خوابم میبرد ولی چه خوابی، در کمد باز میشد، در اتاق، در یخچال، و خش خش و پچ پچ و...😑

ولی با این وجود خیلی خوب تونستیم ۱۰ نفری!!! با هم کنار بیایم، خیلی کم پیش اومد که دعوا کنیم و دلخور بشیم از دست هم، یادش بخیر، دلم براشون تنگ شده ولی برای دانشگاه اصلااااا:|

تا الان یکی دو نفر دیگه هم بیدار شدن:) و خورشید خانم هم کم کم داره سر و کلش پیدا میشه:) 

دو تا نکته فراموش شد:) 

یکی اینکه از مهمونا شب بیدار بشه و یهو یه نفر جلوش در حال رژه یا ایستاده یا نشسته باشه ممکنه سکته رو بزنه:) 

و تو تاریکی حواست به مهمون کوچولوی البته نه خیلی کوچولو!:) باشه که از ضربات احتمالی پاش در امان بمونی!

 

 

 

۲۸ مهر ۰۰ ، ۰۵:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

خواب عجیب...

روزی مردی خواب عجیبی دید.

او دید که در نزد فرشتگان است و ناظر کارهای آنان است. ابتدا دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و به سرعت نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و داخل جعبه ای می گذارند.

مرد از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟

فرشته ای گفت: اینجا بخش دریافت است، و ما دعاها و درخواست های مردم را تحویل می گیریم.

مرد سپس تعداد دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟ 

یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است و ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و فرشته ای را دید که بیکار نشسته است! 

مرد با تعجب پرسید: تو چرا بیکار هستی؟! 

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است، و مردمی که دعایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند؛ ولی فقط عده ی بسیار کمی این کار را می کنند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده! فقط کافی است بگویند: «خدایا، شکر»!

«امیررضا آرمیون، تو،تویی؟! ج۱، ص ۵۷و۵۸.»

یکی از مستحبات پس از نماز سجده شکر است که در آن سه مرتبه یا یک مرتبه گفته می شود؛ شکرا لله یا شکرا یا عفوا. هم چنین مستحب است که هرگاه نعمتی به انسان برسدو یا بلایی از او دور شود،سجده شکر به جا آورد.

«سید محمد کاظم طباطبایی یزدی، عروة الوثقی،ج۱، م۱۱۲۳.»

۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

لعنت بر شیطان؟!

روزی شخصی به شیطان گفت: لعنت بر تو باد! و شیطان فقط لبخند زد!

مرد پرسید چرا  می خندی؟ شیطان پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد! 

آن شخص پرسید: مگر من چه کرده ام؟

شیطان گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی ای در حق تو نکرده ام! 

مرد با تعجب پرسید: پس چه کسی باعث می شود که در پیمودن راه راست ناتوانم و پشت سر هم زمین می خورم؟

شیطان جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است و به همین دلیل تو را زمین می زند.

آن شخص پرسید: پس تو چه کاره ای؟

 شیطان گفت: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد! فعلا برو و سواری کردن بیاموز.

 

«امیررضا آرمیون، من، منم!؟ج1، ص150 و 151.

۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

عکس نگرفتیم!

قرار گذاشتیم پارک نزدیک خونه ما، هر دو خیلی ذوق زده بودیم از دیدار دوباره.

برام دو شاخه گل رز قرمز آورده بود و یه بسته شکلات با تزئین خوشگل و منم خداروشکر کردم که دقیقه آخری تصمیم گرفتم براش یه هدیه کوچیک ببرم و بهترین چیزی که در دسترس بود کتاب بود کتاب سه شنبه ها با موری براش بردم. حرف زدیم از خودمون از مشکلات و خوشی ها و روزگار و اطرافیان تا حدود یک ساعت که وقت رفتنش شد. دوست نداشت بره، منم همینطور اگه بیشتر پیش هم میموندیم بهتر بود ولی چقدر بیشتر نهایتا یه ساعت دیگه، بالاخره باید می‌رفت! می دونستم خجالتیه پس خودم پیش قدم شدم و بغلش کردم(بی خیال کرونا😁)؛ بهش گفتم همیشه بعد دیدار، تحمل دوری سخت تر میشه! تایید کرد؛ و بالاخره خداحافظی و رفت...

 از بچگی تا حالا این جدایی ها برام سخت بوده جدایی از دوست، هم بازی، هم کلاسی، دانش آموز، معلم، استاد و همه کسانیکه دوستشون دارم فارغ از جنسیت و سن و سال...! در بعضی موارد فکر میکردم چطور میتونم نبینمشون و طاقت بیارم ولی زندگیه دیگه بعضی آدما تا یه جایی همراه و هم مسیرت هستن و نمیشه تا همیشه در کنارت باشن.

جالبه همین الان که دارم در موردش می نویسم بهم پیام داد، بیراه نمیگن که دل به دل راه داره.

چهار پنج سال پیش همدیگر دیدیم و از همون اول، ارتباطمون خوب بود و هر چه بیشتر گذشت و شناخت بیشتر شد ارتباطمون نزدیک تر و قوی تر شد و همینطور متوجه شدیم از طرف مادری با هم فامیل هستیم:)

اون منو یاد زمان دانش آموزی خودم مینداخت و به قول خودش دوست داره شبیه من بشه:/ ... اون گذشته ی من و من آینده ی اون😁 ( در حین مکالمه اخیر بهش گفتم سعی نکن شبیه من بشی، خودت باش بهترین خودت...)

وقتایی که ابراز علاقه می‌کنه بهش میگم اگه پسر بودی خوش به حالم میشد. 😅

هنوز برای خودم جای سؤاله که چرا اینقدر دلامون به هم نزدیکه و بودن کنار هم دوست داریم با وجود نزدیک ده سال اختلاف سنی... بعضی دوست داشتن ها هست که هر چی براش دلیل میاری بعدش میبینی اینا نیست و فقط دوستش داری همین. خود خودش رو.

مدرسه مجازی دلیل این دوری و امسال هم که کلا از مدرسه رفت. برای همین معلوم نیست چند مدت یه بار همدیگر ببینیم، آخرین ملاقاتمون هم که چند روز پیش بود و یادمون رفت یه عکس یادگاری بندازیم.

بین حرفامون اشاره کرد به شکلاتی که سر کلاس بهشون داده بودم و همین طور چند تا جایزه که یادگاری نگهشون داشته، وقتی رسیدم خونه و جعبه شکلاتی که برام آورده بود و باز کردم دیدم از همون شکلاتی که حرفش زد داخل جعبه است!... البته کاملا اتفاقی.

 

 

۲۱ مهر ۰۰ ، ۰۱:۰۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دریا دل

روزی استادی شاگردانش را به یک گردش تفریحی در کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند تا کمی استراحت کنند. استاد به هر یک از آنها پیاله ای آب داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آن،مشتی نمک درون پیاله بریزند . شاگردان هم این کار را کردند؛ ولی به دلیل شور شدن آب، هیچ کدام نتوانستند آن را بنوشند. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند. آنگاه پرسید: آیا آب چشمه هم شور بود؟ شاگردان جواب دادند: خیر! آب بسیار گوارایی بود. استاد گفت: مشکلات و رنج هایی که در این دنیا برای شما پیش می آید، مثل همین یک مشت نمک است! و تاثیر آن در زندگی شما به این بستگی دارد که پیاله باشید یا چشمه! اگر چشمه باشید بر تمام مشکلات و رنج ها پیروز می شوید.

«امیر رضا آرمیون،من، منم؟! ج۱، ص ۱۲۰و ۱۲۱»

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

پسر بودن

سردرد دارم و خوابمم نمیبره...!:/

مامانم همیشه میگه خداروشکر پسر نشدی! البته به خاطر حرفاییه که میزنم در ادامه این جمله ی «اگه پسر بودم» و بیشترش هم شوخیه:)( چون بدآموزی داره نمیگم چی میگفتم) و اینکه به نظر خودم اگه شیطونی هم دارم به مامانم رفتم😁 یه چند مورد ذکر میکنم که متوجه بشید چرا:)

مثلاً وقتی حواسمون نیست کف پامون قلقلک میده:))

و من فقط! وقتی مامان یا بقیه ( البته که همه نه) دنبال چیزی میگردن میگم ایناهاش و وقتی نگاه میکنن با دست من روی نوک دماغم مواجه میشن!:) و اینکه این کلک هم قدیمی شده و مامان از ده بار یه بار گول میخوره:( 

وقتی داشتیم تو خونه پیاده روی میکردیم مثلا... به مامان پیشنهاد دادم برای اینکه اثر بیشتری داشته باشه و خوش بگذره، دنبالش میکنم و دور فرش ها بدوه تا من نتونم بگیرمش، بعد چند دور که دید دارم بهش میرسم تقلب کرد و از وسط فرش رد میشد، منم از تعجب و خنده اول اینطوری😳 و بعدش هم این شکلی 🤣 شدم.

گاهی که حوصله ام سر میره یا در مواقعی فکر می کنم به پسر بودن، مثلاً موتور سواری خیلیییی دوس دارم ولی دو چرخه هم بلد نیستم برونم چه برسه به موتور:/ یا وقتی داداش با دوستاش و پدر با همکارا و دوستاش میرن بیرون میگم اگه پسر بودم باهاشون میرفتم:) مامانم میگه شایدم نمی‌بردنت.😅 در نهایت بیشتر این حرفا جنبه سرگرمی و شوخی داره برام و به نظرم بهترین حسی که یه زن می‌تونه داشته باشه و بالاترین نعمت هست مادر شدنه... چون میتونی یه اپسیلن اپسیلن از عشق خدا به بنده هاش رو درک کنی:) 

بعضیا قدر مادر میدونن بعضیا نه و بعضیا هم از نعمت داشتنش محرومن. ولی بین همه مادرا یه چیز مشترکه وقتی بچشون خوشحال باشه خوشحالن چه قدرشون بدونیم چه نه چه زنده باشن چه نباشن. خدایا همه مادرا عاقبت بخیر بشن، الهی آمین.

نمیشه از مادر گفت و از پدر نه.

یه چیزی که ما بچه ها مخصوصا تا زمانیکه مستقل نشدیم یا پدر و مادر؛ بهش نمی‌رسیم یا توجه نمی‌کنیم، وقتی رفتم سرکار و مجبور بودم سروکله بزنم با آدما فهمیدم که یه پدر که یه مرده و غرورش براش مهمه باید در طول زندگی چه حرفا یا چه رفتارا و چه کارایی تحمل کنه تا بتونه از زن و بچه اش حمایت کنه. متاسفم که دیر فهمیدم و بیشتر، اختلاف نظر و عقیده هامون می‌دیدم ولی خوشحالم که بالاخره آگاه شدم و قدرش میدونم. 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم؛ تقدیم به روح پدرا و مادرا.

 

 

 

 

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

خدای روزی بخش

روزی پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. بنابراین بزرگان و خدمتکاران و غلامان وسایل شکار را جمع آوری کردند و به قصد شکار بیرون رفتند. 

وقتی به شکارگاه رسیدند، شاه و بزرگان مشغول شکارکردن شدند تا اینکه هنگام ظهر فرارسید و سفره ناهار را پهن کردند و مرغ بزرگ بریان شده ای را برای شاه آماده کردند. شاه تا خواست مرغ را بردارد، شاهینی پروازکنان از راه رسید و مرغ را به منقار گرفت و از آنجا دور شد. شاه به شدت عصبانی شد و به لشکریان دستور داد شاهین را دنبال کرده، هر طور که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روی زمین به حرکت درآمدند تا اینکه شاهین کوه را دور زد و در نقطه ای فرود آمد. شاه و لشکریان که در پی او بودند با کمال تعجب مشاهده کردند که در آن محل، فردی دست و پا بسته روی زمین افتاده است و شاهین با منقارش مرغ را تکه تکه می‌کند و در دهان مرد می‌گذارد! وقتی مرغ تمام شد، شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت! 

حاکم و لشکریانش که وضع را چنین دیدند، نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند و احوالش را پرسیدند. مرد گفت: من بازرگانی هستم که برای تجارت به شهری می رفتم. در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را دزدیدند و حتی می خواستند مرا به قتل برسانند؛ اما من آنقدر التماس کردم که مرا نکشند تا بالاخره دلشان به رحم آمد؛ ولی برای اینکه نتوانم از کسی کمک بگیرم و به تعقیب آنان بپردازم، دست و پایم را بسته، اینجا انداختند و رفتند. بعد از یک روز، این پرنده آمد و نانی برایم آورد و امروز نیز مرغ بریان شما را به من خوراند!

شاه از شنیدن حکایت بازرگان منقلب شد و گفت: ستایش خداوندی را که به قدری بخشاینده و مهربان است که بنده دست و پا بسته اش را هم در بیابان، تنها رها نمی کند. وای بر ما که از چنین خدای مهربانی غافل هستیم؛ و این چنین شد که آن حاکم، حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش گردید.

« سید عبدالحسین دستغیب، استعاذه، صفحه۲۲۳»

 

۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت ۲

یکبار ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟

گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

 

     ظالمی را   خفته دیدم      نیم روز            گفتم این فتنه است خوابش برده به 

     وآنکه خوابش بهتر از بیداری است            آن  چنان  بد    زندگانی   مرده     به 

 

«گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت۱

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان.

گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را.

 

        ای زبردست زیردست آزار                  گرم تا کی بماند این بازار 

        به چه کار آیدت جهان‌داری                مردنت به که مردم آزاری 

 

« گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^