تشنگی آور به دست...

راحت جا نزن...

کسی به شایستگی و آرمان گرایی تو

همه چی رو اینجوری رها کنه!

به نظرت راحت داری جا نمیزنی؟

۰۶ آذر ۰۰ ، ۲۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دو تا بگیر!

ساعت ۹ نشده بود به خاطر شربت دیفن هیدرامین خوابم برد نزدیک ظهر بود گوشیم زنگ خورد فکر کردم آلارم هست ولی پدر بود، ( آلارم و زنگ خور گوشیم یکیه!) گفت به مامان بگم مرغ خریده! منم دلخور و خواب آلود گفتم مگه خودش نمیدونه، خواب بودم، حتما باید بهش بگم؟ گفت بگو بهش. بلافاصله بعد از قطع گوشی پشیمون شدم از لحن حرف زدنم:( ولی چه فایده... 

مثل اینکه صبح که پدر می‌ره بازار مامان بهش میگه مرغ بخر برا ظهر و پدر میگه شاید نتونم و مامان هم یه غذای دیگه درست می‌کنه و پدر هم که فکر می‌کنه هنوز دیر نشده خواسته اطلاع بده:)... نمی دونم و نپرسیدم چرا به مامان زنگ نزده! شاید تو حیاط بوده گوشی جواب نداده!؟...

شب که پدر سر کار بود دوباره زنگ زد ولی به خواهرم دفعه دوم من جواب دادم، گفت میخواد بره ...( مرکز استان) و آدرس یه برگه ای داد تو اتاقش که بدم مامان بده به همکارش که میاد دم در خونه... با خنده گفت میرم .... زن میگیرم همونجا میمونم دیگه برنمی گردم( پدر گاهی شوخه:) ) منم بر خلاف همیشه که می‌خندیدم فقط و چیزی نمیگفتم بهش گفتم دو تا بگیر :))) خندید و خدافظی. 

اومدم به مامان گفتم بابا چی گفته و چی جواب دادم. گفت جدی؟ گفتی؟ بعدشم گفت خوب گفتی:))

خدا خیلی مهربونه که یه فرصت بهم داد تا اون مکالمه سر ظهر با این مکالمه آخر شب جبران کنم. البته همیشه مهربون بوده:)

 

۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

کوتاهی نکن...

آنانکه وقتشان پایان یافته است، خواستار مهلتند و آنان که مهلت دارند، کوتاهی می ورزند! 

« حکمت ۲۸۵ نهج‌البلاغه»

۲۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

نگران نباش:)

اگر به آنچه که می خواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران مباش.

«حکمت ۶۹ نهج‌البلاغه»

۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فقط یه ساعت شد:)

لباس پوشیدم، پیاده رفتم  آش و کله پاچه و نون گرفتم و برگشتم خونه و لباس عوض کردم و صبحونه خوردم؛ همه اینا یه ساعت شد:)  و الآنم که در حال نوشتنم.

قبلا شب بیدار بودم یا به قولی 🦉، دلیلش هم علاوه بر خواب نامنظم و درگیری فکری

این بود که شب دوست داشتم با آرامش و سکوت و تنهاییش و دلیل اصلیش هم همین بود اگه خوابمم میومد دوست نداشتم بخوابم و بیدار میموندم. 

ولی الان هم لذت بیداری در شب دارم هم جغد نیستم...چطوری؟! 

موقع سحر بیدار میشم:) به همین راحتی به همین خوشمزگی:)

حس و حالش  هم خیلی بهتر از شب بیداریه، اصلا یکی دو ساعت قبل طلوع آفتاب حال خوب کنه...

 

 

۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

نی نی

چند تا پیام از طرف عمه به دستم رسید، به به چه پیامایی...

چندین استیکر از نی نی های مختلف: از نی نی موز خور بگیر تا نی نی لپ لپو و خندون و مو بلند و گریه کن و ناز کن و اخم کن و قهرو و دعوایی و چشم درشت و خوشگل و ناز و مامانی:))

نگاه کردن بهشون خیلی چسبید بعد از یه روز پرکار و این جمله هم که عمه بعد از استیکرا فرستاد بیشترتر چسبید: می‌دونستم نی نی دوست داری اینا رو برات فرستادم:)

از زمانیکه یادمه شاید از ۳ سالگی، به شددددت نی نی ها رو دوست داشتم:)

وقتی عمیقأ بهشون نگاه میکنم مثل الان که به استیکرا نگاه میکردم یه حالت خوشایندی بهم دست میده که گریم میگیره!:))) 

یادآور پاکی و خوبی و عشق هستن و به شدت آرامش بخش:)

خدایا شکرت♥️

 

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

خداحافظی غمناک

۱.فراموش کردن و فراموش شدن هر دو ترسناکه...

۲. خداحافظی ها همیشه ناتموم انجام میشن، هیچ خداحافظی کاملی وجود نداره، برا همینم ازش می‌ترسیم چون نمی‌تونیم یه خداحافظی غمناک تحمل کنیم، برا همین همیشه سراغ خداحافظی های ناتموم میریم.

 

 

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ای فرزند آدم!

 ای فرزند آدم! زمانی که میبینی خداوند انواع نعمت ها را به تو می رساند ، در حالیکه تو معصیت کاری بترس.

« حکمت ۲۵ نهج‌البلاغه»

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۴۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

یه سکانس از زندگی واقعی

تو راه برگشت از بازار بودیم و باید نون می‌گرفتیم و دو تا راه می‌تونستیم انتخاب کنیم؛ تصمیم گرفتیم از مسیری بریم که بعد از نونوایی بتونیم یه ظرف مخصوص پخت کاپ کیک از لوازم قنادی بگیریم.

نزدیک مغازه لوازم قنادی باز دودل بودیم که بریم یا بذاریم دفعه بعد چون خسته بودیم و البته ذوق خریدامونم داشتیم که زودتر برسیم خونه. ولی رفتیم مغازه دیدیم یه خانومه همون ظرفی که می‌خواستیم گرفته دستش و در موردش با فروشنده حرف میزنه ما هم رفتیم جلو ببینیم چی میگن، سلام کردیم و خانومه که برگشت...

با ماسک بود ولی شناختیمش و بد جور شکه شدیم و خیلی خیلی خوشحال و ذوق زده و متعجب از این ملاقات اتفاقی بعد این مدت طولانی...

سال ۹۶ با هم می‌رفتیم کلاس خوشنویسی و از اواخر تابستون دیگه نیومد کلاس و ازش خبر نداشتیم تا همین الان! مشخص شد که سه سال گوشیش خاموش بوده!!! و پسر دار شده بود:) همسر و پسرش تو ماشین بودن، منتظر یه نی نی افقی بودم ولی با یه آقا پسر سه و خورده ای ساله مواجه شدیم که سر در گوشی بود مثل هم سالاش😑

به زور سلام و بای بای کرد و رفتن:)

تا رسیدیم خونه من و خواهرم به هم می‌گفتیم چقد شبیه فیلم ها شدا، چند دقیقه زودتر یا دیرتر باعث میشد همدیگر نبینیم و ذوق دیدنش جای ذوق خریدامون گرفت:))) 

این دوستمون چند سالی از ما بزرگ تر بود ولی همون چند ماهی که با هم یه کلاس می‌رفتیم دوست شدیم و یه بارم رفتیم خونشون ‌ قرار بود با هم خط بنویسیم ولی دیگه قسمت نشد و ازش خبری نداشتیم تا الان، هر از چند گاهی به یادش میفتادیم و دوست داشتیم ببینیمش یا از احوالش خبر دار بشیم که خداروشکر بالاخره اتفاق افتاد.

 

 

 

 

۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

به فریاد مردم برس:)

 از کفاره گناهان بزرگ است، به فریاد مردم رسیدن و آرام کردن مصیبت دیدگان.

« حکمت ۲۴ نهج‌البلاغه»

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^