سال سوم و چهارم دانشگاه میرفتیم مدرسه و سر کلاس درس معلما مینشستیم برای کسب تجربه:) یه سالش متوسطه دوم میرفتم، معلمی که میرفتم سر کلاسش صرع داشت... تا همین اواخر سال نو بهش پیام میدادم... تا اینکه شماره هام حذف شد...
همیشه برام سوال بود چرا معلما زنگ تفریح اینقدر چایی میخورن:))) تا اینکه😁...
معلم راهنما براش مشکلی پیش اومد و ازم خواست به جاش برم سر کلاساش...رشته انسانی آمار درس دادم، تجربی تمرین هندسه براشون حل کردم و رشته ریاضی هم درس مبانی رایانه!؟ ( درست یادم نیست) داشتن که فقط سر کلاس نشستم همین... سر کلاس تجربی ها اینقدر صدام برده بودم بالا که مجبور شدم چایی بخورم ولی صدام گرفت و گلودرد شدم و فهمیدم چرا معلما همش چایی میخورن😅، خیلی اذیت میکردن همش حرف میزدن، یا میرفتم بالا سرشون یا داد میزدم:/ که ساکت بشن، اون موقع بیست سالم بود تقریبا:)
بعد تعطیلات عید بود، وارد کلاس شدم و سلام و احوالپرسی، چند نفرشون اومدن دورم جمع شدن، فاطمه آقایی از ته کلاس اومد طرفم و گفت فرشته مهربون دلم برات تنگ شده بود و بغلم کرد، دستم رو هوا موند، انتظار این حرکت نداشتم:)، فک نمیکردم تا این حد دلش تنگ شده باشه😁، دختر خوش برخورد و خوش خنده ای بود و درسشم خوب بود میگفت میخواد وکیل بشه وخیلی هم بهش میومد. همیشه صدام میزد فرشته مهربون و منم در جوابش لبخند میزدم:) من و فرشته؟😅 اونم زمان دانشگاه که اصلا حال خوبی نداشتم و خودم نبودم:) در واقع خودش فرشته بود یه فرشته مهربون:) دوست دارم بدونم کجاست و چه میکنه:) الان احتمالا دانشگاهش تموم شده باشه:)
+ کسی هست سریال مدیر کل یادش باشه؟ میدونم ربطی به پست نداره ولی هر شب خواهرم و مادرم یکی یا دو قسمتش نگاه میکنن، الآنم داشتم میوه پوست میگرفتم با هم بخوریم و همزمان تیتراژش گوش میدادم، دوستش دارم:) هم تیتراژ هم پوست گرفتن میوه های خوشرنگ😁
خدایا شکرت ♥️