تشنگی آور به دست...

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

خودمم نمی‌دونم!

+شاید مجبور باشم برای همیشه با این زخم زندگی کنم.

_ چیکار کنم که این زخم خوب بشه؟

+ خودمم نمی‌دونم...

 

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

 

+فقط صبر کن،زمان مرهم زخم هاس! مطمئنم که با گذشت زمان همه چی رو فراموش میکنی...

_در مورد چیزی که گفتی..‌. این حرفا رو باور نکن... فقط یه دروغه!

 

 

۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

فیتیله پیچ

چند روزی هست در حال کشتی گرفتن با کروناییم:| فعلا که فیتیله پیچ شدم توسط حریف... چند روزه خواب ندارم:(  همینطور میل به غذا:) ... دیشب که از کوروش سفارش آوردن، دلستر رو بین خریدا مشاهده کردم و تصمیم گرفتم غذا بخورم😅 

دلستر دادم خواهرم باز کنه رفتم گاز خاموش کنم برگشتم دیدم از حالت عمودی به حالت افقی دراومده و در حال کشتی با در بطریه ولی خودش رفته به خاک😁 

دادمش به داداش، مثل اینکه انتظار یه حریف قدر داشت ولی با اولین حرکت و چرخش در بطری باز شد، عکس العملش هم این بود: این که باز بود😂 در حالی که از جلو خواهرم می‌گذشتم گفتم سه سوت و 😄

  • روز میلاد آقاییه که به عشق معنا بخشیده، در واقع خود عشقه:) عاشق عاشقاتم:)
  • به این فک میکنم میتونم مردی که در برابر خالقش و منبع خوبی ها سر تعظیم فرود نمیاره رو درک کنم؟؟!

 

 

۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

My hair

گویا زمانی که بچه بودم از مامانم میخواستم موهامو کوتاه کنه وقتی قیچیش میکرد، گریه میکردم که دوباره بچسبونش بهش😁 تو عکسا هم اکثرا موهام تا گردنمه و یه تل هم رو سر دارم.‌‌.. خدا می‌دونه چند تا تل شکستم... و چقدر دعوا شدم به خاطرش از طرف داداش:)

نوجوون که بودم نمی‌دونم چطور شده بود که گذاشتم موهام بلند بشه خیلی بلند:) اکثر اوقات هم گیس بود... تا اینکه تیرماه ده سال پیش تصمیم گرفتم از ته موهامو بزنم! یادم نیست چطور این فکر به ذهنم رسید ولی اینکه موی یه دختر رابطه مستقیمی با احساساتش داره حرف بیراهی هم نیست... شاید میخواستم خودمو از آشفتگی های ذهنی و خیلی چیزای دیگه رها کنم... البته همیشه هم دلیلش شاعرانه نیست:))) ممکنه مد باشه یا موی کوتاه خیلی به طرف بیاد یا... بعد از عروسی خاله ام مامانم از جاییکه موهام با کش مو بسته بودم و بافته شده بود قیچی کرد و باقیمونده اش هم داداشم تراشید و کچل کچل شدم😁 مادرم موافق نبود و سعی کردن منصرفم کنن ولی کاری که میخواستم انجام میدادم:) 

تا موهام رشد کرد خیلی بهم خندیدن مامان و خواهرم:)))))  البته که خودمم می‌خندیدم :) یادمه زشت نشده بودم! کاش حداقل یه عکسی گرفته بودم که الان میخندیدیم بهش😅 وقتی مدرسه ها باز شد موهام چند سانتی شده بود ولی هنوز اذیت میکرد:) تا چند سال بعدش و زمان دانشگاه چندین بار پسرونه کوتاه کردم موهامو همون زمانایی از زندگیم که در حال جنگیدن با خودم بودم:) و تا الان هیچ وقت نذاشتم موهام به بلندی اون موقع بشه! 

اینکه چطور یاد موهام افتادم اصل قضیه است😁، دیروز مهمون داشتیم حرف از مو و فروشش شد، گفتن یه آرایشگاه هست که موی بالای ۵۰ سانت سه میلیون میخرن! ما هم یاد موی قیچی شده ی ده سال پیش افتادیم که مامان هنوز نگهش داشته:) و پیداش کردیم عکسش فرستادیم ولی هنوز خبری نشده:)...

۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

یه اپسیلن امید

  •  «عقربه ساعتگرد کند حرکت می‌کنه و عقربه ثانیه گرد تند ولی بالاخره به هم میرسن؛ اگر سرنوشت بخواد، آدمایی که از هم جدا شدن یه روزی دوباره میتونن همدیگر ملاقات کنن.»

 

  •  «اگر نیست پس فراموشش کن.»

 

حالا به توصیه دیالوگ اولی گوش بدیم یا دومی یا هیچ کدوم و راه خودمون بریم؟😁

احتمالا خیلی از انتظار ها ناشی از همون یه اپسیلن امیده... اما 

بعضی اوقات امید داشتن خوب نیست!! باید به توصیه دیالوگ دومی عمل کرد اگه نیست و نخواهد بود پس فراموشی بهترین راه حله:) 

ولی همون یه اپسیلن باعث میشه فکر کنی ممکنه عقربه ها به هم برسن و در انتظار بمونی...

 

۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

اوج صمیمیت

زوچی؛ زوچی! ساعت پنجه، چشماش باز کرد قرمز بود گفتم انگار خیلی خسته ای بخواب، سرش به نشونه تایید تکون داد و چشماش بست و دوباره خوابید.

معمولا کسانیکه خیلی دوستشون داریم مثل نی نی کوچولوها:) رو گاهی با یه اسم خاصی صدا میزنیم...

یا

 دو نفری که زمان زیادی با هم بودن یا رابطه خیلی نزدیکی دارن همدیگر به جز در مواردی، به اسم کوچیک صدا نمیزنن و برا همدیگه اسم انتخاب میکنن بسته به رابطه این اسما می‌تونه جنبه طنز داشته باشه یا عاشقانه یا حتی بی معنی باشه ظاهرا!

من و خواهرم به اندازه سن من:) با هم بودیم همیشه، به جز یه دوره ای به خاطر دانشگاه... اون زمان هم شب های زیادی تلفنی یکی دو ساعت یا بیشتر! با هم حرف می‌زدیم تا هم دلتنگی حاصل از فاصله چند صد کیلومتری کمرنگ تر کنیم و هم اینکه خواهر حکم مشاور داشت برای خواهر افسرده اش:) 

هم اتاقی هام ازم می‌پرسیدن با کی اینقدر حرف میزنم ولی حرفم باور نمی‌کردن که طرف مقابل خواهرمه، موقعی که زنگ میزد اسمش نشونشون میدادم بازم تردید داشتن:))) تا اینکه یه بار گوشی گذاشتم وسط اتاق و دسته جمعی باهاش حرف زدیم:)  

داشتن ها و نداشتن های زیادی در طول زندگیم تجربه کردم تا یاد گرفتم و فهمیدم همه کمبود هایی دارن و در عوض داشته های ارزشمندی؛ بستگی به خودمون داره که کدوم ببینیم و برا خودمون پررنگش کنیم، داشته ها یا نداشته ها؟:)

خدایا شکرت♥️

 

۰۶ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

سبک بال

  • مشکلات فقط واسه آماده کردن ما هستند، ما با اونا مبارزه میکنیم تا قوی تر بشیم. یه روز ما حسابی قوی میشیم و از پس همشون برمیایم. اون موقع مثل فرشته ها سبک بال از خوشحالی به آسمونا پرواز میکنیم.

 

  • دنیا مثل بازی میمونه اما هنوزم قوانین خودشو داره، اتفاقات خوبی واسه آدمای خوب میفته.
۰۶ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فرشته مهربون

سال سوم و چهارم دانشگاه می‌رفتیم مدرسه و سر کلاس درس معلما می‌نشستیم برای کسب تجربه:) یه سالش متوسطه دوم میرفتم، معلمی که میرفتم سر کلاسش صرع داشت... تا همین اواخر سال نو بهش پیام میدادم... تا اینکه شماره هام حذف شد...

همیشه برام سوال بود چرا معلما زنگ تفریح اینقدر چایی میخورن:))) تا اینکه😁...

معلم راهنما براش مشکلی پیش اومد و ازم خواست به جاش برم سر کلاساش...رشته انسانی آمار درس دادم، تجربی تمرین هندسه براشون حل کردم و رشته ریاضی هم درس مبانی رایانه!؟ ( درست یادم نیست) داشتن که فقط سر کلاس نشستم همین... سر کلاس تجربی ها اینقدر صدام برده بودم بالا که مجبور شدم چایی بخورم ولی صدام گرفت و گلودرد شدم و فهمیدم چرا معلما همش چایی میخورن😅، خیلی اذیت میکردن همش حرف میزدن، یا میرفتم بالا سرشون یا داد میزدم:/ که ساکت بشن، اون موقع بیست سالم بود تقریبا:)

بعد تعطیلات عید بود، وارد کلاس شدم و سلام و احوالپرسی، چند نفرشون اومدن دورم جمع شدن، فاطمه آقایی از ته کلاس اومد طرفم و گفت فرشته مهربون دلم برات تنگ شده بود و بغلم کرد، دستم رو هوا موند، انتظار این حرکت نداشتم:)، فک نمی‌کردم تا این حد دلش تنگ شده باشه😁، دختر خوش برخورد و خوش خنده ای بود و درسشم خوب بود می‌گفت میخواد وکیل بشه وخیلی هم بهش میومد. همیشه صدام میزد فرشته مهربون و منم در جوابش لبخند میزدم:) من و فرشته؟😅  اونم زمان دانشگاه که اصلا حال خوبی نداشتم و خودم نبودم:) در واقع خودش فرشته بود یه فرشته مهربون:) دوست دارم بدونم کجاست و چه می‌کنه:) الان احتمالا دانشگاهش تموم شده باشه:) 

+ کسی هست سریال مدیر کل یادش باشه؟ می‌دونم ربطی به پست نداره ولی هر شب خواهرم و مادرم یکی یا دو قسمتش نگاه میکنن، الآنم داشتم میوه پوست می‌گرفتم با هم بخوریم و همزمان تیتراژش گوش میدادم، دوستش دارم:) هم تیتراژ هم پوست گرفتن میوه های خوشرنگ😁

خدایا شکرت ♥️

۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^