تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

+ یکی دو هفته اخیر بود که به این فکر کردم بعد از این همه سال مدرسه رفتن، از زمان دانش آموزی تا الان هیچ وقت تا این اندازه درک نکرده بودم که مدرسه، خونه دومه:)... الان واقعا همچین حسی دارم تمام و کمال! 

+ و اما سوال!:)؛ تا الان حس کردین مدرسه خونه دومه یا نه؟

 +هفته گذشته از کلاس دوازدهمی ها پرسیدم، گفتن آره!! تعجب کردم:)... گفتن هم به خاطر دوستاشون هم معلما مدرسه رو دوست دارن:)... منم گفتم براتون خوشحالم که این حس دارین.

+ چند روز پیش خواهرم میخواست بره پارکینگ برا پرینت گرفتن، منم رفتم و داشتم کتابای قدیمی نگاه میکردم، ۶ تا کتاب یافتم! کتابایی که نخونده بودم:)). هنر معلمی، زبان بدن، درمان اختلالات ریاضی، دو یار زیرک و باده کهن، ۸ درس برا ازدواج موفق و حرکت (عین صاد)... فک کنم به جز هنر معلمی، بقیه اش مربوط به زمان دانشجویی خواهرم باشه. 

+ ناراحتم...! (عکس العمل مخاطب ها: خب به ما چه:)))

دیشب رفتم تو حیاط قدم بزنم، اولین کاری که انجام میدم اینه که ها میکنم ببینم هوا انقدر سرد شده که بخار بیاد بیرون یا نه؟... اینجا که هنوز خبری نیست:/

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۶:۵۰
سین ^_^

 + تو پاداش کارای خوبی هستی که تا الان انجام دادم.

.

.

.

هر وقت که داشتم می شکستم، تو همیشه جلو اومدی و تیکه هام رو جمع کردی.

 یه چیزی بهت بگم؟

فکر میکنم که یه دختری مثل من هیچ وقت نمیتونسته تحت تأثیر ثروت یا عشق بی حد و مرز یه مرد قرار بگیره.

یه دختری مثل من فقط به احترام و اعتماد یه مرد نیاز داشته.

************************************

+دارم فک میکنم من که تا الان کار خوبی انجام ندادم چی؟! پس نباید منتظر همچین آدمی هم باشم😅

+ مامان بعد از مدت ها حنا گذاشته بود رو موهاش(به خاطر اگزما نمیتونه رنگ بذاره). قصد داشت وسمه هم بذاره. وقتی با آب مخلوطش کرد دید وسمه نیست! حنا بود... دیدم فرصت خوبیه و مامان کل موهام رو حنا گذاشت. البته از بوی حنا خیلی بدم میاد:/. نزدیک سه ساعت گذاشتمش بمونه، یه کم رنگ گرفت. مثل اینکه خاصیت درمانی داره!:)... شستنش خیلی سخت بود، بوش هم نرفته هنوز:/... 

+ به خاطر گرونی و نبودن تنوع تو شهر خودمون معمولا از باسلام خرید میکنیم... تو بازار گردی باسلام کفش دخترونه دیدم از همونا که قبلا میپوشیدم و رفتم همین عبارت سرچ کردم و چند تا رو انتخاب کردم... یاد قدیما افتادم که وقتی میرفتم کفش بخرم یا انتخاب نمی‌کردم یا وقتی هم انتخاب میکردم، سایزی که میخواستم نداشت یا تموم شده بود:/... و بیشتر اوقات مجبور میشدم یه سایز بزرگ تر بخرم و کفی بذارم. البته الآنم همین اوضاع هست ولی کمتر از گذشته!   

 از غرفه دار، موجودی کفش ها رو پرسیدم، هیچکدوم سایزی که میخواستم نداشتن!!:)...خیلی حیف شد چون بعد از مدت ها کفش های مورد علاقه ام پیدا کرده بودم! و چقدر ذوق داشتم که دوباره میتونم از اینا بپوشم:)... 

***********************************

«انسان دوبار به نادانی می‌رسد

یک‌بار پیش از دانایی و یک‌بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«آخرین پرنده را هم رها کرده‌ام

اما هنوز غمگینم

 

چیزی

در این قفسِ خالی هست

که آزاد نمی‌شود»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بِکِش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما

فراموش نمی‌کنند.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«دست‌های هم را گرفته بودیم

تو در شب قدم می‌زدی

من

در تاریکی» 

 «برگرفته از پذیرفتن اثر گروس عبدالملکیان»

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۳
سین ^_^

وقتی نیچه گریست

 

یک سوم اول کتاب برام جذاب نبود، انگیزه ای برا خوندن کتاب نداشتم، ولی به خاطر نویسنده ادامه دادم و منتظر اوج داستان و تغییر روند بودم که این انتظار برآورده شد و تا انتهای کتاب پشت سر هم و تو دو سه روز خوندم. خلاقیت نویسنده در ارتباط دادن شخصیت ها و حوادث بسیار جالب و هیجان انگیزه... دو بار باعث حیرتم شد ولی نمیشه گفتش چون لو می‌ره و جذابیتش از دست میده:)... داستان، حول دو شخصیت اصلی «برویر و نیچه» میگذره و سری به فروید هم میزنه:)

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

عباراتی از کتاب:

ازآنجا که هیچ انسانی عاری از دلهره و اضطراب نیست، پس هیچ‌کس نمی‌تواند از رنجِ برهم خوردن دوستی‌ها یا درد حاصل از انزوا و تنهایی بگریزد. 

 

همچنان اصرار داشت اگر تنها بماند حالش بهتر می‌شود. با همان رفتار مؤدبانه‌اش به من فهماند باید سرم به کار خودم باشد. از آن آدم‌هایی است که در سکوت رنج می‌کشند، یا شاید چیزی را پنهان می‌کنند.

 

معمولاً خداحافظی با الفاظی همراه است که تداوم این رویداد را انکار می‌کند. مردم می‌گویند: «به امید دیدار!» فوراً برای دیدار مجدد برنامه‌ریزی می‌کنند و حتی سریع‌تر از آن، تصمیم‌شان را فراموش می‌کنند؛ اما من از آن آدم‌ها نیستم، بلکه حقیقت را ترجیح می‌دهم و حقیقت آن است که به احتمال زیاد ما دوباره یکدیگر را ملاقات نخواهیم کرد.

 

«به‌هیچ‌وجه! این اعتراف فقط به خاطر خود تو است نه او. به نظر من اگر واقعاً می‌خواهی به او کمک کنی، باید با این دروغ زندگی کنی.»

 

 با کنایه گفت بیش از آنچه باید، در زندگی با بحران مواجه بوده و در بیست‌سالگی، به‌اندازه انسانی چهل‌ساله تجربه داشته است! 

 

«...از تو خواستم از فاصله دور به تماشای خودت بپردازی. وقتی از دور به تماشای مشکلات بنشینی، از شدت آنها کاسته می‌شود. اگر به‌اندازه کافی اوج بگیریم، به ارتفاعی می‌رسیم که مصیبت‌ها دیگر غم‌انگیز و جانکاه به نظر نمی‌رسند.»

 

هرکس تو را بشناسد، می‌داند چه استعدادهای منحصربه‌فردی داری! کار تو سخت‌تر است؛ هرچه موهبت بیشتری داشته باشی، ناتوانی در شکوفا ساختن آنها نابخشودنی‌تر خواهد بود.

 

«بله، حواسم بود چطور به او خیره شده بودی! دیدن دستپاچگی ماتیلده خیلی جالب بود. نگاه‌تان مثل روزهای اول آشنایی بود. شاید بسیار ساده باشد؛ حالا قدر او را می‌دانی؛ چون فهمیدی از دست دادنش چقدر می‌تواند دردناک باشد.»

 

آیا باید زودتر به تو می‌گفتم؟ در این صورت، می‌رفتی و پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی!

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

+دوست داشتم علت یادداشت جمله های کتاب بنویسم ولی...

+ پست های بعضی دوستان که میخوندم میخواستم بنویسم و نظرم بگم ولی...

+ یادداشت گوشیم داره میگه چیزهایی هست که در موردشون بنویسی ولی...

+ از حس و حالم بنویسم ولی...

حوصله شرح قصه نیست:)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۰
سین ^_^