تشنگی آور به دست...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

درمان همه دردها...

امروز به خاطر قضیه ای یاد داستان داش آکل افتادم!... فک کنم تو کتاب ادبیات دبیرستان مون بود! ... هنوز یادم مونده بود! ...برا خواهرم تعریفش کردم... بعدش خلاصه داستان از اینترنت خوندم تا کلیات داستان خوب یادم مونده!... داش آکل از اون شخصیت های فراموش نشدنی شد برام! ... شاید پایان داستان در این ماندگاری بی تاثیر نبوده!

... این داستان هم تاریکی و تلخی و ناامیدی داشت مثل دو اثر دیگه ی صادق هدایت که خوندم! ... اما چیزی داشت که ته ذهنم بمونه و شاید میدونم چرا! می‌تونستم داش آکل درک کنم!

 

و جالب اینکه اتفاقی این  کلیپ  دیدم!:)

 

اگر بگویم بیا، آیا میایی؟

اگر بگویم برو، آیا می روی؟

حتی اگر تا ابد منتظرت بمانم

باز هم نمی توانیم با هم باشیم

شاید تقدیر ما از هم جداست

اگر نمی توانی بیایی پس مرا ببر

 

تیتراژ سریال یانگوم:)

 بازخوانی شده بود و برا اولین بار معنیشو فهمیدم! 

چندین بار دیدمش و هر بار نتونستم جلو اشک ها رو بگیرم!:)

 

+خدای من بهش فکر میکنم چطور تو اون سن اون بار سنگین تونستم تحمل کنم روی قلب و روحم... البته بودنت درمان همه دردهاست!...:)

۰۸ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

مِهر!

دو سه روزی هست که همه اهالی خونه شده خانوم. آقایون به دلیل مشغله هایی که پیش اومد رفتن بیرون. دیشب دور هم نشسته بودیم به حرف زدن، البته من و خواهرم با یه کم فاصله داشتیم با هم حرف می‌زدیم:)... بعد یه مدت همه با هم از هر دری حرف میزدیم، مهمونمون که خونشون جو مردونه داره فک کنم کمتر از این جمع ها رو تجربه می‌کنه و شاید براش خوشایند باشه. چند تا خاطره تعریف شد که به مناسبت چند تا رو میگم:)

خاله ام کلاس اول بوده و اولین روز مدرسه وقتی اولین زنگ به صدا درمیاد که برن استراحت، فکر می‌کنه زنگ تعطیلی هست و با صدای بلند میگه تعطیل شدیم بریم خونه و خودش که می‌ره هیچ بقیه رو هم با خودش داره میبره که جلوش میگیرن و آگاهش میکنن:))))

یکی از دایی ها اولین روز مدرسه اش زود میاد خونه ازش میپرسن چرا این موقع  اومدی خونه؟ میگه هیچی بهمون ندادن بخوریم از گشنگی مردم اومدم خونه!:)))

 

خواهرم شیفت عصر بوده و مثل اینکه هوا هم رو به تاریکی، زنگ به صدا در میاد و دانش آموزا ازش میپرسن خانوم تعطیلیم؟ مای سیستر به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه آره و آماده میشه و همه با هم میرن بیرون که راهی خونه بشن... همکاراش با تعجب ازش میپرسن شال و کلاه کردی کجا بری؟ و مشخص میشه خواهرم اشتباه کرده و زنگ آخر نیست، زنگ یکی مونده به آخره:))... دانش آموزا رو برمیگردونن و حسابی میخندن... انگار اون روز خیلی طولانی بوده که حتی دانش آموزا هم فکر کردن زنگ آخره و همه عوامل دست به دست هم دادن که این قضیه پیش بیاد... 

 

۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

Fishdom

اول دبیرستان که بودم وقتی از مدرسه برمی گشتم... مینشستم پای کامپیوتر و بازی میکردم، اسم بازی یادم نیست:) یه آکواریوم خالی بود؛ ماهی می‌خریدی و بهش غذا می‌دادی و سکه جمع میکردی و می‌تونستی با این سکه ها دوباره ماهی های متنوع بخری، همین طور آکواریوم جدید. همزمان آهنگ هم گوش میدادم از هر مدلی:))... در کل از طرف والدین امر و نهی نشدیم در هیچ موردی... اینقدر شورشُ درآورده بودم یه روز که پدرم از سر کار برمیگشت بهم گفت مگه درس نداری؟😅 منم کامپیوتر خاموش کردم فورا... نمی‌دونم بعدش همچنان ادامه دادم بازی رو یا نه... ولی افت تحصیلی هم نداشتم:)... چون سر کلاس حواسم جمع بود، تو خونه زمان زیادی لازم نبود بذارم برا درس.

خب چی شد که یاد این قضیه افتادم ... یه مدت پیش که این صفحه رو اضافه کردم... بازی که رو گوشی داشتم یه قسمتیش برام نمیومد بالا... منم مجبورا رفتم دنبال بازی جدید گشتم که کمترین نیاز به تفکر داشته باشه... و بازی ماهی رو پیدا کردم یه چیزی شبیه به همون بازی ای هست که اول دبیرستان رو کامپیوتر داشتم:)... بعد از اینکه دو مدل از این بازی نصب کردم تونستم سخنرانی استاد شهبازی تموم کنم و صد قسمت دوم برنامه معرفت هم رو به پایان می‌باشد. 😁

گفتم که سال اول دبیرستان افت تحصیلی نداشتم اما تا جاییکه یادمه اولین باری بود که رتبه اول نشدم!:)

هفته پیش که رفتم سر کلاس دهم... نگاه چهره هاشون میکردم ببینم سر حال هستن یا نه که دیدم دور چشم و گونه یکی از بچه ها قرمز شده... حالش پرسیدم ... گریه کرده بود... رفت صورتش شست ... گریه اش به خاطر این بود که رتبه دوم شده بود تو کلاس:)... به همین مناسبت قضیه تقلب و رتبه دوم شدن خودم براشون تعریف نمودم:

تا اول دبیرستان موقع امتحان به بچه ها می‌رسوندم:) اما هیچ وقت برای خودم تقلب نمی‌کردم، در اکثر اوقات که نیاز نداشتم و اگه هم نیاز داشتم ترجیحم این بود هر چی بلدم بنویسم. 

مدرسمون ۶ تا کلاس اول دبیرستان داشت با میانگین هر کلاس ۳۵ نفر! دوستم موقع امتحان کنارم می‌نشست و سوالایی که بلد نبود براش میگفتم... چند نفر تو کلاسمون  درس خون بودن وقتی میدیدن نمره دوستم ازشون بیشتر میشه اعتراض میکردن... اون موقع اینطور فکر میکردم که اونا حسودن:) و اشتباه میکنن... موقع امتحانات ترم اول یکی از مراقب ها که معلممون نبود ازم پرسید سین هستی؟ گفتم آره و اصلا ازم چشم برنمی‌داشت... حس کردم مثل مجرم داره باهام رفتار میشه... به شدت بهم برخورد... فک کنم هم کلاسی ها رفته بودن گزارش داده بودن:)... از اون موقع برای همیشه تقلب از نوع رسوندنش رو هم کنار گذاشتم:)... 

اون سال با معدل نوزده و نود و هفت صدم بین ۶ تا کلاس رتبه دوم شدم با اخلاف یک صدم با دوست صمیمیم که شعبه دو بود.  اون موقع خیلی ناراحت بودم... یادم نمیاد گریه کرده باشم ولی حس میکردم بی عدالتی شده در حقم...! به دو دلیل:)... یکی اینکه معلم زیست ما و شعبه دو که دوستم بود، یکی نبود... زیست نوزده و نیم شدم..‌. معلممون بهم گفت که بیشترین نمره رو گرفتی بین همه... همون نمره رو وارد کرد برا کارنامه... اما معلم دوستم بهشون نمره داد:)... دلیل دوم این بود که معلم ورزش امتحان کتبی ازمون گرفت و نوزده شدم:/ ... همون برا نمره ورزشمون وارد کرده بود... یه مدت پیش که یاد این قضیه افتادم برا اولین بار قضیه تقلب و رتبه دوم شدنم به هم ربط پیدا کرد تو ذهنم... اینکه شاید حقی که از هم کلاسیام ضایع کردم ... تقاصش با رتبه دوم شدنم پس دادم:)...

به خاطر اتفاقی که برام افتاد نهایت سعیم میکنم که برا نمره دادن عدالت رعایت بشه... امیدوارم کمترین اشتباه رو انجام داده باشم:).

همین الان که دارم می‌نویسم اینم یادم اومد... یادم باشه برم به دانش آموزام بگم😅... شاید اتفاقی که دوم دبیرستان افتاد یه تشویق بوده که بچه خوبی شده بودم و تقلب گذاشتم کنار:)... دوم دبیرستان معدلم بیست شد... فک کنم اون سال به جز خودم کسی معدلش بیست نشده بود تو کل مدرسه... جایزه رو از دست فرماندار گرفتم... اسم پدرم پرسید و تعریف و اینا... فک کنم پدرم می‌شناخت:)... یه پست جدا باید بنویسم در مورد دایره ارتباطات پدر:)))... زمان دانشگاه یکی از همشهری های سال پایینی اسم مدرسه دوران دبیرستانمُ گفت انگار میشناختم... عجیب بود برام که نمی‌شناسمش... اشاره کرد به اون روزی که به خاطر معدل بیست مشهور شده بودم و خودم خبر نداشتم:)))

۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۱۹ ۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

زنبور

پنج یا شش ساله بودم... بعد از ظهر بود... با خواهرم تو حیاط توپ بازی میکردیم... توپ رفت زیر تخت ( از اون تخت فلزی های قدیمی) ... رفتم توپ بیارم که یه چیز خوشگل توجهم جلب کرد... افتاده بود رو زمین... جلوتر زیر پنجره زنبور ها رو می‌دیدم فک کنم نمی‌ترسیدم و حواسمم بهشون نبود... نمی‌دونم وقتی اونو خوشگل و عجیب می‌دیدم، چرا تو دستم گرفتم و خوردش کردم:/... به صورت شبکه ای و شش ضلعی که خشک شده بود..‌. خونه زنبور ها رو خراب کرده بودم... افتادن دنبالم:(... منم جیییییغ میزدم و الفرار... فک کنم حداقل سه تاش نیشم زدن... بازو و کتف:/... همه اهل خونه که خواب بودن، بیدار شدن و اومدن بیرون... منم کلی گریه کردم... برام سنگ داغ میذاشتن جای نیش که بهتر بشم:)... هر سال تو مدرسه زنبور میاد تو کلاس و دورم می‌چرخه:))))... اوایل میترسیدم ولی نه اینطور که سر و صدا راه بندازم... دانش آموزا مینداختنش بیرون... البته براشون قضیه رو تعریف میکردم:)... هنوزم میترسم ولی عادت کردم... هفته پیش یکیش هی میومد نزدیکم و منم جام تغییر میدادم، داشتم درس میدادم، هی دنبالم میومد... میگفتم اگه گذاشت درس بدم:))) و با بچه ها می خندیدیم:)... یه مدت پیش تو اتاق زنبور دیدم، نمی‌تونستم حواسم بهش نباشه و بی خیالش بشم... داداش صدا زدم... مگس کش براش آوردم:)... پنجره رو باز کرد که بره بیرون... هی با مگس کش هدایتش میکرد ولی راه پیدا نمی‌کرد... منم میگفتم انگار دلت میخواد بمیری... برو دیگه... از اون ور😁... خیلی طول کشید ولی بالاخره رفت بیرون:)... 

۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

سوژه خنده:)

خیلی قدیما:) با چند تا خانواده از فامیل رفتیم روستا، تعدادمون زیاد بود و جاده هم که درست و حسابی نبود با نیسان باید میرفتیم. آخر ماشین فک کنم کیسه های برنج بود! خودمون هم که کلی وسیله داشتیم، یه سفر چند روزه می‌خواستیم بریم. همه، جا نمی شدیم رو اون صندلی فلزی ها بشینیم:)...یکی از پسرا رفت نشست، بعدش هم مامانم، منم کف ماشین جلو پا مامانم نشسته بودم:/ ازم پرسیدن جات خوبه؟ منم به پشت سرم اشاره میکردم میگفتم عالی، به اینا(کیسه های برنج) هم تکیه دادم... یه دفعه که برگشتم دیدم به پای پسر فامیل تکیه دادم😶... اونم از این کم حرفا! تا آخرش هم به پاش تکیه میدادم هیچ چی نمی‌گفت😅؛ به شدت خجالت کشیدندی و به روی خود نیاوردندی و دیگه تکیه ندادم:(... فک کنم در حین حرکت یه جابجایی صورت گرفته بود:)))... تا یه مدت بعدش شده بود سوژه خنده مون:))

 

بعدا نوشت: چون خیلی سوال می‌پرسم:))) ، شرم نمودم این بار که بگم اگه سوژه خنده دارید تعریف کنید دور هم بخندیم😅. فکر کنم یا سوژه خنده ندارید یا حوصله فکر کردن ندارید یا حوصله خنده یا حوصله تایپ یا...:)))...

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۵:۱۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فرشته مهربون

سال سوم و چهارم دانشگاه می‌رفتیم مدرسه و سر کلاس درس معلما می‌نشستیم برای کسب تجربه:) یه سالش متوسطه دوم میرفتم، معلمی که میرفتم سر کلاسش صرع داشت... تا همین اواخر سال نو بهش پیام میدادم... تا اینکه شماره هام حذف شد...

همیشه برام سوال بود چرا معلما زنگ تفریح اینقدر چایی میخورن:))) تا اینکه😁...

معلم راهنما براش مشکلی پیش اومد و ازم خواست به جاش برم سر کلاساش...رشته انسانی آمار درس دادم، تجربی تمرین هندسه براشون حل کردم و رشته ریاضی هم درس مبانی رایانه!؟ ( درست یادم نیست) داشتن که فقط سر کلاس نشستم همین... سر کلاس تجربی ها اینقدر صدام برده بودم بالا که مجبور شدم چایی بخورم ولی صدام گرفت و گلودرد شدم و فهمیدم چرا معلما همش چایی میخورن😅، خیلی اذیت میکردن همش حرف میزدن، یا میرفتم بالا سرشون یا داد میزدم:/ که ساکت بشن، اون موقع بیست سالم بود تقریبا:)

بعد تعطیلات عید بود، وارد کلاس شدم و سلام و احوالپرسی، چند نفرشون اومدن دورم جمع شدن، فاطمه آقایی از ته کلاس اومد طرفم و گفت فرشته مهربون دلم برات تنگ شده بود و بغلم کرد، دستم رو هوا موند، انتظار این حرکت نداشتم:)، فک نمی‌کردم تا این حد دلش تنگ شده باشه😁، دختر خوش برخورد و خوش خنده ای بود و درسشم خوب بود می‌گفت میخواد وکیل بشه وخیلی هم بهش میومد. همیشه صدام میزد فرشته مهربون و منم در جوابش لبخند میزدم:) من و فرشته؟😅  اونم زمان دانشگاه که اصلا حال خوبی نداشتم و خودم نبودم:) در واقع خودش فرشته بود یه فرشته مهربون:) دوست دارم بدونم کجاست و چه می‌کنه:) الان احتمالا دانشگاهش تموم شده باشه:) 

+ کسی هست سریال مدیر کل یادش باشه؟ می‌دونم ربطی به پست نداره ولی هر شب خواهرم و مادرم یکی یا دو قسمتش نگاه میکنن، الآنم داشتم میوه پوست می‌گرفتم با هم بخوریم و همزمان تیتراژش گوش میدادم، دوستش دارم:) هم تیتراژ هم پوست گرفتن میوه های خوشرنگ😁

خدایا شکرت ♥️

۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

خیلی چسبید:)

امروز یه اتفاقی باعث شد یاد این خاطره از آخرین سفرمون به مشهد بیفتم. جالب اینجاست وقتی برا خواهرم تعریف میکردم فورا ذهنش رفت مشهد و همون اتفاق:)

خیلی شلوغ بود و همه جای صحن پر بود از آدم های نشسته و ایستاده و در حال حرکت، ما هم یه گوشه نشسته بودیم و از قضا جلوی در استراحتگاه خادم ها بودیم، یکی از خادما که میخواست بره داخل یه نون بسته بندی داد به بچه کوچیک کنار ما منم رو کردم به خواهرم و  گفتم  به من نمی‌ده از اینا😞😅 و خندیدیم. چند ثانیه بعد یه خادم دیگه اومد و نون دستش داد بهم ! کلی آدم نشسته بود اونجا و منم که بچه نبودم! اولش هنگ بودم و متعجب بعدش کلی ذوق کردم و خیلی چسبید 😁

آخرین سفر، قبل کرونا بود ان شاء الله به زودی زود قسمت ما و هر کی دلتنگه بشه.

۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

احترام

امام جعفر صادق «علیه السلام» می فرماید:«کسی که نسبت به بزرگ تر ها احترام نگذارد و به کوچک تر ها محبت نکند از ما نیست.»

در این مورد خوب است به خاطره ای در مورد یکی از عالمان بزرگ گوش کنید. 

از برادر بزرگ امام موسی صدر پرسیدم: آقا موسی از چه خصوصیات اخلاقی ویژه‌ای برخوردار بود و چه عاملی سبب اوج و عظمت ایشان گردید و این گونه در قلب مردم دنیا به خصوص در میان شیعیان لبنان و دیگر مسلمانان جای گرفت؟

در جواب فرمود:«آقا موسی همیشه در خدمت مرحوم پدر، که معلم او نیز بود، نهایت احترام و ادب را به کار می گرفت. وقتی که پدر می خواستند از منزل خارج شوند، فورا می دوید، کفش های پدر را جفت می کرد و دست به سینه تا چند قدمی ایشان را بدرقه می کرد. و هنگامی که پدر بر می گشتند و از در حیاط وارد می شدند، بی درنگ و شتابان هر کاری داشت کنار می گذاشت و به استقبال او می شتافت.»

برگرفته از کتاب «بر سفره نماز»

 

 

 

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

انتخاب

وقتی داشتیم از گذشته یاد میکردیم،

از بازی ها و دور همی ها و اینکه چقدر خوش میگذشته و نسل جدید مخصوصا دوران کرونا روز های سختی سپری میکنن بدون مدرسه بدون ارتباط با همسن و سالا و بازی و شادی و هیجان ... و مثل ما ها بهشون خوش نمی‌گذره چون دنیای مجازی نمیتونه جای دنیای حقیقی رو پر کنه...

یاد یه خاطره از بچگیم افتادم...

شاید ۶ یا ۷ ساله بودم شایدم کمتر یا بیشتر!  تو دوراهی عجیبی گیر کردم و حتما باید خودم انتخاب میکردم(اینقدر برام سخت و مهم بوده😁 که بعد گذشت این همه سال از ذهنم پاک نشده)، قرار بود شب بریم خونه یکی از دوستان پدر که یه دختر تقریبا همسن و سال من و خواهرم داشت و از قضا اون روز خونه پدربزرگم بودم و با خاله، بازی میکردیم و تعریف و خلاصه داشت خوش میگذشت برا همین مردد شدم که بمونم یا برم خیلی خیلی درگیر بودم که پدرم اومد دنبالم که بریم و من گفتم نمیام و همون موقع که در بستم حس پشیمونی داشتم:/ ... وقتی این پشیمونی بیشتر شد که خواهرم برام تعریف کرد که چه اسباب بازی های قشنگی داشته و کلی بهشون خوش گذشته اسباب بازی هایی که اون موقع هر کسی نداشت... ماشین لباسشویی کوچولو که لباس میشسته و یخچال و گاز و... کوچیک ولی مثل واقعیشون:) 

البته فکر میکنم اگر میرفتم باز هم پشیمون میشدم از نموندن...!

فکر میکنم این خاطره مثل پازلی میمونه که یه تیکه اش گم شده چون همیشه فرصت داشتم خونه پدربزرگم بمونم، ولی دیگه فرصت نشد که بریم خونه دوست پدرم...فک میکنم یه دلیلی داشته و خونه پدربزرگ هم یه چیز مهم بوده برام که فراموش کردم.

و بعدش کنکور و انتخاب رشته و ازدواج و... زندگی هم چنان پر از دوراهی یا چند راهی!

کتاب بابالنگ دراز و دشمن عزیز از جین وبستر شیرین هستن مثل دوران کودکی بعد خوندنشون شاید قدر داشته هامون بیشتر بدونیم.

کودکی با همه خوشی هاش..‌. بازی های دسته جمعی و دو نفره با خواهر، مدرسه و دوستا، شب بیداری ها، تو آفتاب بادبادک هواکردن، خاله بازی و ...دوست ندارم بهش برگردم شاید از تجربه دوباره این مسیر پرچالش میترسم...!؟

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^