تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

امروز یه اتفاقی باعث شد یاد این خاطره از آخرین سفرمون به مشهد بیفتم. جالب اینجاست وقتی برا خواهرم تعریف میکردم فورا ذهنش رفت مشهد و همون اتفاق:)

خیلی شلوغ بود و همه جای صحن پر بود از آدم های نشسته و ایستاده و در حال حرکت، ما هم یه گوشه نشسته بودیم و از قضا جلوی در استراحتگاه خادم ها بودیم، یکی از خادما که میخواست بره داخل یه نون بسته بندی داد به بچه کوچیک کنار ما منم رو کردم به خواهرم و  گفتم  به من نمی‌ده از اینا😞😅 و خندیدیم. چند ثانیه بعد یه خادم دیگه اومد و نون دستش داد بهم ! کلی آدم نشسته بود اونجا و منم که بچه نبودم! اولش هنگ بودم و متعجب بعدش کلی ذوق کردم و خیلی چسبید 😁

آخرین سفر، قبل کرونا بود ان شاء الله به زودی زود قسمت ما و هر کی دلتنگه بشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۶
سین ^_^

امام جعفر صادق «علیه السلام» می فرماید:«کسی که نسبت به بزرگ تر ها احترام نگذارد و به کوچک تر ها محبت نکند از ما نیست.»

در این مورد خوب است به خاطره ای در مورد یکی از عالمان بزرگ گوش کنید. 

از برادر بزرگ امام موسی صدر پرسیدم: آقا موسی از چه خصوصیات اخلاقی ویژه‌ای برخوردار بود و چه عاملی سبب اوج و عظمت ایشان گردید و این گونه در قلب مردم دنیا به خصوص در میان شیعیان لبنان و دیگر مسلمانان جای گرفت؟

در جواب فرمود:«آقا موسی همیشه در خدمت مرحوم پدر، که معلم او نیز بود، نهایت احترام و ادب را به کار می گرفت. وقتی که پدر می خواستند از منزل خارج شوند، فورا می دوید، کفش های پدر را جفت می کرد و دست به سینه تا چند قدمی ایشان را بدرقه می کرد. و هنگامی که پدر بر می گشتند و از در حیاط وارد می شدند، بی درنگ و شتابان هر کاری داشت کنار می گذاشت و به استقبال او می شتافت.»

برگرفته از کتاب «بر سفره نماز»

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۰
سین ^_^

وقتی داشتیم از گذشته یاد میکردیم،

از بازی ها و دور همی ها و اینکه چقدر خوش میگذشته و نسل جدید مخصوصا دوران کرونا روز های سختی سپری میکنن بدون مدرسه بدون ارتباط با همسن و سالا و بازی و شادی و هیجان ... و مثل ما ها بهشون خوش نمی‌گذره چون دنیای مجازی نمیتونه جای دنیای حقیقی رو پر کنه...

یاد یه خاطره از بچگیم افتادم...

شاید ۶ یا ۷ ساله بودم شایدم کمتر یا بیشتر!  تو دوراهی عجیبی گیر کردم و حتما باید خودم انتخاب میکردم(اینقدر برام سخت و مهم بوده😁 که بعد گذشت این همه سال از ذهنم پاک نشده)، قرار بود شب بریم خونه یکی از دوستان پدر که یه دختر تقریبا همسن و سال من و خواهرم داشت و از قضا اون روز خونه پدربزرگم بودم و با خاله، بازی میکردیم و تعریف و خلاصه داشت خوش میگذشت برا همین مردد شدم که بمونم یا برم خیلی خیلی درگیر بودم که پدرم اومد دنبالم که بریم و من گفتم نمیام و همون موقع که در بستم حس پشیمونی داشتم:/ ... وقتی این پشیمونی بیشتر شد که خواهرم برام تعریف کرد که چه اسباب بازی های قشنگی داشته و کلی بهشون خوش گذشته اسباب بازی هایی که اون موقع هر کسی نداشت... ماشین لباسشویی کوچولو که لباس میشسته و یخچال و گاز و... کوچیک ولی مثل واقعیشون:) 

البته فکر میکنم اگر میرفتم باز هم پشیمون میشدم از نموندن...!

فکر میکنم این خاطره مثل پازلی میمونه که یه تیکه اش گم شده چون همیشه فرصت داشتم خونه پدربزرگم بمونم، ولی دیگه فرصت نشد که بریم خونه دوست پدرم...فک میکنم یه دلیلی داشته و خونه پدربزرگ هم یه چیز مهم بوده برام که فراموش کردم.

و بعدش کنکور و انتخاب رشته و ازدواج و... زندگی هم چنان پر از دوراهی یا چند راهی!

کتاب بابالنگ دراز و دشمن عزیز از جین وبستر شیرین هستن مثل دوران کودکی بعد خوندنشون شاید قدر داشته هامون بیشتر بدونیم.

کودکی با همه خوشی هاش..‌. بازی های دسته جمعی و دو نفره با خواهر، مدرسه و دوستا، شب بیداری ها، تو آفتاب بادبادک هواکردن، خاله بازی و ...دوست ندارم بهش برگردم شاید از تجربه دوباره این مسیر پرچالش میترسم...!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۳۷
سین ^_^