تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

سال سوم و چهارم دانشگاه می‌رفتیم مدرسه و سر کلاس درس معلما می‌نشستیم برای کسب تجربه:) یه سالش متوسطه دوم میرفتم، معلمی که میرفتم سر کلاسش صرع داشت... تا همین اواخر سال نو بهش پیام میدادم... تا اینکه شماره هام حذف شد...

همیشه برام سوال بود چرا معلما زنگ تفریح اینقدر چایی میخورن:))) تا اینکه😁...

معلم راهنما براش مشکلی پیش اومد و ازم خواست به جاش برم سر کلاساش...رشته انسانی آمار درس دادم، تجربی تمرین هندسه براشون حل کردم و رشته ریاضی هم درس مبانی رایانه!؟ ( درست یادم نیست) داشتن که فقط سر کلاس نشستم همین... سر کلاس تجربی ها اینقدر صدام برده بودم بالا که مجبور شدم چایی بخورم ولی صدام گرفت و گلودرد شدم و فهمیدم چرا معلما همش چایی میخورن😅، خیلی اذیت میکردن همش حرف میزدن، یا میرفتم بالا سرشون یا داد میزدم:/ که ساکت بشن، اون موقع بیست سالم بود تقریبا:)

بعد تعطیلات عید بود، وارد کلاس شدم و سلام و احوالپرسی، چند نفرشون اومدن دورم جمع شدن، فاطمه آقایی از ته کلاس اومد طرفم و گفت فرشته مهربون دلم برات تنگ شده بود و بغلم کرد، دستم رو هوا موند، انتظار این حرکت نداشتم:)، فک نمی‌کردم تا این حد دلش تنگ شده باشه😁، دختر خوش برخورد و خوش خنده ای بود و درسشم خوب بود می‌گفت میخواد وکیل بشه وخیلی هم بهش میومد. همیشه صدام میزد فرشته مهربون و منم در جوابش لبخند میزدم:) من و فرشته؟😅  اونم زمان دانشگاه که اصلا حال خوبی نداشتم و خودم نبودم:) در واقع خودش فرشته بود یه فرشته مهربون:) دوست دارم بدونم کجاست و چه می‌کنه:) الان احتمالا دانشگاهش تموم شده باشه:) 

+ کسی هست سریال مدیر کل یادش باشه؟ می‌دونم ربطی به پست نداره ولی هر شب خواهرم و مادرم یکی یا دو قسمتش نگاه میکنن، الآنم داشتم میوه پوست می‌گرفتم با هم بخوریم و همزمان تیتراژش گوش میدادم، دوستش دارم:) هم تیتراژ هم پوست گرفتن میوه های خوشرنگ😁

خدایا شکرت ♥️

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۳۲
سین ^_^

امروز یه اتفاقی باعث شد یاد این خاطره از آخرین سفرمون به مشهد بیفتم. جالب اینجاست وقتی برا خواهرم تعریف میکردم فورا ذهنش رفت مشهد و همون اتفاق:)

خیلی شلوغ بود و همه جای صحن پر بود از آدم های نشسته و ایستاده و در حال حرکت، ما هم یه گوشه نشسته بودیم و از قضا جلوی در استراحتگاه خادم ها بودیم، یکی از خادما که میخواست بره داخل یه نون بسته بندی داد به بچه کوچیک کنار ما منم رو کردم به خواهرم و  گفتم  به من نمی‌ده از اینا😞😅 و خندیدیم. چند ثانیه بعد یه خادم دیگه اومد و نون دستش داد بهم ! کلی آدم نشسته بود اونجا و منم که بچه نبودم! اولش هنگ بودم و متعجب بعدش کلی ذوق کردم و خیلی چسبید 😁

آخرین سفر، قبل کرونا بود ان شاء الله به زودی زود قسمت ما و هر کی دلتنگه بشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۶
سین ^_^

امام جعفر صادق «علیه السلام» می فرماید:«کسی که نسبت به بزرگ تر ها احترام نگذارد و به کوچک تر ها محبت نکند از ما نیست.»

در این مورد خوب است به خاطره ای در مورد یکی از عالمان بزرگ گوش کنید. 

از برادر بزرگ امام موسی صدر پرسیدم: آقا موسی از چه خصوصیات اخلاقی ویژه‌ای برخوردار بود و چه عاملی سبب اوج و عظمت ایشان گردید و این گونه در قلب مردم دنیا به خصوص در میان شیعیان لبنان و دیگر مسلمانان جای گرفت؟

در جواب فرمود:«آقا موسی همیشه در خدمت مرحوم پدر، که معلم او نیز بود، نهایت احترام و ادب را به کار می گرفت. وقتی که پدر می خواستند از منزل خارج شوند، فورا می دوید، کفش های پدر را جفت می کرد و دست به سینه تا چند قدمی ایشان را بدرقه می کرد. و هنگامی که پدر بر می گشتند و از در حیاط وارد می شدند، بی درنگ و شتابان هر کاری داشت کنار می گذاشت و به استقبال او می شتافت.»

برگرفته از کتاب «بر سفره نماز»

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۲۰
سین ^_^