پنج یا شش ساله بودم... بعد از ظهر بود... با خواهرم تو حیاط توپ بازی میکردیم... توپ رفت زیر تخت ( از اون تخت فلزی های قدیمی) ... رفتم توپ بیارم که یه چیز خوشگل توجهم جلب کرد... افتاده بود رو زمین... جلوتر زیر پنجره زنبور ها رو می‌دیدم فک کنم نمی‌ترسیدم و حواسمم بهشون نبود... نمی‌دونم وقتی اونو خوشگل و عجیب می‌دیدم، چرا تو دستم گرفتم و خوردش کردم:/... به صورت شبکه ای و شش ضلعی که خشک شده بود..‌. خونه زنبور ها رو خراب کرده بودم... افتادن دنبالم:(... منم جیییییغ میزدم و الفرار... فک کنم حداقل سه تاش نیشم زدن... بازو و کتف:/... همه اهل خونه که خواب بودن، بیدار شدن و اومدن بیرون... منم کلی گریه کردم... برام سنگ داغ میذاشتن جای نیش که بهتر بشم:)... هر سال تو مدرسه زنبور میاد تو کلاس و دورم می‌چرخه:))))... اوایل میترسیدم ولی نه اینطور که سر و صدا راه بندازم... دانش آموزا مینداختنش بیرون... البته براشون قضیه رو تعریف میکردم:)... هنوزم میترسم ولی عادت کردم... هفته پیش یکیش هی میومد نزدیکم و منم جام تغییر میدادم، داشتم درس میدادم، هی دنبالم میومد... میگفتم اگه گذاشت درس بدم:))) و با بچه ها می خندیدیم:)... یه مدت پیش تو اتاق زنبور دیدم، نمی‌تونستم حواسم بهش نباشه و بی خیالش بشم... داداش صدا زدم... مگس کش براش آوردم:)... پنجره رو باز کرد که بره بیرون... هی با مگس کش هدایتش میکرد ولی راه پیدا نمی‌کرد... منم میگفتم انگار دلت میخواد بمیری... برو دیگه... از اون ور😁... خیلی طول کشید ولی بالاخره رفت بیرون:)...