خیلی قدیما:) با چند تا خانواده از فامیل رفتیم روستا، تعدادمون زیاد بود و جاده هم که درست و حسابی نبود با نیسان باید میرفتیم. آخر ماشین فک کنم کیسه های برنج بود! خودمون هم که کلی وسیله داشتیم، یه سفر چند روزه می‌خواستیم بریم. همه، جا نمی شدیم رو اون صندلی فلزی ها بشینیم:)...یکی از پسرا رفت نشست، بعدش هم مامانم، منم کف ماشین جلو پا مامانم نشسته بودم:/ ازم پرسیدن جات خوبه؟ منم به پشت سرم اشاره میکردم میگفتم عالی، به اینا(کیسه های برنج) هم تکیه دادم... یه دفعه که برگشتم دیدم به پای پسر فامیل تکیه دادم😶... اونم از این کم حرفا! تا آخرش هم به پاش تکیه میدادم هیچ چی نمی‌گفت😅؛ به شدت خجالت کشیدندی و به روی خود نیاوردندی و دیگه تکیه ندادم:(... فک کنم در حین حرکت یه جابجایی صورت گرفته بود:)))... تا یه مدت بعدش شده بود سوژه خنده مون:))

 

بعدا نوشت: چون خیلی سوال می‌پرسم:))) ، شرم نمودم این بار که بگم اگه سوژه خنده دارید تعریف کنید دور هم بخندیم😅. فکر کنم یا سوژه خنده ندارید یا حوصله فکر کردن ندارید یا حوصله خنده یا حوصله تایپ یا...:)))...