تشنگی آور به دست...

۱۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

پرنده اندوهگین

در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.

به قولا از ایشونه:)»»"تسورا یوکی"

 

 

به نظرم هممون حداقل یه چک پاس نشده دست دنیا داریم که هیچ وقت نمیتونه پاسش کنه... مشتاقانه منتظرم؛ منتظر زمانی که قراره پاس بشه:)

امیدوارم غم ها دیر به دیر بهتون سر بزنن، نمیگم اصلا نیان که نمیشه، میشه؟! از من می‌شنوین در براشون باز نکنید یا اگه راهشون دادین بهشون محل نذارید که قهر کنن و برن وگرنه دوستاشون هم دعوت میکنن!:/😄

 

 

اینجا رو ببینید تا روانتون شاد بشه😁 

https://uupload.ir/view/vid-20220217-wa0083_t42f.mp4/

 

 

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

از برکت های زندگی

یادم نمیاد آخرین باری که از خودم شاکی بودم در این مورد یا اینکه اصلا تا حالا دوست داشتم یه طور دیگه باشم یا نه! ولی وقتی پیش پدربزرگ نشسته بودم و اون حرفی نمی‌زد خیلی دوست داشتم بتونم سر حرف باز کنم و کاری کنم اونم حرف بزنه، ولی نمی‌دونستم چی بگم و برای لحظاتی غبطه خوردم به حال اونایی که میتونن هر آدمی رو به حرف زدن وادار کنن... اینکه هیچ چی نمی‌گفت ناراحت کننده بود... وقتی بچه بودیم برامون حرف میزد و شوخی میکرد و قصه می‌گفت و چیستان و... حتی چند ماه پیش که یه مدت مهمونمون بود بازم برامون حرف میزد، حرفای باارزش و از سر تجربه که تو کتابا خونده بودیم!! حضورش باعث شده بود بیشتر دور هم باشیم، همینطور تعداد وعده های غذایی که با هم بودیم بیشتر بود:) اما الان فقط خونشون نشسته و خودش نمیتونه جایی بره چون نمیتونه راه برگشت پیدا کنه... یک ساعتی که خونشون بودیم چهار بار یا بیشتر  یه سوال ازم پرسید و وقتی جواب میدادم دیگه حرفی نمی‌زد... بازم خداروشکر که الان حالش بهتره و هممون می‌شناسه:)

 

 

 

۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۶:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

بر سر دوراهی

... اگر بر سر دوراهی دو کار قرار می‌گرفت می اندیشید که کدام یک با خواسته نفس نزدیک تر است با آن مخالفت می کرد.«حکمت ۲۸۹»

​​​​

اندیشیدن همانند دیدن نیست، زیرا گاهی چشم ها دروغ می نمایانند، اما آنکس که از عقل نصیحت خواهد، به او خیانت نمی کند.​​​«حکمت ۲۸۱»

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

?is it love

چراغی تو تاریکی میبینی و دنبالش میری، تو تاریکی هیچ چیز و هیچ کس نمی‌بینی فقط چراغ و کسی که چراغ رو دستش گرفته، دنبالش میری؛ فقط و فقط اونو میبینی... دنبالش میری تا جاییکه می‌رسی به نور، بعد از اون نه چراغی هست و نه چراغ به دستی، فقط نور هست نور هست و نور...

 

۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

چراغ ها را من خاموش میکنم

مشترکاتم با شخصیت داستان:) و قسمت هایی از کتاب که فکر می کردم خودمم :

دلش تنگ شده بود برا ها کردن و دیدن بخار که از دهان بیرون میاد. عکس العملش در مورد حاجی دوچرخه سوار نون فروش این بود که ازش نون نمیخره چون بعد مرگ پسرش خانومش هم خودش می‌کشه و اینم بعد دو ماه زن میگیره! تو دلش از بعضی فکر ها ش خجالت میکشه مثل اینکه به فلان شخصیت تو ذهنش گفته خودخواه و متوقع ولی چند لحظه بعدش دلش سوخته و ...

 

با خوندن بخشی از کتاب از این فکری که اومد به سرم ترسیدم! ممکنه یه عمر دلتنگ باشیم؟ عمر دلتنگی چقدره؟ ممکنه تموم نشه؟!! 

 

برگرفته از کتاب با کمی تغییر« از تو خوشم میاد با بقیه فرق داری، به چیزهایی توجه می‌کنی که دیگران توجه نمیکنند، چیزهایی برایت مهم است که برای دیگران نیست، درست مثل خودم:)» 

 

عبارت هایی از کتاب:

«یکی از عیب هایم این بود که نمی توانستم در جا جواب آدم ها را بدهم. حرف بی ربط که می‌شنیدم ساکت می‌ماندم.»

«دلم نمی‌خواست برگردم خانه، دلم میخواست راه بروم و فکر کنم یا شاید راه بروم و فکر نکنم.»

 

 

چقدر نگه داشتن حریم ها به جای ایجاد محدودیت، بهمون کمک می‌کنن که گرفتار نشیم... 

۱۸ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

رؤیای دونده

وقتی میخوندمش احساس شرمندگی داشتم و دلم میخواست گریه کنم اونم زار زار:). نعمت هایی که دارم بیشماره ولی فکر میکنم درست و به اندازه ازشون استفاده نکردم و نمیکنم، خیلی کارا رو امتحان کردم، ولی به هیچکدوم وفادار نبودم و این نگران کننده است... خیلی وقته ذهنم درگیره این مورده که من برا چی ساخته شدم؟ چیزی که الان هستم همونیه که باید باشم؟ و راه درستی رو اومدم؟ ولی چرا دودلم و چرا فکر میکنم باید یه کاری انجام بدم یه کار مهم...

وقتی دانش آموز بودم میگفتم کاری میکنم اسمم بره پشت کتابه ...:) اما جا زدم و بهونه آوردم و لجبازی کردم و آرزوهام بر باد رفت و تو مسیری قرار گرفتم و اینی شدم که الان هستم... با مسئولیت سنگین:) 

 حسی که موقع خوندن بعضی کتابا دارم مثل زمانیه که رفتم تو آب و احاطه شدم از همه طرف و تا گردن زیر آبم، غرق در اون، بهمون اندازه لذت بخش:) 

تصویری که کتاب رویای دونده از معلمای ریاضی میده برعکس خیلی از معلمای ریاضیم و خودمه:)؛ به این موضوع فکر میکنم همچنان، که حواسم باشه یه ربات نشم:)

یکی از شخصیت های کتاب که نقص ظاهری داره دوست داره مردم خودش ببینن نه صرفا از ظاهرش قضاوتش کنن... به نظرم همه ی ما دوست داریم کسی باشه که بخواد به دنبال کشف دنیای درون ما باشه نه فقط ظاهرمون رو ببینه( چه زیبا باشیم چه نباشیم، دارای نقص باشیم یا نه ) یا به حرف و تعریف و دریافت اطرافیان از ما بسنده کنه. 

فیلم پیشنهادی: فیلم دانگال( یه فیلم هندی هست ولی نه شبیه اونی که فکر میکنید:) یه فیلم متفاوت و انگیزشیه)، دو بار نگاهش کردم تا الان😁

 

 

 

۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

سیر عشق

وقتی یه اتفاق ناگهانی رخ میده و براش آماده نیستیم ممکنه عکس العمل خوب و منطقی هم در مقابلش نداشته باشیم ولی وقتی قبلا خودمون تجربه اش کردیم یا خودمون تو موقعیت تصور کردیم میتونیم تصمیم های بهتری بگیریم و راحت تر باهاش کنار بیایم . 

یکی از دلایلی که یه کتاب برام دوست داشتنی میشه اینه که باعث میشه خودم تو موقعیت های مختلف بذارم و بهش فکر کنم.

کتاب سیر عشق از آلن دو باتن هم برام خاص بود از این لحاظ که میپردازه به مسائل بعد از ازدواج و هم جملات قشنگی داره که چند بار بخونی و بهش فکر کنی و لذت ببری البته برام یه سری آگاهی به دنبال داشت که آزار دهنده بود!...

 

 

جمله هایی از کتاب:

«اینکه معشوق را تمام و کمال بدانیم تنها نشان می دهد که نتوانسته ایم او را بشناسیم. تنها زمانی می‌توانیم ادعا کنیم به تدریج در حال شناخت یک نفر هستیم که آن شخص سخت ما را مأیوس کرده باشد.»

«به جای اندیشه موهوم مکمل تام یکدیگر بودن، این توانایی تحمل تفاوت هاست که نشانه حقیقی شخص درست و مناسب است. مکمل یکدیگر بودن دستاورد عشق است؛ نباید به عنوان پیش شرط آن در نظر گرفته شود.»

«افراد کمی در این دنیا هستند که واقعا همیشه بدجنس باشند؛ آن هایی که ما را می‌رنجانند، خودشان نیز در عذاب اند...»

«... ما عادت کرده ایم دیگران را دوست بداریم در عوض کاری که بتوانند برایمان انجام دهند... اما نوزادان دقیقا هیچ کاری از دستشان بر نمی آید... آن ها به ما می آموزند که بخشنده باشیم بدون انتظار دریافت چیزی در عوض، تنها به این خاطر که کسی شدیداً نیازمند کمک است و ما در موقعیتی هستیم که می توانیم کمک کننده باشیم...»

«ناتوانی محض او_ نوزاد_ حیرت انگیز است...»

 

۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها التیام بخش

بعد از دو سه روز خوابم به حالت معمولی برگشت ...خداروشکر:)

بعضی مسائل هست که تنها با گذر زمان حل میشه بعد از چند لحظه یا چند سال و هر چقدر هم خودت به آب و آتیش  بزنی فایده نداره و ممکنه اوضاع سخت تر هم بشه.

بعضی اوقات واکنشمون در لحظه حادثه:) تعیین کننده ی حالمون بعد از حادثه است.

دو تا اتفاقی که افتاد ....( مربوط به دو سال اخیر)

یکی رفتار غیر منطقی همراه با بی احترامی فروشنده مغازه ای بود که بعد از چند بار خرید ازش برامون یه آدم خوش برخورد و منصف جلوه کرده بود. رفتارش و حرفاش اینقدر غیر منتظره بود که تو شک بودم و نتونستم حرفایی که باید رو بزنم؛ عمیقأ و به شدت از رفتارش ناراحت شدم. ولی با خودم حرف زدم با خدا حرف زدم که نتیجه این کارش از دست دادن مشتری هاشه و به ضرر خودش و براش دعا کردم تا دلم باهاش صاف بشه ولی ناراحتیم ادامه داشت طوری که رو جسمم اثر گذاشت... مشکل گوارشی داشتم همیشه از بچگی ولی علائم جدید و نگران کننده ای رو شاهد بودم و فکر کردم مشکل جدی پیدا کردم ولی بعد از چند روز که فکرم آروم تر شد و داشتم فراموش میکردم چیشده به حالت عادی برگشتم و علائم هم ازبین رفت.

دومی زمان انتخابات بود و رفتیم رای بدیم و دو نفری که برا بررسی شناسنامه گذاشته بودن که تشخیص بدن متعلق به رای دهنده هست یا نه با اطمینان گفتن شناسنامه خودت نیست اولش جدی نگرفتم و ماسک آوردم پایین که صورتم ببینن و ... حرفشون این بود که شبیه عکست نیستی!!!!  و سنت کمتر از عکس و سنی که تو شناسنامه هست نشون میده و حتی گفته بودن که به سن رأی نرسیدی!!!!!!!!!!!! ( جمله آخر بعدا خواهرم بهم گفت و خودم نشنیده بودم.عکس متعلق به ۱۶ سالگیمه و هنوز رو شناسنامه ام هست و هنوزم ازش استفاده میکنم) هیچ وقت پیش نیومده بود که بگن عکس خودت نیست...

یه سری توضیحات دادم و شغلم گفتم و گفتم با یه تماس میشه حلش کرد و... فایده نداشت و وقتی دیدم حرفام فایده نداره و طرف داشت عکسم از شناسنامه جدا میکرد به شددددت عصبانی شدم و داد و فریاد و بعد از کلی جر و بحث و دیدن مدیر دوران مدرسه که اونجا بود و تاییدش،  مسئول حراستشون:) اومد و یه نگاه به عکس و یه نگاه به من انداخت و گفت خودشه و تمام:) و نیازی به تأیید کسی هم نیست...

نهایتا چهار پنج سال کوچیک تر به نظر بیام و بیشترش کاملا غیر منطقیه، و از چشمام فورا میشد فهمید که عکس خودمه چیزی که حراست هم بهشون گفت... 

تو کل زندگیم تا جاییکه یادمه دو سه بار به این شدت عصبانی شدم ولی بر خلاف اتفاق قبلی بعدش نهایتا یه روز ذهنم درگیر کرده باشه و حالم روبراه شد. به خاطر اینکه حرفام زدم بهشون و سکوت نکردم...

ولی تو دلم مونده که اینا رو بهشون نگفتم 😅 که شما رو کی و از کجا پیدا کرده گذاشته پشت میز یا وقتی هیچ چی حالیتون نیست بیجا میکنید مسئولیت قبول میکنید😁

+ بعضی از مسائل زندگی رو فقط باید بپذیریم و باهاشون کنار بیایم چون حل شدنی نیستن یا زمان خیلی خیلی طولانی نیازه که حل بشن اونم شااااید.:)

۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حال خوب

بعد از اتفاقی که افتاد خوابم عمیق نمیشه و همش در حال خواب دیدنم مثل زمانایی که استرس داشتم: سال اول تدریس یا شب امتحان آنالیز...

زمان لازمه یادم بره لحظه ای که با چشمای ترسیده سرش خورد به دیوار...

خداروشکر به خیر گذشت.... خداروشکر خداروشکر خداروشکر...:)

یه حالی دارم که توصیفش سخته:))) میشه گفت دوران نقاهت میگذرونم:) نه حالم بده بده نه به حالت عادی برگشتم...

ذهنم درگیره:) نکنه چشمش زده باشم... حواسم باشه زیاد بهش نگاه نکنم:( زیاد نرم دورو برش:( کم پیشش باشم:( باید فاصله بگیرم ازش...!!؟

.

.

.

بهش سلام کردم جواب نداد:/ 

بعد از یه چند جمله ای که رد و بدل شد، گفت شما خانم....هستید فک کردم دانش آموزی! :) 

همکار جدیدمون یه آقای بالای ۵۰ سال:)

اگه دانش آموز بودم هم باید جواب سلام میداد! ولی فک کنم چون با ماسک بودم و معمولا هم آروم حرف میزنم احتمالا نشنیده، این حرفی هم که زد با طعنه نبود:) مثل بعضیا:) و اینکه منم جنبه مثبت در نظر گرفتم و لبخند زدم و خوشحال از اینکه هنوز جوون تر به نظر میام:)))

 

 

 

۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

مجنون

چند سال پیش یه نفر برام تعریف میکرد که پسری گفته اگه یه مرد عاشق یه زن باشه حتی اگه زن ازدواج کنه، مرد منتظرش میمونه مثلاً اینکه شوهر زن بمیره!!! تا بتونه باهاش ازدواج کنه... این پسر به معشوقش نرسید و با یه نفر دیگه ازدواج کرد ولی موفق نبود و در شرف طلاقه...

از فامیل و آشنا مردایی دیدم که یه نفر خواستن ولی بهش نرسیدن و ازدواج نکردن یا اگه نامزدی و ازدواجی هم بوده به هم زدن...

فکر میکنم اگه یه مرد عاشق بشه سخت می‌تونه یه زن دیگه رو کنار خودش ببینه ولی یه زن با گذشت زمان و دریافت عشق و محبت ممکنه بتونه یه مرد دیگه رو بپذیره. معلومه که این فکرم بر میگرده به دیده و شنیده های خودم و ممکنه یه نفر دیگه طبق تجربیاتش اینو قبول نداشته باشه.

از اثرات آخرین سریالیه که دیدم، فکر کردن در مورد عشق و عاشق و معشوق و ...

هنوز هم ذهنم درگیرشه:)، میر هادی تا همیشه تو ذهنم میمونه، هنوزم دیدن بعضی سکانس های این سریال  و گریه کردن و احساس همدردی  باهاشون برام لذت بخشه...

گریه می‌تونه از سر ناراحتی، درد، رنج، فراق، دلتنگی، خوشحالی، همدردی، عصبانیت و ... یا خنده زیاد باشه:)، یه بار از دانش آموزا پرسیدم آخرین باری که گریه کردین کی بوده و چرا؟ تعداد کمی جواب دادن:) و اگه گفتن کی دلیلش نگفتن، خودم که همون روز صبح بود:)) دلیلش هم از دست دادن یکی از عزیزام بود که هنوز باورش برام سخت بود...

میگن هر کی راحت می‌خنده راحت هم گریه میکنه، برای خودم که درسته، خیلی زود خندم میگیره و خیلی هم میخندم و راحت هم اشکم در میاد. نوجوون بودم و از دست خودم شاکی، به خاطر این همه حساسیت و گریه هام، تصمیم گرفتم هر چی شد گریه نکنم و تونستم به مدت طولانی گریه نکنم،چند ماه شاید هم یک سال!!  

+ آخرین باری که گریه کردین کی بوده؟:)

 

۰۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^