بعد از اتفاقی که افتاد خوابم عمیق نمیشه و همش در حال خواب دیدنم مثل زمانایی که استرس داشتم: سال اول تدریس یا شب امتحان آنالیز...
زمان لازمه یادم بره لحظه ای که با چشمای ترسیده سرش خورد به دیوار...
خداروشکر به خیر گذشت.... خداروشکر خداروشکر خداروشکر...:)
یه حالی دارم که توصیفش سخته:))) میشه گفت دوران نقاهت میگذرونم:) نه حالم بده بده نه به حالت عادی برگشتم...
ذهنم درگیره:) نکنه چشمش زده باشم... حواسم باشه زیاد بهش نگاه نکنم:( زیاد نرم دورو برش:( کم پیشش باشم:( باید فاصله بگیرم ازش...!!؟
.
.
.
بهش سلام کردم جواب نداد:/
بعد از یه چند جمله ای که رد و بدل شد، گفت شما خانم....هستید فک کردم دانش آموزی! :)
همکار جدیدمون یه آقای بالای ۵۰ سال:)
اگه دانش آموز بودم هم باید جواب سلام میداد! ولی فک کنم چون با ماسک بودم و معمولا هم آروم حرف میزنم احتمالا نشنیده، این حرفی هم که زد با طعنه نبود:) مثل بعضیا:) و اینکه منم جنبه مثبت در نظر گرفتم و لبخند زدم و خوشحال از اینکه هنوز جوون تر به نظر میام:)))
امان از معلم هایی که شبیه دانش اموزان :)
تازه مانتو سورمه ای هم میپوشن
نور علی نور :))
یه بار یکی بچه ها تعریف میکرد رفته به دستش پس گردنی بزنه ، اشتباهی به خوابونده پس گردن معلمه :))
من از این دست سوتیا ندارم ولی غیبت پشت سرشون وقتی دارن میشنون زیاد داشتم