تشنگی آور به دست...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال خوب» ثبت شده است

از حال بد به حال خوب

+ ساعت یه ربع به هفت رسیدم جای همیشگی که همکارا بیان و بریم مدرسه. چند لحظه‌ای گذشت دیدم یه گربه ی مرده وسط خیابونه:(... و از اون لحظه یه دلهره ای داشتم که نکنه ماشین ها از روش رد بشن:/... یکی از همکارا اومد، سعی کردم یه طوری وایسم که گربه رو نبینم ولی به سمت خیابون بودم... در حال صحبت بودیم که یه ماشین با سرعت اومد و از رو گربه رد شد و پخش شدن تکه های گوشت گربه رو دیدم که پرتاب شد و شاید تا جاییکه ما بودیم هم رسید، جیغ نزدم ولی با صدای بلند گفتم وای:(((( و چندقدم فاصله گرفتم ... خیلی حس بدی بود:/ نمیشد گریه کرد! حالم بد بود و نمیتونستم کاری کنم، باید آب می‌خوردم ولی در دسترس نبود، حالت تهوع گرفتم با بغض:/... وقتی رسیدم مدرسه رفتم آب خوردم... از جلو چشمام رد میشد اون صحنه... میدونستم راه حلش کلاس و دانش آموزا هستن:)... همینم شد وقتی میرفتم سر کلاس به ندرت یادآوری میشد ولی زنگ های تفریح بیشتر... تا الان خداروشکر اون صحنه هولناک! داره کمرنگ تر میشه ولی هنوز یادم نرفته.

+ صبح به این فکر میکردم ملت چطوری فیلم ترسناک میبینن:/... چند سال پیش نقد سریال کره ای بازی مرکب نگاه میکردم نتونستم تا آخر ببینم، حالم بد شد. چون چند تا از سکانس ها رو نشون میداد و بعدش توضیح و نقد. یادمه همون موقع دختر داییم که بچه مدرسه ای بود شاید ۱۵ سالش بود، می‌گفت این سریال رو دیده!!:/

+ امروز با ساغی صحبت کردم. یعنی با هم حرف زدیم و تنها کسی بود که قضیه گربه رو بهش گفتم:)... چون در مورد حواس پرتی ها می‌گفت و یه کم ربط داشت.

+ دوشنبه ها مطالعات هشتم دارم و آمادگی دهم. داستان داریم:)... درسمون در مورد دولت بود، یکی از بچه‌های کلاس هشتم گفت خانم من فکر میکردم رهبر و رئیس جمهور یکی هستن!:/...با وجود تکرار و توضیح و پرسش زیاد این درس سختشون هست چون اکثرا ماهواره دارن و شبکه های داخلی و اخبار نمیبینن و کسی هم نبوده بهشون اطلاعات بده. برا همین هنوز یه عده اسم رهبر و رئیس جمهور ترکیب میکنن برا جواب:)))))... یه عکس تو کتاب آمادگی دهم بود ازشون پرسیدم این شخص که جلو وایساده کیه؟ یه عده اصلا تو باغ نبودن یه عده هم اسم امام و رهبر رو قر و قاطی و بدون هیچ پیشوندی! میگفتن و به نظر از هم تشخیصشون نمی‌دن:) ... بهشون گفتم بگید آیت الله خامنه ای بعد یکیشون گفت حضرت الله:)))) البته سهواً!:)... در این لحظات میخندیدم بدون فکر کردن به صحنه ای که صبح شاهدش بودم، به خاطر دانش آموزای دوست داشتنیم که همیشه یه چیزی در آستین دارن که روح و رانمون شاد شه.

۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۳:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

فک کنم عاشق شدم!:)

مامان ‌‌‌وارد اتاق شد و نشست. بهش گفتم مامان بالاخره پیداش کردم، می‌خوام برم خواستگاریش! عکسش نشونت بدم؟!... مامان همچنان ریلکس!:))... عکس العمل خاصی نشون نمیداد. گفتم یعنی کنجکاو نیستی؟ گفت میدونم داری شوخی میکنی:/... منم گوشی گرفتم جلو صورتش گفتم اینه:))))... مامانم میگه این چیه؟:/... یه شخصیتی هست برا خودش:/ ... چیه آخه چیه:)))

نی نی تپل

چند روزه مدام نگاه این عکس میکنم:)... خیلی خوبه..‌‌هر دقیقه نشون خواهرم میدمش:)... میگه نگات میکنم یادش میفتم!:))) ... بهش میگه زشتو:/... خیلی هم باحاله!:)))

قبل از اینکه مامان وارد اتاق بشه داشتم به خواهرم میگفتم برو به همکارا( هم سرویسی هات) بگو عاشق شدم بعدش که خیلی کنجکاو شدن و تعجب و ... این عکس نشونشون بده:))... ولی خب این کار نمیکنه:/... گفتم خودم برم به دانش آموزام بگم ولی دیدم پر رو میشن:))... به این نتیجه رسیدم بیام اینجا بگم:)... که شما هم از دیدن این عکس حال خوب کن:) بی نصیب نمونید!

 

+ بعضی چیزا هستن همزمان هم میتونن دلیل حال خوبت باشن هم دلیل آشفتگی...

+ این دو سه هفته اخیر خبر بارداری دو تا از خانومای مربوط به محل کارم شنیدم، به خواهرم میگفتم یعنی سومیش کیه؟!... دیشب دانش آموزم که چند تا پست در موردش نوشتم( همون که با هم عکس گرفتیم بالاخره:)... خبر بارداریش بهم داد... و شد سومین نفر!... ان شاءالله همه نی نی ها سالم به دنیا بیان و عاقبت بخیر بشن.

 

+...

نی نی

 

۳۰ دی ۰۲ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

پاییزِ غم انگیز اما زیبا

سیاه و سفید

نقاشی دانش آموز کلاس هفتمم:)

دیروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه... حالم داشت بد میشد تو ماشین... حالت تهوع:/ چیزی که ازش بدم میاد خیلی! ... دقیق نمی‌دونم چرا ولی می‌تونه به یکی از این علت ها یا به چند علت باشه:): شب کمتر از چهار ساعت خوابیده بودم، فقط یه لقمه صبحونه خوردم، تو ماشین چند دقیقه گوشی گرفتم دستم، به نظرم با سرعتی بیشتر از همیشه رانندگی میکرد تو اون جاده های پیچ در پیچِ خوشگل:))... وقتی رسیدیم مدرسه، وسایلم گذاشتم داخل و اومدم بیرون تو حیاط... درمانم نفس عمیق تو هوای سرد و خنک پاییزی بود:)... نشستم روی سکو زیر درخت... سرم گرفتم پایین و به زیر پام نگاه میکردم به برگ های رنگ رنگِ پاییزی، با یه جابجایی کوچیک سروصداشون بلند میشد. تا می‌تونستم نفس عمیق کشیدم. سرم بلند کردم، تونستم غلبه کنم بر اشک و گریه:/... حالت تهوع و نتیجه اش:/ یکی از بدترین هاست برام... اکثر اوقات هم بعدش گریه ام میگیره:)))... تعداد کمی از بچه ها تو حیاط بودن: نشسته، ایستاده، قدم زنان یا جیغ زنان و بازی کنان:)... بلند شدم قدم زدن و نفس عمیق کشیدن:) خداروشکر حالم خیلی بهتر شد...وقتی نشسته بودم شاهد این صحنه تکراریِ نه خسته کننده بلکه سر ذوق آورنده بودم:)... برگ کوچیکِ خشک شده و زرد از درخت، رقص کنان اومد پایین. 

خدایا شکرت ❤️

۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

حال خوب

بعد از اتفاقی که افتاد خوابم عمیق نمیشه و همش در حال خواب دیدنم مثل زمانایی که استرس داشتم: سال اول تدریس یا شب امتحان آنالیز...

زمان لازمه یادم بره لحظه ای که با چشمای ترسیده سرش خورد به دیوار...

خداروشکر به خیر گذشت.... خداروشکر خداروشکر خداروشکر...:)

یه حالی دارم که توصیفش سخته:))) میشه گفت دوران نقاهت میگذرونم:) نه حالم بده بده نه به حالت عادی برگشتم...

ذهنم درگیره:) نکنه چشمش زده باشم... حواسم باشه زیاد بهش نگاه نکنم:( زیاد نرم دورو برش:( کم پیشش باشم:( باید فاصله بگیرم ازش...!!؟

.

.

.

بهش سلام کردم جواب نداد:/ 

بعد از یه چند جمله ای که رد و بدل شد، گفت شما خانم....هستید فک کردم دانش آموزی! :) 

همکار جدیدمون یه آقای بالای ۵۰ سال:)

اگه دانش آموز بودم هم باید جواب سلام میداد! ولی فک کنم چون با ماسک بودم و معمولا هم آروم حرف میزنم احتمالا نشنیده، این حرفی هم که زد با طعنه نبود:) مثل بعضیا:) و اینکه منم جنبه مثبت در نظر گرفتم و لبخند زدم و خوشحال از اینکه هنوز جوون تر به نظر میام:)))

 

 

 

۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

فقط یه ساعت شد:)

لباس پوشیدم، پیاده رفتم  آش و کله پاچه و نون گرفتم و برگشتم خونه و لباس عوض کردم و صبحونه خوردم؛ همه اینا یه ساعت شد:)  و الآنم که در حال نوشتنم.

قبلا شب بیدار بودم یا به قولی 🦉، دلیلش هم علاوه بر خواب نامنظم و درگیری فکری

این بود که شب دوست داشتم با آرامش و سکوت و تنهاییش و دلیل اصلیش هم همین بود اگه خوابمم میومد دوست نداشتم بخوابم و بیدار میموندم. 

ولی الان هم لذت بیداری در شب دارم هم جغد نیستم...چطوری؟! 

موقع سحر بیدار میشم:) به همین راحتی به همین خوشمزگی:)

حس و حالش  هم خیلی بهتر از شب بیداریه، اصلا یکی دو ساعت قبل طلوع آفتاب حال خوب کنه...

 

 

۲۰ آبان ۰۰ ، ۰۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^