تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

Story 6

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ

داشتیم کارت های عروسی رو درست میکردیم و پاپیون ها رو چسب می‌زدیم... در مورد رنگ پاپیون شروع کردن به نظر دادن... یکی می‌گفت اگه قرمز بود خوشگل تر بود... یه نفر دیگه گفت آبی خیلی بهتره... صورتی بهتر تره:))... منم گفتم همین سفید خیلی هم خوبه و بحث خاتمه دادم:))) 

شلوغ بودیم و همه با همدیگه حرف میزدن... داشت می‌گفت چایی نیست؟ یکی نیست به ما چایی بده؟ انگار هیشکی نمیشنید چون محلش نمی‌دادن... چند دقیقه بعد که مامان رفت آشپزخونه بهش گفتم. مامان گفت متوجه نشده بوده... براش چایی ریخت داد دستم که براش ببرم:)... تو اتاق نشسته بود، چایی رو گذاشتم کنارش، نگاهم کرد و لبخند زد:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۲۲
سین ^_^

خاطرات

نظرات  (۱)

میزدی تو صورتش چایی رو😁😁😁

پاسخ:
چراااا؟؟😄 
اون لبخندش شاید این بوده که حواسم هست که حواست بهم هست😁 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">