تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲
سین ^_^

خیلی طولانی نوشتم اگه حوصله ندارید بخونید نخونید😁 چون چیز مهمی هم ننوشتم😅

 

عادی شدن

نمی‌دونم تا حالا زیره خوردین یا نه!:) ... مجبورا استفاده کردم ولی خوشم نمیومد ازش... خیلی چیزا رو که خوشم نمیومده امتحان کردم چند بار و تبدیل شده به عادت و حتی مورد بوده که علاقمند شدم!!:)... در مورد زیره فکر نمی‌کردم همچین اتفاقی بیفته!... چند بار زیره ریختم تو دوغ و خوردم و الان مثل پونه ریختن تو دوغ برام عادی شده و بدم که نمیاد هیچ... خوشمم میاد!!!!؟شاید!؟... قبلا خیلی بد غذا بودم :/... چند سالی هست خوراکی هایی که خوشم نمیاد ولی مفید هستن رو امتحان میکنم چند بار و بعد یه مدت عادی میشه. مثلا زیتون شور... یا آب گرم:)... قبلا خوردن آب گرم برام مثل خوردن زهر بود!!!... از گلوم نمی‌رفت پایین:/... شهریور سال گذشته بعد اون قضیه شکم درد وحشتناک که راهی بیمارستان شدم(نمی‌دونم یادتون هست یا نه)... تصمیم گرفتم بیشتر مراعات کنم:)... یکی از تصمیم هایی که گرفتم این بود وقتی از خواب بیدار میشم، هر موقع که باشه اول آب گرم بخورم. اولش خیلی سخت بود و همین سختی باعث شد یه چیزی کشف بنمایم:))... وقتی قند میخوردم باهاش، قابل تحمل میشد، مثل چای خوردن:)... این قند خوردن هر روزه هم یه سری ایرادات داشت که کم کم رفع شد و الان به مرحله ای رسیدم که خوردن آب گرم بدون قند برام اصلا سخت نیست و عادت کردم:). 

 

بالش طبی

تا سال ۹۷، موقع خواب هیچ چی نمیذاشتم زیر سرم یا نهایتا یه ملافه ای تا میزدم یا پتو مسافرتی کوچیک:)... سال ۹۷ رفتیم تهران برا نمایشگاه کتاب. رفتیم خونه دایی مامانم. وقتی برامون پتو و بالش و... آورد بهش گفتم دایی من هیچی نمی‌ذارم زیر سرم و در مورد اینکه شبا هم دیر خوابم می‌بره بهش گفتم و... یه سری توصیه ها کرد که کم و بیش گوش دادم. بالش طبی داشت و توصیه کرد بخریم:)... از اون موقع کم کم شروع کردم به گذاشتن بالش زیر سرم. اوایل گردن درد می‌گرفتم و خیلی طول کشید تا عادت کردم. خریدن بالش طبی هم پشت گوش مینداختیم اما بالاخره خریدم و خیلییییی عالیه. ایرانی هم خریدم:)... یه نکته ای که هست خواهرم soft خرید و بعد یه مدت انگار دیگه مثل قبل نیست اما خودم hard خریدم و خداروشکر تا الان که خوب مونده:). به نظرم خیلی ضروریه:)

 

خواب

یه لیست خرید برا سال ۱۴۰۱ نوشته بودم که اکثرا رو تهیه کردم. یکیش تخت خواب بود:)... از خریدنش منصرف شدیم چون اتاق من و خواهرم مشترکه و اگه تخت بخریم، بخش زیادی از فضای اتاق اشغال میشه و مورد مهم تر اینکه رو زمین خوابیدن رو ترجیح میدم به شددددت. زمان دانشجویی بعضی شبا یه پتو مسافرتی مینداختیم وسط اتاق و چند نفری رو زمین میخوابیدیم ... چقدر می‌چسبید:). اون موقع بالش نمیذاشتم زیر سرم:) ... بالشم میدادم دوستم، یکی میذاشت زیر سرش یکی هم بغل میکرد:). اون خیلی پایه بود و اکثر اوقات با هم کف اتاق میخوابیدیم... 

 

آهنگ

زمان دانشجویی خیلی آهنگ گوش میدادم، قبل خواب و تو ماشین و موقع درس خوندن حتی!!:/... بعد یه مدت کلا ترک کردم:)))) و الان سخنرانی گوش میدم... چون با مای سیستر تو یه اتاقیم برا اینکه مزاحمش نباشه صدا، از هندزفری زیاد استفاده میکنم برا همین زود به زود خراب میشه. یه مدت پیش که رفتم هندزفری بخرم بهش گفتم یه جنس خوب می‌خوام چون قبلیا خیلی زود خراب شدن و بهش گفتم زیاد استفاده میکنم، گفت فرقی نداره چه جنسی بخری، خراب میشه:/!... قصد دارم هدفون بخرم ولی برا همیشه به درد نمیخوره و هندزفری راحت تره:)... آیا راه حلی دارید؟:)

 

کفش

همیشه برا خرید کفش مشکل داشتم و دارم:/... یادمه که وقتی بچه مدرسه ای بودم فروشنده بهم گفت چطور میخوای همسرت انتخاب کنی؟!!!:))))... شاید راست می‌گفت!!!؟؟... یادمه یه کفشی رو بعد کلی گشتن خریدم و شب قبل از اول مهر رفته بودیم جایی وقتِ برگشت دیدم یکی از گل های روی کفشم نیست:/... خیلی ناراحت شدم:)))...کفش مشکی طلایی با گل فلزی مشکی طلایی ... تا همین اواخر هم گل فلزی رو نگه داشته بودم نمی‌دونم هنوزم دارمش یا نه!

 

قد

تو سن رشد که بودم وقتی دست و صورتم میشستم، خودم تصور میکردم که چقدر بلند میشم مثل خواهرام ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد:( و اون موقع خیلی ضد حال بود برام مخصوصا اینکه یه تعداد از آدمای اطرافم عمدی یا سهوی رفتار خوبی نداشتن... اما چند سال بعد کاملا پذیرفتمش حتی با حرفایی که هنوزم ادامه داره:)... یه چیزی هنوز تو دلم مونده😅 اینکه چال لپ ندارم:((صرفا جهت خنده)... خواهرم میگه می‌خوام برم چال لپم پر کنم منم چشم غره بهش میرم... بشین بابا:))... 

 

خدایا شکرت به خاطر همه چی❤️

ان شاء الله زمانی برسه که «من» ی نباشه:)... 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۲۱:۳۴
سین ^_^

امروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه آهنگی که پخش میشد تو ماشین باعث سلسه تفکرات و یادآوری خاطراتی شد... نوع موسیقی منو یاد شخصی انداخت که ممکن بود الان نزدیک ترین فرد به من باشه:)... ایشونم میخوند با یه سبک خاص و شعرها رو خودش می‌سرود:))) که اجتماعی بودن معمولا و با مفهوم... عدو شد سبب خیر و به سرانجام نرسید... امیدوارم تنهایی ایشون ربطی به من نداشته باشه و بره پی زندگیش...:) این اتفاق مربوط به هفت سال پیش میشه تقریبا:)... 

فکر بعدی در مورد اعتکاف بود :)))... مامان داشت در مورد محل برگزاری اعتکاف می‌گفت که هنوز معلوم نیست کجا باشه و بستگی داره آقایون چقدر ثبت نام کنن که پدر گفت سیّد گفته کلا ۱۵ نفر ثبت نام کردن( تا یه روز مونده به اعتکاف) ... منم یه نگاه به سیستر انداختم و گفتم بیا از اینجا هم مشخصه:/ ... یه بخشی به خاطر کار هست که تعداد کمه ولی اینقدر کم نشون دهنده ی چیزای دیگه هم هست!:/... 

این فکر ربطش به قبلی چیه؟... با وجود هم کفو بودن در اکثر موارد ... مسئله اساسی اختلاف عقیده ای بود که داشتیم:)... میتونست به شدت مشکل ساز باشه اگه بین دو نفر نمیشد حتما برا تربیت فرزند به مشکل برمی‌خوردیم:)... برا همین گفتم عدو شد سبب خیر:)... 

فکر بعدی:))))) وقتی رفته بودم برا مصاحبه و گزینش یه سری سوالات ازم پرسید و رسید به نماز جمعه و امام جماعت و ... بعدش گفت مگه شهرتون روحانی(طلبه) هم داره؟:/ !!! ( الان جناب پت میاد میگه نه، رئیسی داره:))) البته اگه بعد قضیه جلسات امتحان اینجا رو تحریم نکرده باشن:)) 

 

این سیّد که تعداد نفرات ثبت نامی اعتکاف:)) رو به پدرم گفته از خیلی وقت پیش با پدرم دوست می‌باشند:)... خیلی وقت بود ندیده بودم ایشون رو تا یه مدت پیش که دخترش اومد خونمون برای درس ... خاطره من با ایشون برمیگرده به سه سالگیم:)))... خواهرم کلیه اش مشکل پیدا کرد و یه مدت بستری بود بیمارستان... از اونجایی که خواهرمم کوچیک بود(۶ساله) و مریض بود مامانم پیشش میموند..‌. منم بیتابی میکردم:(... تا جاییکه یادمه رفتیم جلو بیمارستان... منو نمیذاشتن برم داخل:)... منو با کمپوت گذاشتن پیش سیّد... کمپوت دوست داشتم:))).. . یادمه خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد و ازم سوال میپرسید و شوخی میکرد تا بابام بیاد... کمپوت برام باز کرد و فک کنم ازم پرسید بذارم داخل یخچال که سرد بشه یا نه؟ ... از بین صحبت هامون:))) فقط همین یادمه... نمیدونمم شاید ساخته و پرداخته ذهنم باشه!

 

شما از بچگی تون خاطره ای یادتون مونده؟ قدیمی ترین خاطره تون مربوط به چند سالگی تون میشه؟ 

 

چند تا خاطره یادمه اما نمی‌دونم به خاطر تعریف دیگران ذهنم تصویر سازی کرده یا نه واقعا یادمه... یه تعدادیش مطمئنم چون تنها بودم و کسی نبوده تعریف کنه برام... مثل وقتی از زن همسایه(خدارحمتش کنه) میترسیدم و وقتی دیدمش داشت جلو خونه اشون میشست، صدام زد و داشت باهام حرف میزد... دویدم و خوردم زمین و بیهوش شدم... وقتی به هوش اومدم تو بغل زن داییم بودم... پیشونیم یه کم زخمی شد و هنوزم جاش اندازه یه عدس کوچولو از نزدیک مشخصه:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۸
سین ^_^