تشنگی آور به دست...

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

از منِ قبل به منِ جدید

خیلی طولانی نوشتم اگه حوصله ندارید بخونید نخونید😁 چون چیز مهمی هم ننوشتم😅

 

عادی شدن

نمی‌دونم تا حالا زیره خوردین یا نه!:) ... مجبورا استفاده کردم ولی خوشم نمیومد ازش... خیلی چیزا رو که خوشم نمیومده امتحان کردم چند بار و تبدیل شده به عادت و حتی مورد بوده که علاقمند شدم!!:)... در مورد زیره فکر نمی‌کردم همچین اتفاقی بیفته!... چند بار زیره ریختم تو دوغ و خوردم و الان مثل پونه ریختن تو دوغ برام عادی شده و بدم که نمیاد هیچ... خوشمم میاد!!!!؟شاید!؟... قبلا خیلی بد غذا بودم :/... چند سالی هست خوراکی هایی که خوشم نمیاد ولی مفید هستن رو امتحان میکنم چند بار و بعد یه مدت عادی میشه. مثلا زیتون شور... یا آب گرم:)... قبلا خوردن آب گرم برام مثل خوردن زهر بود!!!... از گلوم نمی‌رفت پایین:/... شهریور سال گذشته بعد اون قضیه شکم درد وحشتناک که راهی بیمارستان شدم(نمی‌دونم یادتون هست یا نه)... تصمیم گرفتم بیشتر مراعات کنم:)... یکی از تصمیم هایی که گرفتم این بود وقتی از خواب بیدار میشم، هر موقع که باشه اول آب گرم بخورم. اولش خیلی سخت بود و همین سختی باعث شد یه چیزی کشف بنمایم:))... وقتی قند میخوردم باهاش، قابل تحمل میشد، مثل چای خوردن:)... این قند خوردن هر روزه هم یه سری ایرادات داشت که کم کم رفع شد و الان به مرحله ای رسیدم که خوردن آب گرم بدون قند برام اصلا سخت نیست و عادت کردم:). 

 

بالش طبی

تا سال ۹۷، موقع خواب هیچ چی نمیذاشتم زیر سرم یا نهایتا یه ملافه ای تا میزدم یا پتو مسافرتی کوچیک:)... سال ۹۷ رفتیم تهران برا نمایشگاه کتاب. رفتیم خونه دایی مامانم. وقتی برامون پتو و بالش و... آورد بهش گفتم دایی من هیچی نمی‌ذارم زیر سرم و در مورد اینکه شبا هم دیر خوابم می‌بره بهش گفتم و... یه سری توصیه ها کرد که کم و بیش گوش دادم. بالش طبی داشت و توصیه کرد بخریم:)... از اون موقع کم کم شروع کردم به گذاشتن بالش زیر سرم. اوایل گردن درد می‌گرفتم و خیلی طول کشید تا عادت کردم. خریدن بالش طبی هم پشت گوش مینداختیم اما بالاخره خریدم و خیلییییی عالیه. ایرانی هم خریدم:)... یه نکته ای که هست خواهرم soft خرید و بعد یه مدت انگار دیگه مثل قبل نیست اما خودم hard خریدم و خداروشکر تا الان که خوب مونده:). به نظرم خیلی ضروریه:)

 

خواب

یه لیست خرید برا سال ۱۴۰۱ نوشته بودم که اکثرا رو تهیه کردم. یکیش تخت خواب بود:)... از خریدنش منصرف شدیم چون اتاق من و خواهرم مشترکه و اگه تخت بخریم، بخش زیادی از فضای اتاق اشغال میشه و مورد مهم تر اینکه رو زمین خوابیدن رو ترجیح میدم به شددددت. زمان دانشجویی بعضی شبا یه پتو مسافرتی مینداختیم وسط اتاق و چند نفری رو زمین میخوابیدیم ... چقدر می‌چسبید:). اون موقع بالش نمیذاشتم زیر سرم:) ... بالشم میدادم دوستم، یکی میذاشت زیر سرش یکی هم بغل میکرد:). اون خیلی پایه بود و اکثر اوقات با هم کف اتاق میخوابیدیم... 

 

آهنگ

زمان دانشجویی خیلی آهنگ گوش میدادم، قبل خواب و تو ماشین و موقع درس خوندن حتی!!:/... بعد یه مدت کلا ترک کردم:)))) و الان سخنرانی گوش میدم... چون با مای سیستر تو یه اتاقیم برا اینکه مزاحمش نباشه صدا، از هندزفری زیاد استفاده میکنم برا همین زود به زود خراب میشه. یه مدت پیش که رفتم هندزفری بخرم بهش گفتم یه جنس خوب می‌خوام چون قبلیا خیلی زود خراب شدن و بهش گفتم زیاد استفاده میکنم، گفت فرقی نداره چه جنسی بخری، خراب میشه:/!... قصد دارم هدفون بخرم ولی برا همیشه به درد نمیخوره و هندزفری راحت تره:)... آیا راه حلی دارید؟:)

 

کفش

همیشه برا خرید کفش مشکل داشتم و دارم:/... یادمه که وقتی بچه مدرسه ای بودم فروشنده بهم گفت چطور میخوای همسرت انتخاب کنی؟!!!:))))... شاید راست می‌گفت!!!؟؟... یادمه یه کفشی رو بعد کلی گشتن خریدم و شب قبل از اول مهر رفته بودیم جایی وقتِ برگشت دیدم یکی از گل های روی کفشم نیست:/... خیلی ناراحت شدم:)))...کفش مشکی طلایی با گل فلزی مشکی طلایی ... تا همین اواخر هم گل فلزی رو نگه داشته بودم نمی‌دونم هنوزم دارمش یا نه!

 

قد

تو سن رشد که بودم وقتی دست و صورتم میشستم، خودم تصور میکردم که چقدر بلند میشم مثل خواهرام ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد:( و اون موقع خیلی ضد حال بود برام مخصوصا اینکه یه تعداد از آدمای اطرافم عمدی یا سهوی رفتار خوبی نداشتن... اما چند سال بعد کاملا پذیرفتمش حتی با حرفایی که هنوزم ادامه داره:)... یه چیزی هنوز تو دلم مونده😅 اینکه چال لپ ندارم:((صرفا جهت خنده)... خواهرم میگه می‌خوام برم چال لپم پر کنم منم چشم غره بهش میرم... بشین بابا:))... 

 

خدایا شکرت به خاطر همه چی❤️

ان شاء الله زمانی برسه که «من» ی نباشه:)... 

 

۰۷ تیر ۰۲ ، ۲۱:۳۴ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سلسله تفکرات:)

امروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه آهنگی که پخش میشد تو ماشین باعث سلسه تفکرات و یادآوری خاطراتی شد... نوع موسیقی منو یاد شخصی انداخت که ممکن بود الان نزدیک ترین فرد به من باشه:)... ایشونم میخوند با یه سبک خاص و شعرها رو خودش می‌سرود:))) که اجتماعی بودن معمولا و با مفهوم... عدو شد سبب خیر و به سرانجام نرسید... امیدوارم تنهایی ایشون ربطی به من نداشته باشه و بره پی زندگیش...:) این اتفاق مربوط به هفت سال پیش میشه تقریبا:)... 

فکر بعدی در مورد اعتکاف بود :)))... مامان داشت در مورد محل برگزاری اعتکاف می‌گفت که هنوز معلوم نیست کجا باشه و بستگی داره آقایون چقدر ثبت نام کنن که پدر گفت سیّد گفته کلا ۱۵ نفر ثبت نام کردن( تا یه روز مونده به اعتکاف) ... منم یه نگاه به سیستر انداختم و گفتم بیا از اینجا هم مشخصه:/ ... یه بخشی به خاطر کار هست که تعداد کمه ولی اینقدر کم نشون دهنده ی چیزای دیگه هم هست!:/... 

این فکر ربطش به قبلی چیه؟... با وجود هم کفو بودن در اکثر موارد ... مسئله اساسی اختلاف عقیده ای بود که داشتیم:)... میتونست به شدت مشکل ساز باشه اگه بین دو نفر نمیشد حتما برا تربیت فرزند به مشکل برمی‌خوردیم:)... برا همین گفتم عدو شد سبب خیر:)... 

فکر بعدی:))))) وقتی رفته بودم برا مصاحبه و گزینش یه سری سوالات ازم پرسید و رسید به نماز جمعه و امام جماعت و ... بعدش گفت مگه شهرتون روحانی(طلبه) هم داره؟:/ !!! ( الان جناب پت میاد میگه نه، رئیسی داره:))) البته اگه بعد قضیه جلسات امتحان اینجا رو تحریم نکرده باشن:)) 

 

این سیّد که تعداد نفرات ثبت نامی اعتکاف:)) رو به پدرم گفته از خیلی وقت پیش با پدرم دوست می‌باشند:)... خیلی وقت بود ندیده بودم ایشون رو تا یه مدت پیش که دخترش اومد خونمون برای درس ... خاطره من با ایشون برمیگرده به سه سالگیم:)))... خواهرم کلیه اش مشکل پیدا کرد و یه مدت بستری بود بیمارستان... از اونجایی که خواهرمم کوچیک بود(۶ساله) و مریض بود مامانم پیشش میموند..‌. منم بیتابی میکردم:(... تا جاییکه یادمه رفتیم جلو بیمارستان... منو نمیذاشتن برم داخل:)... منو با کمپوت گذاشتن پیش سیّد... کمپوت دوست داشتم:))).. . یادمه خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد و ازم سوال میپرسید و شوخی میکرد تا بابام بیاد... کمپوت برام باز کرد و فک کنم ازم پرسید بذارم داخل یخچال که سرد بشه یا نه؟ ... از بین صحبت هامون:))) فقط همین یادمه... نمیدونمم شاید ساخته و پرداخته ذهنم باشه!

 

شما از بچگی تون خاطره ای یادتون مونده؟ قدیمی ترین خاطره تون مربوط به چند سالگی تون میشه؟ 

 

چند تا خاطره یادمه اما نمی‌دونم به خاطر تعریف دیگران ذهنم تصویر سازی کرده یا نه واقعا یادمه... یه تعدادیش مطمئنم چون تنها بودم و کسی نبوده تعریف کنه برام... مثل وقتی از زن همسایه(خدارحمتش کنه) میترسیدم و وقتی دیدمش داشت جلو خونه اشون میشست، صدام زد و داشت باهام حرف میزد... دویدم و خوردم زمین و بیهوش شدم... وقتی به هوش اومدم تو بغل زن داییم بودم... پیشونیم یه کم زخمی شد و هنوزم جاش اندازه یه عدس کوچولو از نزدیک مشخصه:)

۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 15

از بچگی تا الان خیلی پیش اومده که بهم میگن شبیه یه نفر دیگه هستم!:)... منم کنجکاو و اونایی که امکان داره ببینم بررسی میکنم ببینم وجه تشابهمون چیه!؟:)

فک کنم دبستانی بودم که داییم بهم میگفت شبیه شراره رخام هستم... میشناختمش و ازش خوشم نمیومد برا همین وقتی بهم میگفت قیافم کج و کوله میکردم😁

راهنمایی که بودم معلم زبان مون بهم گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم نه! گفت خیلیییی شبیه معلم پسرم هستی:))... هیچ وقت نشد که ببینمش:)

دانشگاه که بودیم فیلم آوای باران نگاه میکردیم... یه دختره(نیلوفر پارسا) بود خودش جای باران جا زد... دوستم می‌گفت شبیهشی... اونم دوست نداشتم شاید به خاطر نقش منفیش:(

داییم و زنداییم میگن شبیه لیندا کیانی هستی:)))

وقتی بچه مهندس یک پخش میشد شنیدم که زن عموم میگه شبیه ساناز سعیدی هستیم من و مامان:)... برا همین رفتم نگاه سریال کردم ببینم شبیهیم یا نه:))))

نفر سوم (هم بازی) و اون که قیافه ناز میپسندید:) شنیدم که میگن شبیه الناز حبیبی هستم:)))( فهمیدم که به نظرش قیافم نازه😅)

شبیه این همه آدم هستم و نیستم:)... از دید اونا حتما یه وجه تشابهی هست. چشم یا ابرو یا حالت صورت یا لبخند یا حالت نگاه یا ...

  برام جالبه که آدما چقدر میتونن با دید متفاوت به هم نگاه کنن... زیبایی تا حد زیادی نسبی هست به نظرم.

تا حالا بهتون گفتن شبیه یه نفر دیگه هستین؟ به نظر خودتون شبیه بودین؟

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 14

عید بود و رفته بودیم طبیعت گردی... طبق معمول اینجا نبود و با فاصله ۱۰۰۰ کیلومتری:/... میخواست باهام حرف بزنه... قبول نکردم... نمی‌دونم چی میخواست بگه!؟:) اصلا بهش نمیومد که بخواد ابراز علاقه کنه... با شناختی که ازش دارم میخواست بفهمه این همه سال درست فکر می‌کرده یا نه و اگه تأیید میکردم شاید اون موقع می‌گفت منم همین حس دارم:))))... 

وقتی یه نفر انتخاب کرد... براش نگران شدم و بیش تر برا طرف مقابلش... که انتخابش و تصمیمش از سر لجبازی باشه... نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم چی شد که اینطوری شد:/... هر چی بود خوب تموم نشد برا هیچ کدوم... 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 13

خونشون بودیم... داشتم سفره رو تمیز میکردم:)... داداشش( ازدواج کرده و آدم شوخ طبعی هست:) گفت مثل آدمای عاشق سفره تمیز می‌کنی..‌. خودش تو اتاق کناری بود، لامپ اتاق هم روشن نکرده بود، شام هم نیومده بود بخوره! 

میدونستم می‌شنوه... با خنده گفتم از ما گذشته دیگه:))... منظورم متوجه نشد:) ... 

وقتی واسطه برام تعریف کرد قضیه چی بوده از اول و پیامش رو بهم رسوند و پرسید تصمیمت چیه... وقتی فهمید جوابم چیه گفت شاید بعداً حسرت بخوری... گفتم میدونم ولی تصمیمم همینه... هزار بار هم برگردم به گذشته جوابم یه کلمه است: نه... گاهی اوقات باید منطقی بود که به بقیه آسیب نرسه:)

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 12

 وقتی مامانش داشته میگفته نفر دوم(هم بازی) سین رو میخواد:) اونم عصبی شده و گفته اصلاااا به هم نمیان... سین رو نمی‌دن بهش:)) که مامانش بهش گفته به تو چه؟ که بهش میدنش یا نه؟:))) ... هیشکی به جز خودم نمیدونست چرا عصبی شده:) شاید اصلا حدس هم نمیزدن:/

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 11

یکی از هم کلاسی هام تو مدرسه خیلی شبیهش بود هم ظاهری هم بعضی رفتارهاش... دوست نبودیم فقط هم کلاسی بودیم... این شباهت اینقدر برام جالب بود که به گوش هر دو رسوندم:)... مطمئنا قصدم این نبود امر خیری این وسط اتفاق بیفته:)... مثل اینکه خوشش نیومده بود چون گفته بود همه میخوان برا من زن پیدا کنن:/... شاید اینقدر فکرم درگیرش بوده که هم کلاسیم تا این حد زیاد شبیهش می‌دیدم!:/ ... 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 10

شنیدم که گفته از اونایی خوشش میاد که ناز(کیوت) باشن:)... تو راه برگشت از مدرسه بودیم که از دوستم پرسیدم من قشنگم یا جذاب یا ناز؟ بنده خدا موند چی بگه... شاید به نظرش هیچکدوم نبودم🙁😅... یه مدت پیش چون خونه تنها بود رفتم پیشش، یه شب تا صبح با هم حرف زدیم و بهش گفتم قضیه چی بوده و چرا همچین سؤالی ازش پرسیدم. این دوستم تنها نفری بود که از همون موقع یه چیزایی سر بسته بهش گفته بودم:)... کلاس زبان با هم آشنا شدیم و بعدش هم اومد مدرسمون و هم کلاسی شدیم. حدود ۱۵ ساله که دوستیم. اگه بخوام بهترین دوستم انتخاب کنم همین دوستمه. 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 9

خونشون بودیم... در حال خوردن ناهار... مامانش همیشه خیلی برنج درست می‌کنه... همه برنج کشیدن بعد نگاه می‌کنی میبینی اندازه سه یا چهار نفر دیگه هم هست:) ... دیرتر از همه اومد، به جای اینکه یه بشقاب برداره، دیس برداشت و به همه تعارف کرد که اگه برنج می‌خوان براشون بریزه... به من که رسید با اسم کوچیک صدام زد و ازم پرسید... منم که کم خوراک😅 گفتم نه و تشکر و اینا. دیس برنج گذاشت جلو خودش!! اینطوری😳 شدم... داداشش بهش گفت موندم این همه غذا رو کجا جا میدی؟ ببین سین چقدر تعجب کرده:))) تا حالا ندیده یه نفر اینقدر غذا بخوره، درست هم می‌گفت:) البته با خنده و شوخی می‌گفت... هر چی فک میکنم یادم نمیاد هیچ وقت به اسم کوچیک صداش زده باشم!:)... تا جاییکه یادم میاد اون اسمم گفته بارها و بارها:) شاید طبیعیه به خاطر فاصله سنی... چون وقتی تازه داشتم وارد دوره نوجوونی میشدم اون داشت ازش خارج میشد:)

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 8

از روستا تا کنار رودخونه رو پیاده رفتیم، از جاده خاکی و پر از سنگ و سراشیبی... تو مسیر یه کم سوار الاغ شدیم من و خواهرم😄 بد جایی سوار شده بودیم، تپه ی کوه مانند:)) خیلی ترسیدیم:)) اولین بار و آخرین بارمون شد.

وقت غذا خوردن هر چی زنبور بود ریخت دور غذا، میترسیدم، خیلی کم غذا خوردم و بلند شدم... اون که همیشه خیلی خوش اشتهاست گفت دیگه نمیخورید؟ گفتیم نه... همه غذای باقیمونده رو خورد😂... هیچ وقت هم چاق نبوده:)... رفتیم تو رودخونه و آب بازی...

داشت با صدای بلند می‌گفت کی میاد بریم چشمه؟ هیچ کس داوطلب نبود، گفتم میام😅(از خدا خواسته) خواهرمم بود، دو تایی نبودیم:) ... داشتم گوجه میشستم، فک کنم طولش دادم، یه چیزایی گفت که درست یادم نیست..‌. شاید گفت وسواس داری؟:))! یا اینکه می‌گفت بسه، تمیز شد ... من و خواهرم میشستیم می‌ذاشتیم تو ظرفی که دستش بود.

موقع برگشت دو تا راه بود یکیش همون راهِ ناهمواری که ازش اومده بودیم یکی دیگه هم جاده خاکی و صاف اما خیلی طولانی تر... هر کی باید یه راه انتخاب میکرد:)... من دنبال این بودم که بفهمم اون از کدوم راه میخواد برگرده:)... یادم نیست چی شد... فک کنم زود تر رفته بودن:)... تو مسیر برگشت برا اینکه بتونیم ادامه بدیم با نفر دوم و سوم(هم بازی) مسابقه دو گذاشتیم... نفر دوم خیلی فرز بود، زد جلو... نفر سوم که تپلی بود:) زود خسته شد و همینطور خودم. 

 

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^