تشنگی آور به دست...

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

Story 7

این روز بالاخره می‌رسید ... بعدش باید میرفتیم کلاس خط پس باید حواسمون می‌بود که لباس مناسب هر دو جا رو بپوشیم:)... جلو آرایشگاه منتظر عروسش بود... بهش تبریک گفتیم... همون عبارت معروف، تو سالن شنیده میشد؛ النکاح سنتی... براشون دست زدیم... شیرینی و شربت خوردیم... یه عده هم میرقصیدن:) ... رسما همه چی تموم شد...به بهونه کلاس خط، زدیم بیرون... سر کلاس حواسم زیاد جمع نبود ولی خیلی تلاش کردم که عادی جلوه کنم... گاهی همین تلاش، آدم تابلوتر می‌کنه... یکی از هم کلاسی ها گفت تو فکری، خوبی؟ گفتم نه:) خوبم.

۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 6

داشتیم کارت های عروسی رو درست میکردیم و پاپیون ها رو چسب می‌زدیم... در مورد رنگ پاپیون شروع کردن به نظر دادن... یکی می‌گفت اگه قرمز بود خوشگل تر بود... یه نفر دیگه گفت آبی خیلی بهتره... صورتی بهتر تره:))... منم گفتم همین سفید خیلی هم خوبه و بحث خاتمه دادم:))) 

شلوغ بودیم و همه با همدیگه حرف میزدن... داشت می‌گفت چایی نیست؟ یکی نیست به ما چایی بده؟ انگار هیشکی نمیشنید چون محلش نمی‌دادن... چند دقیقه بعد که مامان رفت آشپزخونه بهش گفتم. مامان گفت متوجه نشده بوده... براش چایی ریخت داد دستم که براش ببرم:)... تو اتاق نشسته بود، چایی رو گذاشتم کنارش، نگاهم کرد و لبخند زد:)

۲۲ آبان ۰۱ ، ۰۶:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 5

مادرش می‌گفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!..‌ چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟

به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو می‌پسندید!:)

 

 

راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.

 

 

آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...

 

 

امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...

 

یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)

 

 

توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story  منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.

 

۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 4

خونشون بودیم... دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم... خواهرش کنارم نشسته بود... یه دفعه متوجه شلوارم شدم و سرم برگردوندم دیدم خواهرش داره پاچه شلوارم که تا خورده و رفته بالای قوزک پام، برمی گردونه:)... شاید نگاهش بود که خواهرش واداشت به درست کردن لباسم:))

همه می‌خواستیم بریم پارک... تا یه جایی از مسیر همراهیمون کرد و بعدشم رفت، شاید پیش دوستاش... همیشه همینطور بود، باهامون نمیومد!... تا وقتی رسیدیم پارک و نشستیم و بازی کردیم چند بار اتفاق افتاد..‌. میدیدمش که دنبالمون اومده یه بارم سوار چرخ و فلک دیدمش!!!!... هنوزم نمی‌دونم واقعی بود یا نه!... فک کنم اولین بارم بود توهم میزدم:)... همش به فکرش بودم و این فکر، مجسم میشد!؟!؟!

من دلتنگم... شاید دلتنگ تو؟ نه! ... دلتنگ حسی ام که داشتم...

اگه هست... اما هنوز دلتنگشی

اگه هست اما به فکر نبودنشی

بدون کارت تمومه

الفاتحه😁

 

۱۶ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 3

نه سالم بود برا اولین بار رفتیم پایتخت به خاطر رحلت امام... با همسفرهامون برنگشتیم!... رفتیم خونشون برا اولین بار:)... 

 رفته بودیم حرم، ۱۱ نفر بودیم، موقع برگشت می‌خواستیم با هم باشیم، چون دیر موقع بود خط واحد نبود. هممون سوار پیکان شدیم... همه ۱۱ نفر!:))))، البته با دو تا بچه کوچیک می‌شدیم ۱۱نفر:))... داستان داشتیم تا برگشتیم خونه:/... فک کنم قرار بود دزدیده بشیم ولی نجات یافتیم!:)... به هم بازی(نفر سوم:) گفتن چیزی نگو از ماجرا وقتی رسیدیم خونه... فورا گذاشت کف دستشون:))))... از ۱۲ شب، گذشته بود که رسیدیم خونه... شام درست کرده بودن دو نفری و انگشتاشون پر چسب بود... یادم نیست واقعی بود یا تمارض:)... لبخندشه که تو ذهنم نقش بسته...

 

حکمت ۵۷ نهج‌البلاغه: قناعت، ثروتی است پایان ناپذیر.

 

 

۳۰ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 2

کلاس سوم دبستان بودم... اولین بار بود میدیدمش! شاید هم اولین بار بود میومد خونمون!... به خاطر موضوعی جلوی اون خجالت زده و ناراحت شدم :)... شاید اون لحظه یکی از نقاط عطف زندگیم بوده و خودم خبر نداشتم...!

 

 سوم دبستان که بودم بعد از ظهر ها با دو تا از دوستام می‌رفتیم بالای درخت توت و توت های صورتی قرمز و ترش میچیدیم و نمک می‌زدیم و می‌خوردیم:) 

 

قدمت دو تا از دوستام بیشتر از بیست سال میشه:)))... یکیشون همونیه که باهم می‌رفتیم بالا درخت توت... نقاشیش عالی بود و عالیه:) ... سوم دبستان که بودیم برام یه نقاشی کشید و یه طرح با قیچی و رنگ درست کرده بود... هنوز نگهشون داشتم... چند سال پیش بود عکسشون گرفتم بهش نشون دادم خیلی ذوق زده شد و خوشحال از اینکه هنوز اونا رو دارم... شاید خودشم فراموش کرده بود!:)

اون یکی که با هم می‌رفتیم توت چینی:)) ازش خبر ندارم:/

 

قدیمی ترین دوستی تون چند ساله شده؟

۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ارزشمند و غم انگیز!

  • خیلی بده که نمی‌تونیم به اون دوران برگردیم، چه زمان های خوبی بودن اون موقع ها.

 

  • دنیا پر از آدم هاییه که میترسن پیش قدم شن.

 

  •  این یه زندگی بسیار ارزشمند و بسیار غم انگیزه.
۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 1

بعد از ده سال اومده بود شهرمون و خونمون!... دور و بر ساعت دو و نیم از مدرسه بر می‌گشتم. همه میخواستن برن خونه عمه ولی من نمی‌تونستم، به خاطر خستگی... اونم نمی‌رفت... اینطوری دو نفری تنها میموندیم تو خونه!... به همین دلیل خواهرم خونه موند... داشتم از آشپز خونه میومدم برم اتاقم دوباره، نرفتم...شب شده بود و هنوز برنگشته بودن خونه... سه نفری نشستیم و تلویزیون هم روشن بود... خواهرم گفت برم پرتقال بچینم بیارم... گفتم نه خودم میرم... از حیاط چند تا پرتقال چیدم آوردم... معمولا دور تا دور پرتقال پوست میگیرم بعد از وسط نصف میکنم، اینطوری انگار خوشمزه تر میشه! پرتقال ها ترش بود هنوز... داشت نگام میکرد متوجه شد که معذبم به پرتقال خوردن مشغول شد... چهار پنج نفری اسم بازی میکردیم اینطوری که هر چی اسم بلدی مثلا با حرف سین:) بنویسی... نوشته بود سامان علی و ساسان علی، اصلا هم زیر بار نمی‌رفت که اینا اسم نیستن... بازی تموم شده بود، رفته بود سرچ کرده بود می‌گفت بیا ببین اینجا هم نوشته:))) حالا چی نوشته بود؟! یه چی مثل سامانِ  علی بخشی:))) و اون میخوندش سامان علیِ   بخشی:/... هی اصرار می‌کرد بیا نگاه کن و منم می‌دیدم پدرم داره یه طوری نگاش می‌کنه:))))))... بعد از این همه سال اومده بود گزینه معرفی شده توسط مادرش رو ببینه...

۲۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

از زمین تا آسمون

 حیف شد اون همه هدیه رو از دست دادم😅

خواهرم برام تعریف کرد، اون شخص که در موردش تو این پست نوشتم، بهش گفته هر سال موقع تولدم کادو می‌گرفته و نگه میداشته، حالا چرا نمی‌داده به خودم چون قبول نمی‌کردم😁 نمی‌دونم تا چه اندازه راست باشه و یادم نیست گفت از چه سالی:))  دوست داشتن خالی فایده نداره وقتی تفاوت ها از زمین تا آسمون باشه:/ پس دلیلی هم برا دوست داشتن متقابلش پیدا نمیکنی... یادم نیست هیچ وقت باهاش بد بوده باشم:)... یه بارم فک کنم براش ریاضی توضیح دادم و دفتر فیزیکم هم بهش امانت دادم، ازم کوچیکتره:)، نمی‌دونم چرا یهو یاد این ماجرا افتادم🤔 مربوط به قبل بیست سالگیم میشه، قضیه کادو ها هم شاید یکی دو سال بعدش فهمیدم:)

۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۴۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

باتلاق

برا امتحان شهریور رفته بودم مدرسه...موقع برگشت از مدرسه تو ماشین یکی از آهنگا منو برد به 15 سال پیش:)! خودش بود... همون آهنگ بود... خیلی سال قبل دنبالش گشته بودم ولی نتونسته بودم پیداش کنم... مشابهش بود ولی خودش نه... این خود خودش بود... 

چند سالی هست به شدت کم یا اصلا آهنگ گوش نمی‌دم مگر تو ماشین باشم و آهنگ بذارن یا ... زمان دانشگاه قبل خواب، گاهی موقع مطالعه و تو مسیر رفت و برگشت از دانشگاه به خونه همش آهنگ گوش میدادم...شورش درآورده بودم... اون موقع نمی‌دونستم که حالم بدتر می‌کنه و نمی‌ذاره از اون باتلاق بیام بیرون...

 

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم، کدام بارکشم؟

.

.

.

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شیخ بهایی

 

    حالم گرفته است و بازم دلیلش نمیدونم، شاید به خاطر کتاب مسئله اسپینوزا باشه       ... جام زهر دادن به سقراط... هم دوره بودن اسپینوزا با ملاصدرا و تفکرات تقریباً مشابه...تکفیر اسپینوزا... چه غم انگیز...!

 

 

 

 

 

۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^