تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

داشتیم کارت های عروسی رو درست میکردیم و پاپیون ها رو چسب می‌زدیم... در مورد رنگ پاپیون شروع کردن به نظر دادن... یکی می‌گفت اگه قرمز بود خوشگل تر بود... یه نفر دیگه گفت آبی خیلی بهتره... صورتی بهتر تره:))... منم گفتم همین سفید خیلی هم خوبه و بحث خاتمه دادم:))) 

شلوغ بودیم و همه با همدیگه حرف میزدن... داشت می‌گفت چایی نیست؟ یکی نیست به ما چایی بده؟ انگار هیشکی نمیشنید چون محلش نمی‌دادن... چند دقیقه بعد که مامان رفت آشپزخونه بهش گفتم. مامان گفت متوجه نشده بوده... براش چایی ریخت داد دستم که براش ببرم:)... تو اتاق نشسته بود، چایی رو گذاشتم کنارش، نگاهم کرد و لبخند زد:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۱ ، ۰۶:۴۷
سین ^_^

مادرش می‌گفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!..‌ چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟

به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو می‌پسندید!:)

 

 

راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.

 

 

آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...

 

 

امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...

 

یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)

 

 

توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story  منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۶
سین ^_^

خونشون بودیم... دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم... خواهرش کنارم نشسته بود... یه دفعه متوجه شلوارم شدم و سرم برگردوندم دیدم خواهرش داره پاچه شلوارم که تا خورده و رفته بالای قوزک پام، برمی گردونه:)... شاید نگاهش بود که خواهرش واداشت به درست کردن لباسم:))

همه می‌خواستیم بریم پارک... تا یه جایی از مسیر همراهیمون کرد و بعدشم رفت، شاید پیش دوستاش... همیشه همینطور بود، باهامون نمیومد!... تا وقتی رسیدیم پارک و نشستیم و بازی کردیم چند بار اتفاق افتاد..‌. میدیدمش که دنبالمون اومده یه بارم سوار چرخ و فلک دیدمش!!!!... هنوزم نمی‌دونم واقعی بود یا نه!... فک کنم اولین بارم بود توهم میزدم:)... همش به فکرش بودم و این فکر، مجسم میشد!؟!؟!

من دلتنگم... شاید دلتنگ تو؟ نه! ... دلتنگ حسی ام که داشتم...

اگه هست... اما هنوز دلتنگشی

اگه هست اما به فکر نبودنشی

بدون کارت تمومه

الفاتحه😁

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۸
سین ^_^