تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

خونشون بودیم... در حال خوردن ناهار... مامانش همیشه خیلی برنج درست می‌کنه... همه برنج کشیدن بعد نگاه می‌کنی میبینی اندازه سه یا چهار نفر دیگه هم هست:) ... دیرتر از همه اومد، به جای اینکه یه بشقاب برداره، دیس برداشت و به همه تعارف کرد که اگه برنج می‌خوان براشون بریزه... به من که رسید با اسم کوچیک صدام زد و ازم پرسید... منم که کم خوراک😅 گفتم نه و تشکر و اینا. دیس برنج گذاشت جلو خودش!! اینطوری😳 شدم... داداشش بهش گفت موندم این همه غذا رو کجا جا میدی؟ ببین سین چقدر تعجب کرده:))) تا حالا ندیده یه نفر اینقدر غذا بخوره، درست هم می‌گفت:) البته با خنده و شوخی می‌گفت... هر چی فک میکنم یادم نمیاد هیچ وقت به اسم کوچیک صداش زده باشم!:)... تا جاییکه یادم میاد اون اسمم گفته بارها و بارها:) شاید طبیعیه به خاطر فاصله سنی... چون وقتی تازه داشتم وارد دوره نوجوونی میشدم اون داشت ازش خارج میشد:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۳
سین ^_^

از روستا تا کنار رودخونه رو پیاده رفتیم، از جاده خاکی و پر از سنگ و سراشیبی... تو مسیر یه کم سوار الاغ شدیم من و خواهرم😄 بد جایی سوار شده بودیم، تپه ی کوه مانند:)) خیلی ترسیدیم:)) اولین بار و آخرین بارمون شد.

وقت غذا خوردن هر چی زنبور بود ریخت دور غذا، میترسیدم، خیلی کم غذا خوردم و بلند شدم... اون که همیشه خیلی خوش اشتهاست گفت دیگه نمیخورید؟ گفتیم نه... همه غذای باقیمونده رو خورد😂... هیچ وقت هم چاق نبوده:)... رفتیم تو رودخونه و آب بازی...

داشت با صدای بلند می‌گفت کی میاد بریم چشمه؟ هیچ کس داوطلب نبود، گفتم میام😅(از خدا خواسته) خواهرمم بود، دو تایی نبودیم:) ... داشتم گوجه میشستم، فک کنم طولش دادم، یه چیزایی گفت که درست یادم نیست..‌. شاید گفت وسواس داری؟:))! یا اینکه می‌گفت بسه، تمیز شد ... من و خواهرم میشستیم می‌ذاشتیم تو ظرفی که دستش بود.

موقع برگشت دو تا راه بود یکیش همون راهِ ناهمواری که ازش اومده بودیم یکی دیگه هم جاده خاکی و صاف اما خیلی طولانی تر... هر کی باید یه راه انتخاب میکرد:)... من دنبال این بودم که بفهمم اون از کدوم راه میخواد برگرده:)... یادم نیست چی شد... فک کنم زود تر رفته بودن:)... تو مسیر برگشت برا اینکه بتونیم ادامه بدیم با نفر دوم و سوم(هم بازی) مسابقه دو گذاشتیم... نفر دوم خیلی فرز بود، زد جلو... نفر سوم که تپلی بود:) زود خسته شد و همینطور خودم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۰
سین ^_^

این روز بالاخره می‌رسید ... بعدش باید میرفتیم کلاس خط پس باید حواسمون می‌بود که لباس مناسب هر دو جا رو بپوشیم:)... جلو آرایشگاه منتظر عروسش بود... بهش تبریک گفتیم... همون عبارت معروف، تو سالن شنیده میشد؛ النکاح سنتی... براشون دست زدیم... شیرینی و شربت خوردیم... یه عده هم میرقصیدن:) ... رسما همه چی تموم شد...به بهونه کلاس خط، زدیم بیرون... سر کلاس حواسم زیاد جمع نبود ولی خیلی تلاش کردم که عادی جلوه کنم... گاهی همین تلاش، آدم تابلوتر می‌کنه... یکی از هم کلاسی ها گفت تو فکری، خوبی؟ گفتم نه:) خوبم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۰
سین ^_^