هیجان، ترس، وحشت...
بعد از شام بود و ساعت نزدیک ۱۰ به پیشنهاد داداش رفتیم پیاده روی. شهر بیدار و در حال فعالیت:) رسیدیم به شهربازی و کشتی (اژدها) رو دیدیم. من و خواهرم یه نگاه انداختیم به هم و گفتیم بریم. وقتی رفتیم داخل، ماشین برقی! هارو هم دیدیم از دور ، گفتن بریم ماشین سواری ولی من گفتم اول کشتی بعد شما برید اونجا. خلوت بود و مسئول کشتی :)) هم داشت میرفت که ما رو دید و به خاطر ما برگشت و بالاخره سوار شدیم چهارتایی، هر چی به دختر خواهرم اصرار کردیم نیومد. شهربازی کوچیک بود و فقط چند تا وسیله برا بچه ها داشت و ظاهر کشتی هم کوچیک بود برا همین رفتیم کنار کله اژدها بشینیم ولی محافظش نبود، من و خواهر یه پله پایین تر نشستیم و خواهر بزرگ و داداش هم دقیقا روبرومون و نزدیک اون یکی کله اژدها نشستن، تازه حرکت کرده بود که یه پسر کوچیک تقریبا ۸ ساله اومد بالای سر ما سوار شد! 😶😄
میله محافظ ندیده بودیم!!
داداش گوشیش درآورد و گرفت به سمت ما و عکس میگرفت گرچه فکر میکردیم داره فیلم میگیره، اولش خواهرم از ذوق جیغ میزد و منم یه کم که میرفتیم بالا چشمام میبستم ( از ارتفاع میترسم:/ ) ولی خوش میگذشت. بعد از دو سه دور رفت و برگشت جیغ از سر هیجان خواهرم تبدیل به جیغ ترس شد و گفت دارم میفتم و منم که چیزی حس نکرده بودم گفتم چشمات ببند، هر چی میگذشت بیشتر سرعت میگرفت و بیشتر میرفتیم بالا، دیگه غیرارادی جیغم درمیومد:( خواهرم به شددددت ترسیده بود و جیغاش بدتر شد و یهو سرش افتاد رو شونم!😰
فکر کردم بیهوش شده یا دور از جونش سکته کرده، کلی جیغ زدم و کتفم تکون دادم که بلند بشه. فقط چند ثانیه حرکت نکرد همون چند ثانیه یکی از بدترین لحظات عمرم بود و بدترین فکرا اومد سراغم، داد میزدم نگه داره و به داداشم میگفتم بهش بگو نگه داره و طوری شده بود که داداش هم ترسیده بود و اون یکی خواهرم هم صلوات میفرستاد 😁
بعد از چند ثانیه صدای خواهرم شنیدم و دستم گذاشتم رو دستش و محکم گرفتم و سرم گذاشتم رو سرش... میلرزید.... و از ترس جیغ میکشیدم. داداش هم دادش در اومده بود و میگفت بابا نگهش دار ولی چه فایده تا جاییکه میتونست و جا داشت شتاب داد به دستگاه و بعدش هم که طول کشید تا از سرعتش کم بشه و نگه داره...
وقتی پیاده شدم پاهام میلرزید ولی چند دقیقه بعد حالم خوب خوب شد:))
نکته جالب این بود اصلا صدای پسر کوچولو نشنیدیم که ترسیده باشه😳😄
و بد ماجرا این بود که مامان از پایین شاهد ترس و جیغامون بود:(
و خدارو صد هزار مرتبه شکر که دختر خواهرم سوار نشد...
وقتی پیاده شدیم و به پیاده روی ادامه دادیم تا رسیدیم خونه همش در موردش حرف میزدیم.😅
هر کی حس خودش میگفت، خواهرم میگفت حس کردم دارم از کله میفتم پایین برا همین سرم گذاشتم رو شونت که هم خودم حفظ کنم هم تو رو:)
از داداشم پرسیدم ترسیدی؟ گفت آره 😁
واکنش خواهر بزرگمم برام جالب بود که بلند صلوات میفرستاد که صداش میشنیدم:)، کار خوبی بود حس خوبی میداد ولی خودم اون لحظه هیج جا رو نمیدیدم و ذهنم کار نمیکرد انگار زمان و مکان برام معنی نداشت فقط ترس بود و ترس...
اولین بارمون نبود که سوار کشتی میشیم ولی هیچ وقت اینقدر ترسناک نبود.
البته شرایط فرق میکرد با دفعات قبل، اینکه فقط ۵ نفر بود و وزن کمتر شتاب بیشتر! و بعدا شنیدیم که کشتی این شهربازی غیراستاندارده و مثل اینکه اهرمش هرز شده و همچین چیزایی اما کار از کار گذشته بود.
دلیل اینکه خواهر و برادرم بیشتر سخت گذشته بود بهشون قد بلندترشون بود:) چون فقط یه میله جلومون بود که باید میگرفتیم و زیر پامون جای کمی داشت و پشت سرمون هم که کوتاه بود و جاشون نمیشد که خودشون نگه دارن وقتی میرفتیم بالا حس میکردن میخوان از کله بیفتن پایین، منم این حس داشتم ولی خیلی کمتر؛ بیشتر از ارتفاع میترسیدم. خواهر بزرگم هم وزنش به نسبت قدش خوب بود و زیاد تکون نمیخورده و از ارتفاع هم نمیترسید برای همین ترسش کمتر بود. یه کم عذاب وجدان داشتم چون میخواستن برن ماشین سواری ولی ازشون خواستم اول بریم کشتی. مسئول ماشین ها هم تا ما از کشتی پیاده شدیم رفته بود. هم ترسیدن هم ماشین سواری از دست دادن:/
یه ماهی گذشته از ماجرا ولی هی از همدیگه میپرسیم دیگه سوار کشتی میشی؟😁 من که میگم آره ولی وسط میشینم😄
خیلی وقت بود چهارتایی با هم نبودیم، مثل قدیما که دور هم مینشستیم و تعریف میکردیم یا خوراکی میخوردیم یا بازی میکردیم و...
این با هم بودن بیشتر تو ذهنم ثبت شده و ترس کمرنگ تر.