تشنگی آور به دست...

۱۸ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

حس های متضاد

 

کیمیاگر

 

هفته پیش یکی از همکارا داشت درباره زندگی پس از مرگ می‌گفت شاید کمی با تمسخر...! می‌گفت آدم تجزیه میشه می‌ره... یکی دو روز بعدش با خبر شدیم برادرش فوت شده:/ ... امروز با همکارا رفتیم خونشون برا تسلیت گویی... اولین بار بود این موقعیت رو تجربه میکردم..‌. میدونستم تو شرایط خیلی سختی هستن ولی معلومه که درکشون نمیکنم چون عزیزِ اوناست که تازه ترکشون کرده... گریه میکردن... جو سخت و ناراحت کننده ای بود... میدونید چی ذهنم درگیر کرده بود؟ اینکه همکارم تو ذهنش چی میگذره؟ وقتی داریم میگیم خدا رحمتش کنه... روحش شاد... خدا بهتون صبر بده... شاید حرفی که قبلا زده همینطوری بوده نه از روی باور قلبی در غیر این صورت فک میکنم تحمل این غم براش سخت تره!؟ 

یکی از دانش آموزام برام کتاب هدیه آورد... کلی تشکر کردم و گفتم نباید زحمت می‌کشید و از این تعارفات!:))... ولی فک کنم چشمام اینطوری 😍 بود😅. دیدم تشکر خشک و خالی فایده نداره... بهترین راه در اینگونه موارد که کلام نمیتونه احساس رو بیان کنه چیه؟:) بغلش کردم🥰

کیمیاگر خوندم ولی از اون کتاب هاییه که باید تو کتابخونه ات باشه. قبلا خریده بودم اما هدیه دادم. 

دلیل اصلی خوشحالیم  هدیه یا کتاب بودنِ هدیه نیست، حس و محبتی هست که با این هدیه میخواست بهم نشونش بده😊

 

۳۰ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 3

نه سالم بود برا اولین بار رفتیم پایتخت به خاطر رحلت امام... با همسفرهامون برنگشتیم!... رفتیم خونشون برا اولین بار:)... 

 رفته بودیم حرم، ۱۱ نفر بودیم، موقع برگشت می‌خواستیم با هم باشیم، چون دیر موقع بود خط واحد نبود. هممون سوار پیکان شدیم... همه ۱۱ نفر!:))))، البته با دو تا بچه کوچیک می‌شدیم ۱۱نفر:))... داستان داشتیم تا برگشتیم خونه:/... فک کنم قرار بود دزدیده بشیم ولی نجات یافتیم!:)... به هم بازی(نفر سوم:) گفتن چیزی نگو از ماجرا وقتی رسیدیم خونه... فورا گذاشت کف دستشون:))))... از ۱۲ شب، گذشته بود که رسیدیم خونه... شام درست کرده بودن دو نفری و انگشتاشون پر چسب بود... یادم نیست واقعی بود یا تمارض:)... لبخندشه که تو ذهنم نقش بسته...

 

حکمت ۵۷ نهج‌البلاغه: قناعت، ثروتی است پایان ناپذیر.

 

 

۳۰ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ناگهانی ها

برای یک زندگی بدون مشکل امیدوار نباش. چنین چیزی وجود ندارد. در عوضش، آرزوی یک زندگی پر از مشکلات خوب را داشته باش.«از کتابِ هنر ظریف بی خیالی»

 

عادی شدن حاصل نبودن ناگهانی هاست. «از کتاب نخل و نارنج»

 

 

  •  بالاخره دستکش مادربزرگ آماده شد. خیلی وقت بود سپرده بود بهم بگن دستکشش گشاد شده براش ببافم دوباره. یادشون می‌رفت بهم بگن:/ یه مدت بود نرفته بودم سراغ بافتنی... حوصله ام نمیشد. یه کم بافتنش طول کشید به خاطر اون قسمت وسطش که همش «رو» بافته شده؛ مثل شنا کردن بر خلاف جریان آب میمونه. دو ردیف که می‌بافتم دستم درد می‌گرفت. مادربزرگ، چندین ساله که با واکر راه می‌ره. به خاطر محافظت از دستش، دستکش میپوشه... کاری هم به فصل گرما و سرما نداره... دستکش برام اندازه نیست:)))) چون اندازه دست مادربزرگ بافتم:)
۲۹ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 2

کلاس سوم دبستان بودم... اولین بار بود میدیدمش! شاید هم اولین بار بود میومد خونمون!... به خاطر موضوعی جلوی اون خجالت زده و ناراحت شدم :)... شاید اون لحظه یکی از نقاط عطف زندگیم بوده و خودم خبر نداشتم...!

 

 سوم دبستان که بودم بعد از ظهر ها با دو تا از دوستام می‌رفتیم بالای درخت توت و توت های صورتی قرمز و ترش میچیدیم و نمک می‌زدیم و می‌خوردیم:) 

 

قدمت دو تا از دوستام بیشتر از بیست سال میشه:)))... یکیشون همونیه که باهم می‌رفتیم بالا درخت توت... نقاشیش عالی بود و عالیه:) ... سوم دبستان که بودیم برام یه نقاشی کشید و یه طرح با قیچی و رنگ درست کرده بود... هنوز نگهشون داشتم... چند سال پیش بود عکسشون گرفتم بهش نشون دادم خیلی ذوق زده شد و خوشحال از اینکه هنوز اونا رو دارم... شاید خودشم فراموش کرده بود!:)

اون یکی که با هم می‌رفتیم توت چینی:)) ازش خبر ندارم:/

 

قدیمی ترین دوستی تون چند ساله شده؟

۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ارزشمند و غم انگیز!

  • خیلی بده که نمی‌تونیم به اون دوران برگردیم، چه زمان های خوبی بودن اون موقع ها.

 

  • دنیا پر از آدم هاییه که میترسن پیش قدم شن.

 

  •  این یه زندگی بسیار ارزشمند و بسیار غم انگیزه.
۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Story 1

بعد از ده سال اومده بود شهرمون و خونمون!... دور و بر ساعت دو و نیم از مدرسه بر می‌گشتم. همه میخواستن برن خونه عمه ولی من نمی‌تونستم، به خاطر خستگی... اونم نمی‌رفت... اینطوری دو نفری تنها میموندیم تو خونه!... به همین دلیل خواهرم خونه موند... داشتم از آشپز خونه میومدم برم اتاقم دوباره، نرفتم...شب شده بود و هنوز برنگشته بودن خونه... سه نفری نشستیم و تلویزیون هم روشن بود... خواهرم گفت برم پرتقال بچینم بیارم... گفتم نه خودم میرم... از حیاط چند تا پرتقال چیدم آوردم... معمولا دور تا دور پرتقال پوست میگیرم بعد از وسط نصف میکنم، اینطوری انگار خوشمزه تر میشه! پرتقال ها ترش بود هنوز... داشت نگام میکرد متوجه شد که معذبم به پرتقال خوردن مشغول شد... چهار پنج نفری اسم بازی میکردیم اینطوری که هر چی اسم بلدی مثلا با حرف سین:) بنویسی... نوشته بود سامان علی و ساسان علی، اصلا هم زیر بار نمی‌رفت که اینا اسم نیستن... بازی تموم شده بود، رفته بود سرچ کرده بود می‌گفت بیا ببین اینجا هم نوشته:))) حالا چی نوشته بود؟! یه چی مثل سامانِ  علی بخشی:))) و اون میخوندش سامان علیِ   بخشی:/... هی اصرار می‌کرد بیا نگاه کن و منم می‌دیدم پدرم داره یه طوری نگاش می‌کنه:))))))... بعد از این همه سال اومده بود گزینه معرفی شده توسط مادرش رو ببینه...

۲۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

question 10

اگر متوجه بشید که نمیتونید پدر یا مادر بشید و یا احتمالش خیلی کمه، عکس العملتون چیه؟:) تا حالا بهش فکر کرده بودین؟

 

حالا که سوال سخت پرسیدم به نظرم واجبه چند تا مورد خنده آور بگم:)))

بعضی اوقات به تناسب بحثمون(معمولا من و مامان و خواهر) از مامان میپرسم به نظرت به من زن میدن؟ یا میگم همه شرایط زن گرفتن دارم:)) ... یا اینکه با ناراحتی میگم من بابا نمیشم:)))

 امروز یکی از دانش آموزای خواهرم گفته خانم می‌خوام حضرت بشم!:|  باید چیکار کنم؟... درسشون در مورد حضرت موسی بوده:)... 

سر کلاس هشتم پرسیدن خانم ازدواج کردی؟ گفتم آره ده تا هم بچه دارم😄

 

 

۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

هم بازی:)

 وقتی بچه بودم چون تو فامیل دختر هم سن و سالم نبود... گاهی با پسرای فامیل هم بازی میشدم:)... هر سه تا ازم کوچیک تر هستن:)... یکیشون تو پست  نی نی دیروز مرد امروز در موردش نوشتم... بهم میگه عمه:) ... عمه اش نیستما😁... یه بار ازم پرسید صدات بزنم سین یا عمه سین؟ :) منم گفتم هر دو تاش خوبه هر طور دوست داری😊... میدونم خیلی داره غصه میخوره ولی هیچ کاری از دستم بر نمیاد:/... خیلی وقته ندیدمش ... یکی دو سالی میشه!:/

یکی هم که ذکر خیرش بوده😁 اینجا»»» از زمین تا آسمون. البته ایشون بیشتر اذیت کننده بود تا هم بازی:)))... به شددددت شیطون. از اون دسته از بچه ها که همه از دستشون فراری هستن:)))... یه بارم نزدیک بود بزنه چشمم نابود کنه... شانس آوردم. شاید عشق تو بزرگ شدن و پخته شدنش بی تأثیر نبوده! 

نفر سوم که دلیل نوشتن این پست هم هست:)... با یه فاصله خیلی دور از ما زندگی میکردن و هنوزم:)... سالی یکی دوبار اون موقع ها همدیگر می‌دیدیم... بیشتر با ما بود تا پسرا:))))... تا راهنمایی هم که بود پیش مامانش می‌خوابید یعنی تو اتاق ما!:))

به نظرم هیچوقت ازم خوشش نمیومد:/... در عوض، خواهرم خیلی قبول داشت:)... 

اگه قرار بود عاشق کسی بشم😅 باید عاشق یکی از اینا میشدم:))) ... و اتفاقا فک میکنم یه عده فکر میکردن عاشق نفر سوم هستم:) اما در اشتباه بودن یه اشتباه بزرگ... شاید هم چون من بازیگر خوبی بودم!

امروز مامان گفت پسر الف، دختر عین رو میخواد... گفتیم میم؟ همون که دکتره؟  من و خواهرم یه نگاه به هم انداختیم! مامان از قضیه خبر نداره... ما هم نباید خبر می‌داشتیم ولی داریم:) ... دختر عین همون دختریه که نفر سوم عاشقش بود...

نمی‌دونم فراموشش کرده یا نه؟ نمی‌دونم خبر شنیده یا نه؟ امیدوارم به جمع دل‌شکستگان نپیونده... در غیر اینصورت بتونه باهاش کنار بیاد:)

۲۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

تا سحر!

بهار

 جاییکه منتظر میمونیم برا سرویس مدرسه 

 

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.

صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضل‌تر بودی.

اندرون از طعام خالی دار

تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پری از طعام تا بینی

 

  • یکی از دروس غیر تخصصی دیگه که امسال بهم دادن درس هنر هست... می‌خوام بافتنی بهشون یاد بدم:)... هنوز وسایل تهیه نکرده بودن برا همین نشستیم به حرف زدن... چون زنگ ریاضی خیلی کم فرصت پیش میاد که بخوام بهتر بشناسمشون... ازشون در مورد سرگرمی ها و مهارت هاشون پرسیدم... یکیشون پرسید خانم چند سالته؟ گفتم بهم میاد چند سالم باشه؟ یکیشون گفت ۲۴ یا ۲۵ ... گفتم نه و سنم گفتم... پرسید خانم ازدواج کردی؟😕 منم انگشت حلقه رو که خالی بود:) نشون دادم... باید میگفتم آره ازدواج کردم ده تا هم بچه دارم😁 
  • ریاضی نهم وقتی میرسیم به مجموعه تهی... همیشه میگفتم منظور اون تهی که شما میشناسید نیست:)))) این بار هیچی نگفتم خودشون گفتن خانم حسین تهی؟:)))
  • امروز یکی از بچه های کلاس دهم گفت خانم هدی(نام مستعار:)؛ سه سال متوسطه اول دانش آموزم بوده و الان نیست) سلام رسوند و گفت حتما پیامش بهتون برسونم!:) گفتم چه پیامی؟ گفت خانم خیلی تاکید کرد که حتما بهتون بگم:) میگه خانم قربون شما برم؛😅 معلم ریاضی مون خوب نیست... بهش گفتم سلام برسون و بهش بگو زنده باشی:)) قربون هیچ کس نرو😁 
۱۹ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۲ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

ادب از که آموختی؟

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

 

زمانیکه توییتر داشتم(حذف نمودم:/) یه نفر پرسید که خودتون با یه ضرب المثل یا یه عبارت توصیف کنید... مثلا من اونیم که دستم نمک نداره و ... منم نوشتم ادب از که آموختم از بی ادبان...سرلوحه زندگیم بوده از بچگی! 

یادمه وقتی دانش آموز بودم رفتارا رو بررسی میکردم انگار این کار به صورت خودکار انجام میشد😅 مثلا با خودم میگفتم اگه معلم شدم حواسم باشه اینطوری رفتار کنم یا اون رفتار خاص رو انجام ندم:)... اون موقع اصلاااا نمی‌خواستم معلم بشم و فکرش نمی‌کردم که معلم بشم:) ... 

تا چند سال پیش هم راضی نبودم ولی الان خداروشکر میکنم که منو تو این مسیر قرار داد... همه چی دست به دست هم داد که الان اینجا باشم... مسیر سختی بود ولی مقصد و ادامه مسیر همونیه که باید باشه!... 

 

 

۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^