تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام علی«ع»» ثبت شده است

  + شب اول مهر و شب قبلش، عقد و عروسی دختر عمه بود. لباس محلی نپوشیدم ولی خوشم میاد. میشه گفت مختلط هست عروسی هامون، فقط موقع غذا خانوادگی نمیشینن، مرد و زن جدا هستن. مرد و زن به صورت دایره با هم میرقصن، هر کی هم بلد نیست با ریتم موسیقی حرکت می‌کنه و دست میزنه. رقص هم محلی با دستمال!:)... یه چند دقیقه که گذشت اوضاع غیر قابل تحمل شد به خاطر فضای بسته و صدای به شدت بلند موسیقی. خداروشکر موقع پذیرایی از موسیقی خبری نبود. یکی از نقاط قوت عروسی هامون غذاش هست:)... خداروشکر هنوز سنت رو حفظ کردن ‌و به کباب رو نیاوردن. 

+وقتی داشتیم از عروسی برمیگشتیم خواهرم حرف قشنگی زد البته قبلش مفصل صحبت و تحلیل داشتیم. گفت بعد از مراسم روضه آدم یه حس خوبی داره، و حالا ببین بعد عروسی حس خفگی بهمون دست داده. گفتم اونجا روح ،سبک و آروم میشه، و اینجا انگار روحمون تو قفسه!

+وقتی از مدرسه برگشتم فهمیدم این شخص(کلیک) اعدام شده! سخته توصیف حسی که داشتم، نگرانی بابت سنش، چرا اینجوری شد؟! وقتی یه ساله بود دیدمش و خنده ها و شیطونی هاش یادم میومد، ابدیتش چی میشه؟!:/... مادرش چی می‌کشه؟ این شخص اولین نوجوونی نبوده تو این شرایط ولی وقتی آشناست و از نزدیک دیدیش وقتی معصوم بوده باورش سخته، چرا ها زیاده!

+به اینجا، شهر خودم، حس خوب وطن رو دارم، زادگاه، محل زندگی... ولی گاهی مثل الان حس غریبه بودن دارم... فاصله ها داریم با مردم شهر... آدمای کمی هستن که از نظر ظاهر و باطن با هم اشتراک داشته باشیم. از نتایجش؟! شاید منزوی تر شدن و ازدواج نکردن باشه!

+از مدرسه برمیگشتیم، همکارم در مورد سختی شغل داشتن و انجام همزمان کارهای خونه می‌گفت... دو تا پسر داره که دیگه بچه نیستن... داشت می‌گفت براشون لقمه میگیرم، و از کارهای خونه میگفت، در واقع با همکار آقا که رانندگی میکرد داشت صحبت میکرد و طبق معمول در سکوتم مگر در موارد لازم!:)... بهش گفتم از همین الان بهشون یاد بده کارهای شخصیشون خودشون انجام بدن... اینم گفتم که بچه از پدرش هم یاد میگیره:)... قبلا هم در این مورد صحبت شده بود ولی ایشون و خیلی از خانوم های اطرافم همین مدلی هستن پایبند به سنت غلط اندر غلط مادرهاشون!(مرد سالاری افراطی) دلم براشون نمیسوزه اصلا!! دلم برای زن آینده پسراشون میسوزه:)... و نسل های بعد ... نتیجه این رفتارها باعث شده بود برای مدتی به یه ضد مرد تبدیل بشم کاملا بدبین بهشون ولی خداروشکر تعدیل شده فکر کنم و از ضدیت خارج شدم:)... هر افراطی ممکنه تفریطی به دنبال داشته باشه...

+ برای اینکه سوء تفاهم نشه، اینو بگم اگه مجبورررر باشم بین مرد سالاری و زن سالاری یه گزینه رو انتخاب کنم هیچ وقت زن سالاری انتخابم نخواهد بود:)

+ چیزی که اذیت کننده است، اینه که نبود تفکر و تأمل خیلی تو ذوق میزنه. 

+ در مورد مدرسه خواهم نوشت...:)

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

حکمت ۴۴۸ نهج‌البلاغه: کسی که مصیبت‌های کوچک را بزرگ شمارد، خدا او را به مصیبت‌های بزرگ مبتلا خواهد کرد.

 

  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۳ ، ۲۲:۳۰
سین ^_^

از کتاب «وجود»؛ فاضل نظری

 

من برق چشم‌های تو را دیده‌ام، تو نیز 

اشک مرا ببین که خداحافظی کنیم

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

تن دو روزی بیشتر پیراهن روح تو نیست

 هرچه کمتر خو به این پیکر بگیری بهتر است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گر نیست به جز خون جگر مزد من از عشق

بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

راضی به عذاب دگران نیستم اما

گر عادلی ای چرخ! فلک کن دگران را

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گفت: اولین نشانه عاشق شدن غم است؟

بوسیدمش به گریه و گفتم: غمت مباد

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

در کوله بار قسمت ما غم زیاد بود

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

چیزی نصیب من نشد از کارگاه عشق

غیر از غمی که از سر من هم زیاد بود

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

کمند عشق را پیچیدگی این بس؛ که در دامش

 گرفتاری ست آزادی و آزادی گرفتاری

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

چشم از طمع بپوش که دنیای اغنیا

چندان که می‌رسد به نظر، چشمگیر نیست

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

گریه چیزی از غم عاشق نمی کاهد ولی

گر بنا داری به اندوهت بیفزایی بیا

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

کتاب زندگی من«سیاه مشق» غم است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

وقتی دلیل خواستی از من برای عشق

غیر از خود تو هیچ گواهی نیافتم

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

سرنوشت شمع جانسوز است اما روشن است

«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»

 

+ صرفا جهت خنده!:)

داشتم به خواهرم میگفتم باید یه اعلامیه بزنم بگم هر کی آشپزی بلده بدون هیچ شرط دیگه ای قبولش میکنم!:)))؛ حوصله آشپزی ندارم:/

و دو مورد دیگه هم میشه اضافه کرد: یکی شوخ طبع بودن و یکی دیگه هم شاعر بودن!:)))... این آخری از اثرات خوندن اشعار فاضل نظری هست:))))

 

حسن ختام این پست هم بیتی از شعر «بوتراب» فاضل نظری؛

دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا

این طفل، یتیم است در آغوش بگیرش

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۲
سین ^_^

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸
سین ^_^