تشنگی آور به دست...

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

نَمی از عشق

اشعار فاضل نظری

دوبار خوندمش هر بار هم شعرهاشُ دو سه بار می‌خوندم:)

 

مشهد که رفته بودیم، تو مسیر هتل_ حرم یه کتاب فروشی بود با دکور جذاب:). با وجود اینکه قبلا گزینه اشعار فاضل نظری رو خریده و خونده بودم. وقتی یکجا کتاب شعرهاش رو دیدم نتونستم مقاومت کنم و پنج جلدی که داشت رو خریدم.

 

به این فکر کردم که از کی با فاضل نظری آشنا شدم (یه طوری نوشتم انگار الان دوستیم:)))) )... وقتی دانشجو بودم یکی از سرگرمی هام این بود که شعر بخونم. عضو یکی یا چند تا کانال تلگرامی بودم و شعرهاش می‌خوندم. یه سایتی بود که همیشه بهش سر میزدم و اونم زود به زود پست میذاشت. اینستاگرام هم که ابیات منتخب میذاشتن می‌خوندم. به نظرم همون موقع بوده که اشعار فاضل نظری رو خوندم و شناختمش:)

 

قبلا یه تعدادی از اشعار رو که خیلی دوست داشتم برا خودم می‌خوندم و صدامو ضبط میکردم:))))

 

چند بیتی از این کتاب:

 

به هرکس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم

 به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم 

مرا می ساختند ای کاش، از آب و گلی دیگر

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

 کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند

 روشنایی های آن خورشید نامحسوس را

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم 

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم 

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

 بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

شادم تصور می کنی وقتی ندانی 

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

 

نوشته پشت جلد کتاب: آدم خلیفهٔ تنهای خدا روی زمین است. امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاح اش «... و سلاح او گریه است.»

 

 

۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

سقراط و رفقا:)

تسلی بخشی های فلسفه

مقدمهٔ مترجم: ۱   ۲

 

عبارت هایی از کتاب: ( نوشته های خودمُ با این ^_^ مشخص کردم)

 

«کسی که به کم راضی نمی‌شود را هیچ چیز راضی نخواهد کرد.»

^_^:  حکمت ۵۷ نهج‌البلاغه: قناعت، ثروتی است پایان ناپذیر.

 

«ممکن است قدرتی برای تغییر برخی از رویدادها نداشته باشیم، اما در انتخاب نگرش و رویکرد خود نسبت به آنها کاملاً آزاد هستیم و...»

«چیزی را که قادر به اصلاح و تغییر آن نیستی بهتر است قبول کنی.»

^_^:  

پس چرا نگرانی؟

 

«مطالعه، مایه آرامش و تسلی خاطر من در خلوت است؛ مرا از بیکاری و بطالت مصیبت‌بار رها می‌کند و هر وقت اراده کنم، از هم نشینی با افراد کسل کننده نجاتم می دهد. هرگاه درد بیش از حد طاقت فرسا و شدید نباشد، کتاب خواندن می تواند از میزان درد بکاهد. برای پرت کردن حواسم از افکار ناامید کننده، تنها کافی است به کتاب متوسل شوم.»

 

«ما دوستان خود را نه فقط به دلیل اینکه مهربان هستند و از معاشرت با آنها لذت می‌بریم، بلکه شاید مهم‌تر از آن، بدان دلیل انتخاب می کنیم که ما را همان‌طور که هستیم درک می کنند.»

^_^: از این دوستانم آرزوست:)))!

 

«چنین برآورد می‌شود که در فاصله میان تولد مونتنی در سال ۱۵۳۳ تا انتشار سومین جلد از کتاب مقاله ها در سال ۱۵۸۸، جمعیت بومیان دنیای جدید (سرخ پوستان) از ۸۰ میلیون نفر به ۱۰ میلیون نفر کاهش یافته باشد.»

«اسپانیایی‌ها با وجدانی آسوده، سرخ پوستان را سلاخی می کردند، چرا که مطمئن بودند فقط خودشان می‌دانند انسان بهنجار چیست. عقل و منطق آنها حکم می کرد که انسان بهنجار شلوار می پوشد، فقط یک همسر دارد، عنکبوت نمی خورد و در تختخواب می خوابد.»

^_^: در مورد قتل عام سرخ پوستان و کشتار سیاهان و برده داری میتونید  تاریخ مستطاب آمریکا رو بخونید.

 

«نقل قول از نویسندگان دیگر بسیار وسوسه کننده است، مخصوصاً زمانی که آنها اندیشه های ما را به وضوح و دقت روان شناسانه ای بیان می کنند که خودمان قادر به بیان آن نیستیم.»

^_^: و مخصوصا برای افرادی مثل من که نوشتنشون خوب نیست:/... 

 

«یکی از پیچیده ترین اسرار عشق، این پرسش است که «چرا او؟»؛ «چرا از بین تمام گزینه های ممکن، چنین میل شدیدی به این شخص داریم؟»

«عشق چیزی نیست مگر تجلی آگاهانه یافتن یک پدر و مادر آرمانی توسط اراده معطوف به حیات...»

^_^: عبارت بالا نظر شوپنهاوره.  توضیحش خیلی طولانیه ولی جالبه اگه کنجکاو شدین کتابُ بخونید😁)

 

«قله کوه بسیار باشکوه و زیباست و... . سکون و آرامش فوق‌العاده ای در فضا وجود دارد، گویی می توان سقف دنیا را لمس کرد. ارتفاع، انسان را از نفس می اندازد، اما در عین حال به طرز شگفت انگیزی به هیجان می آورد. به سختی می‌توان جلوی لبخند زدن و شاید قهقهه سردادن خود را گرفت؛ خنده ای بی دلیل و معصومانه که از اعماق وجود برمی‌خیزد. شادی و نشاطی بنیادین برای زنده بودن و دیدن این زیبایی های خارق العاده.»

«ما نباید از مشکلات خود شرمسار باشیم، بلکه باید از اینکه نتوانسته ایم، چیز خوب و زیبایی از آن به وجود آوریم، احساس شرمندگی کنیم.»

«هر چیزی که باعث می شود احساس بهتری داشته باشیم، برای ما خوب نیست و هر چه باعث آزار ما شود، لزوما بد نیست.»

^_^: بخشی از آیه ۲۱۶ سوره بقره «...وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم...»

 

از بین سقراط و رفقاش یعنی اپیکور، سنکا، مونتنی، شوپنهاور  و نیچه؛ اسم همه رو شنیده بودم یا کم و بیش باهاشون آشنایی داشتم به جز مونتنی که تازه افتخار آشنایی با ایشون رو در این کتاب به دست آوردم:))).

 

۲۲ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

عصرهای کریسکان

عصر های کریسکان

عنوان کتاب و نقاشی روی جلد سوال برانگیز بود! موقع خوندن کتاب علاوه بر دنبال کردن اصل داستان منتظر بودم بفهمم قضیه عنوان و نقاشی چیه!...

  اولین حسی که داشتم از خوندن کتاب این بود که چقدر تند داره مطالب رو میگه میتونست جزئی تر به مسائل بپردازه... به نظر میاد به خاطر مطالب زیادی که برای گفتن بوده سعی شده خیلی طولانی نشه صفحات کتاب! ... شاید کاردرستی هم بوده از این جهت که عده کمی حوصله خوندن کتاب قطور رو دارن. 

جلوتر که رفتم کمتر حس شد این کلی گویی... و به این فکر کردم که فیلمی نساختن از رو کتاب؟!!!!!... از یه جایی به بعد هم نوشته هم محتوا طوری بود که فکر کردم دارم فیلم میبینم...

دو مورد همون اوایل کتاب ذهنم درگیر کرد و قابل تأمل بود: یکی اینکه دختر بعد سن بلوغ بهتره خونه پدری رو با ازدواج ترک کنه:)... و دوم هوو:) 

یادمه یکی از اساتید دانشگاهمون (خانم بودن) حرفش این بود پذیرش هوو روح بزرگی میخواد... اون موقع برام عجیب بود ... این کتاب باعث شد یه کم حرف استادمون رو درک کنم:)

صفحه ۲۲۰ که رسیدم( نسخه الکترونیکی) تحملش سخت بود... بار عظیم این درد... ظلم عمیق ، در واقع جنایت بشر علیه هم نوع خودش و علیه تمام مخلوقات... خداروشکر کسی نبود پس لازم نبود جلو اشک ها رو گرفتن:))... صورتم شستم و به خوندن ادامه ندادم!... خوندن بخش های مربوط به اسارت و شکنجه و نحوه شهادت و... سخت بود. سوژه های زیادی برای ساخت فیلم داشت مثل نجات پیدا کردن سعید از حادثه ها و اینکه هر بار شاهد شهادت عزیزانش بود... انگار روئین تن بود...قضیه بمب دست ساز خیلی جالب بود:)... در پایان هم دلیل نامگذاری کتاب و طرح روی جلد متوجه شدیم و تمام:)

 

عبارت هایی از کتاب: 

«خمپاره ای روی پل شکسته خورده و اسبی را کشته بود. کره اش همچنان زیر شکم مادرش دراز کشیده و در حال خوردن شیر از پستان مادرش بود. دیدن این صحنه منقلبم می کند و به گریه می افتم.»

به محمود میگویم: «کار خدارو ببین تو اجازه ندادی گلابی بخوریم. حالا خدا گلابی ها رو ریخت زمین. اجازه میدی برم چندتاشونو بیارم؟ اگه ما نخوریم همشون پلاسیده میشن و از بین میرن.» می خندد و می گوید: «برو بیار.»

«خاله مادرم رفته بود روستا تا از بمباران در امان باشد، ولی همانجا در اثر بمباران شهید شد.»

 

 

از اون دست کتاب هایی هست که همه اینا رو با خودش داره: لبخند، گریه، ناراحتی، تفکر، هیجان، کنجکاوی و... 

 

کاش در پایان کتاب اشاره ای به حمیرا و افسانه میشد... اینکه چه تصمیمی برای زندگیشون گرفتن؟!... تنهایی رو انتخاب کردن برای همیشه؟ یا نه...!

 

کتاب عصرهای کریسکان، سومین کتاب از پویش کتابخوانی  به همت خانم دزیره 🌹 

معرفی این کتاب از زبان دوستان شرکت کننده در این پویش می تونید  اینجا بخونید.

 

 

۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^