تشنگی آور به دست...

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

کیفم جا گذاشتم!!؟

مدرسه تعطیل شد؛ سوار ماشین شدیم و حر کت کردیم به سمت خونه. یکی از همکارا سوالی پرسید یا درخواستی داشت یا موقع پرداخت کرایه بود که دست بردم به سمت کیفم ولی نبود!!! کیف بزرگی که کتاب ها و خوراکی و جامدادی و تبلت و گوشی و کیف پولم و... توش بود. باورم نمیشد، خیلیییی عجیب بود، کیف به اون بزرگی فراموش کرده بودم😶😅 ... آخر هفته بود و چند روز تعطیلی تا شنبه، باید قید کیف و محتویاتش میزدم برا چند روز که زدم! فک کنم یه مناسبتی هم بود و از طرف دوستان پیام هایی دریافت کرده بودم که بی جواب مونده بود و این چند روز در دسترس نبودن باعث نگرانیشون شده بود:)

این قضیه برمیگرده به سال اول تدریسم و دیگه هم تکرار نشد، فراموش کردن چیزای کوچیک، کم و بیش بوده و هست ولی در این حد و اندازه بی سابقه بود... 

دلیلش رو درگیری فکری بیش از حد، خستگی روحی و جسمی و استرس میدونم... دقیقه ۹۰ مشخص شد که کجا و چی باید درس بدم... دو تا مقطع تحصیلی با شش تا پایه که جمعا میشد ۷ تا کتاب!... معاون آموزشی منطقه یه آدمی بود با زبون تند و تلخ البته ویژگی مثبتی هم داشت: سخت گیری برای ایجاد نظم :) به خاطر یه حرفش چند روز سردرد داشتم:) بازدید های مکرر منطقه و استان و... زیر ذره بین بودیم:/ یادمه وقتی می‌خوابیدم تو خواب هم درس میدادم یا داشتم مسئله ای رو حل میکردم. مسیر رفت و برگشت از خونه به مدرسه  تقریبا دو ساعت طول می‌کشید با جاده های مار پیچ و شیب دارش:/، تا چند هفته وقتی می‌رسیدیم خونه از سردرد فقط میخوابیدیم گاها بدون خوردن ناهار...

اینا رو نوشتم که یادم باشه هیچ چی آسون به دست نیومده و نمیاد، باید براش تلاش کرد، بی‌خوابی کشید، تحمل کرد و ... .

حکمت ۱۵۲ نهج‌البلاغه: آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چیزی که بازگردد گویی هرگز نبوده است.

 

 

خدایا شکرت ❤️

 

.

۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

Give me high five

ببینید:)

این پست قرار بود حذفش کنم برا همین گذاشتم موقت ولی مزین شد به نظرات شما دلم نیومد😅

دو یا سه هفته پیش بود سر کلاس نهم بودم و زنگ تفریح نرفتم استراحت، کار داشتم. چند تا از بچه ها دور میز جمع شده بودن وقتی رفتن کنار گفتم انگار دانش آموز جدید داریم😁( یکی از بچه ها داداشش آورده بود سر کلاس، مدرسه دبستان کنار مدرسمونه) فک کنم سوم دبستان باشه:) یادم نیست ازش پرسیدم کلاس چندمی یا نه😶  محدثه اومد گفت خانم داداشم میگه این دختره کیه سر جای معلمتون نشسته😂 به آستین مانتوم اشاره کردم گفتم ببین لباسم با بقیه فرق می‌کنه😄 زنگ کلاس که زدن میخواست ببرش بیرون گفتم اگه اذیت نمیکنه بذار بمونه:)

شنبه این هفته زنگ آخر هم اومده بود...زنگ آخر  بچه ها خسته و حال ندارن طبق معمول، قرار شد بشین پاشو برعکس بازی کنن، محدثه اومد برا بازی بهش گفتم داداشت هم بیار اول خودش وداداشش بازی کردن، داداشش برد:))) بعدشم بقیه اومدن بازی و سر حال شدن:)) 

فصل آخرشون در مورد حجم های هندسی هست... برا توضیح یکی از سوالا که مربوط به کره بود یه هندونه مثال زدم و براشون توضیح دادم نحوه و تعداد برش رو. وقتی ازشون پرسیدم چند تا تیکه هندونه داریم فورا اولین نفر مهمونمون جواب داد!:) همه تعجب کردیم و بچه ها هم صداشون بلند شد و میگفتن آبرومون رفت:))) بهش گفتم آفرین بزن قدش و رفتم پیشش و مشتمون زدیم به هم😁  بعدشم براش دست زدیم. بهش گفتم همون موقع که بشین پاشو رفتی فهمیدم بچه تیزی هستی و بعدشم یه جمله گفتم که همزمان تعریف از خودم و خودش بود😅 به محدثه گفتم فک کنم دیگه همیشه میاد اینجا بهش خوش گذشته امروز حسااابی:)))

 

۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۰۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ق.ظ سین ^_^
زیرخاکی

زیرخاکی

وقتی بر حسب نیاز رفتم سر کارتن بزرگه و بازش کردم چشمم خورد به پلاستیکی که کلی لوازم قدیمی توش داشتم، درش آوردم همه رو ریختم بیرون و تجدید خاطرات، چند تا از دفترای قدیمم که توش نوشته بودم  و همینطور بقیه  برام نوشته بودن  با خودم آوردم اتاق که بخونمشون:) 

از ده سالگی شروع کرده بودم به نوشتن(یادم رفته بود😅)، البته پیوسته نبوده، نوشته های راهنمایی و دوران دبیرستان هم دارم، از ۱۶ سالگی یه سالنامه میخریدم و هر روز می‌نوشتم از اتفاقات و...دوباره وقفه افتاد ولی باز ادامه دادم با رویکرد متفاوت، دیگه به جزئیات نمیپردازم، از چیزای مهم می‌نویسم و...:) 

عکسی که گذاشتم مرتبط با این پست نی نی دیروز، مرد امروز:) هست.

بدون تاریخه ولی تا جاییکه یادمه کلاس دوم دبستان بود که اینو برام نوشت:) یادمه رفت یه گوشه تنها گفت نگام نکنید و با حوصله و دقت نوشت. خیلی خوش خط بوده🥰 خیلی وقته دستخطش ندیدم، آخرین بار یه سوال ریاضی با هم بررسی کردیم و نظرم خواست ولی دستخطش یادم نمونده:)

اینم از دستخط خودم سال ۸۹:)، چند باری از جناب حافظ نظرش خواستم که خیلی قشنگ جوابم دادن، اینم یکی از اوناست که فراموشش کرده بودم!

دو تا شعر دیگه از حافظ تو این پست نوشتم...

 

 

 

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۰۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دوشخصیتی!

فک میکنم کم کم اینطوری شد و نمیتونم بگم دقیقا از چه زمانی حس کردم تو خونه و جامعه متفاوتم(یاد حرکت جوهری ملاصدرا افتادم:)))!  ولی اینکه تو خونه و مدرسه به اسم های متفاوت صدام میزدن زود برام عادی شد البته برا اطرافیان نه، خیلی ها تا وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه نمی‌دونستن یا فراموش میکردن یه اسم دیگه هم دارم. اول دبستان بودم، یادمه اون موقع کلاس اولی ها یه مدت قبل از اول مهر می‌رفتن مدرسه... اومده بودن دنبالم بریم خونه، تو حیاط بودیم داشتیم بازی میکردیم، خواهرم اومد گفت با سین کار داریم و معلمم گفته بود نداریم همچین دانش آموزی، خودم دیده بودمشون اومدم پیششون. یه آشنای خانوادگی داشتیم و رفت و آمد هم بود، با دخترشون هم سن بودم، مادرش مدیر مدرسه راهنمایی بود، اولین روز مدرسه اول راهنمایی مدیر صدام زد گفت هر چی گشتم اسمت نبود که بعد از  فامیلیم متوجه شده بود و از خودم پرسید مگه اسمت .... هست؟ :))) و آخریش هم چند ماه پیش بود که رفتم بانک امضا بزنم اسمم پرسید... گفت اینجا که یه چیز دیگه نوشتن! براش توضیح دادم که دو اسم دارم و عموم حواسش نبوده:))) خوشبختانه فقط یکی از کاغذا اشتباه بود وگرنه کارشون عقب میفتاد:)

یه اتفاقی که افتاده و باعث شده به این موضوع بپردازم اینه که وقتی مدرسه حضوری شد به طور رسمی و کامل بعد یه مدت طوووولاااانی، رفتارم تو مدرسه خیلی نزدیک به خونه هست و انگار دیگه نمیتونم متفاوت باشم و اصلا حواسم نیست هم با همکارا هم با بچه ها خیلی شوخی میکنم!:)) یکی از دانش آموزای کلاس دهمی گفت خانم قبل از کرونا جدی تر بودی... اون موقع ها هم زمان خنده و شوخی و بازی داشتیم سر کلاس ولی الان خارج از کنترلم و زیاد شده، از یه لحاظ خوب نیست به خاطر اینکه ممکنه باعث بشه دانش آموز هم از حد خودش خارج بشه:) سعی میکنم اوضاع رو کنترل کنم و فک میکنم با مرور زمان حل بشه:)

با دهمی ها زنگ آخر کلاس دارم و بیشتر اوقات خسته هستن برا همین بازی و خنده بیشتره، یک شنبه مسابقه نقاشی یک دقیقه ای گذاشتن و دو نفر اومدن پای تخته و بداهه یه نقاشی می‌کشیدن و خودشون رأی گیری میکردن و برنده مشخص میشد:) 

دو نفر آخر که اومدن نقاشیشون بهتر بود به نسبت بقیه البته یکیشون بداهه نبود نقاشی بود که قبلا کشیده بود ولی خیلی خیلی بامزه بود برا همین از موقعیت استفاده کردیم و عکس دسته جمعی گرفتیم:) اینم عکس البته خودم نیستم، اونیکه سلفی بود نذاشتم😁 بهشون میگفتم می‌خوام بذارم اینستاگرام، منتظر بودم بگن نههههه ولی مشتاق هم بودن:)))! البته شاید یادشون بود که بهشون گفته بودم اینستاگرامم حذف شده:) بهشون میگفتم می‌خوام بذارم یه جایی هی می‌پرسیدن کجا و منم میگفتم یه جایی:)))  و اسم همه چی میگفتن به جز اینجا خداروشکر😁

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۴۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^