تشنگی آور به دست...

۴ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

فک کنم عاشق شدم!:)

مامان ‌‌‌وارد اتاق شد و نشست. بهش گفتم مامان بالاخره پیداش کردم، می‌خوام برم خواستگاریش! عکسش نشونت بدم؟!... مامان همچنان ریلکس!:))... عکس العمل خاصی نشون نمیداد. گفتم یعنی کنجکاو نیستی؟ گفت میدونم داری شوخی میکنی:/... منم گوشی گرفتم جلو صورتش گفتم اینه:))))... مامانم میگه این چیه؟:/... یه شخصیتی هست برا خودش:/ ... چیه آخه چیه:)))

نی نی تپل

چند روزه مدام نگاه این عکس میکنم:)... خیلی خوبه..‌‌هر دقیقه نشون خواهرم میدمش:)... میگه نگات میکنم یادش میفتم!:))) ... بهش میگه زشتو:/... خیلی هم باحاله!:)))

قبل از اینکه مامان وارد اتاق بشه داشتم به خواهرم میگفتم برو به همکارا( هم سرویسی هات) بگو عاشق شدم بعدش که خیلی کنجکاو شدن و تعجب و ... این عکس نشونشون بده:))... ولی خب این کار نمیکنه:/... گفتم خودم برم به دانش آموزام بگم ولی دیدم پر رو میشن:))... به این نتیجه رسیدم بیام اینجا بگم:)... که شما هم از دیدن این عکس حال خوب کن:) بی نصیب نمونید!

 

+ بعضی چیزا هستن همزمان هم میتونن دلیل حال خوبت باشن هم دلیل آشفتگی...

+ این دو سه هفته اخیر خبر بارداری دو تا از خانومای مربوط به محل کارم شنیدم، به خواهرم میگفتم یعنی سومیش کیه؟!... دیشب دانش آموزم که چند تا پست در موردش نوشتم( همون که با هم عکس گرفتیم بالاخره:)... خبر بارداریش بهم داد... و شد سومین نفر!... ان شاءالله همه نی نی ها سالم به دنیا بیان و عاقبت بخیر بشن.

 

+...

نی نی

 

۳۰ دی ۰۲ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

لیمو ترش!

لیمو ترش خیلی دوست دارم!... تو حیاط خونه مون درخت میوه داریم، لیمو ترش نداریم، خونه همسایه لیموترش داره از این لیمو زرد بزرگا... از حیاط ما هم میشه دیدشون:/... انگار نمیچیننشون!... سال گذشته فک کنم یه جا همه رو چیده بودن چون یه پلاستیک بزرگ برامون آوردن... به مامان گفتم نقشه دارم!!:)) وقتی تو حیاطی صدات میزنم مامان لیمو ترش نداریم؟ بعد جواب میدی نه نداریم:))) تا بشنون و برامون لیمو بیارن:))) یا اینکه مثلا تو حیاطیم و داریم حرف می‌زنیم میگم به به چقدر لیمو ترش خوشمزه است. چند روز پیش خیلی لیمو ترش دلم میخواست، نمی‌دونم چقدر بعدش، روز بعدش یا دو روز یا... برا همکار(هم سرویسی) خواهرم لیموترش آورده بودن دانش آموزاش، به خواهرم اینا هم تعارف کرده بود و خواهرم یه دونه برداشته بود برا من:)... اینطوری بود که ما به لیموترش رسیدیم:)...

چیزی که به ذهنم رسید این بود... ببین لیمو از کجا به دستت رسید... خدا داره بهت نشون میده باور داشته باش همه چی دست خودشه..‌. ایمان داشته باش... بیشتر از گذشته... از جایی که فکر نمیکنی بهت میرسه... 

 فکر میکنم این زیادی منطقی بودنم خوب نیست!

 

+ بعضیا پایان زندگیشون میشه آغاز زندگی(واقعی) شاید هزاران نفر!... مگه میشه به این نوع پایان غبطه نخورد؟!

۲۶ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

بی تفاوتی!

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
سین ^_^

درمان همه دردها...

امروز به خاطر قضیه ای یاد داستان داش آکل افتادم!... فک کنم تو کتاب ادبیات دبیرستان مون بود! ... هنوز یادم مونده بود! ...برا خواهرم تعریفش کردم... بعدش خلاصه داستان از اینترنت خوندم تا کلیات داستان خوب یادم مونده!... داش آکل از اون شخصیت های فراموش نشدنی شد برام! ... شاید پایان داستان در این ماندگاری بی تاثیر نبوده!

... این داستان هم تاریکی و تلخی و ناامیدی داشت مثل دو اثر دیگه ی صادق هدایت که خوندم! ... اما چیزی داشت که ته ذهنم بمونه و شاید میدونم چرا! می‌تونستم داش آکل درک کنم!

 

و جالب اینکه اتفاقی این  کلیپ  دیدم!:)

 

اگر بگویم بیا، آیا میایی؟

اگر بگویم برو، آیا می روی؟

حتی اگر تا ابد منتظرت بمانم

باز هم نمی توانیم با هم باشیم

شاید تقدیر ما از هم جداست

اگر نمی توانی بیایی پس مرا ببر

 

تیتراژ سریال یانگوم:)

 بازخوانی شده بود و برا اولین بار معنیشو فهمیدم! 

چندین بار دیدمش و هر بار نتونستم جلو اشک ها رو بگیرم!:)

 

+خدای من بهش فکر میکنم چطور تو اون سن اون بار سنگین تونستم تحمل کنم روی قلب و روحم... البته بودنت درمان همه دردهاست!...:)

۰۸ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^