تشنگی آور به دست...

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

ضربان قلب...

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

بی تفاوتی!

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
سین ^_^

مِهر!

دو سه روزی هست که همه اهالی خونه شده خانوم. آقایون به دلیل مشغله هایی که پیش اومد رفتن بیرون. دیشب دور هم نشسته بودیم به حرف زدن، البته من و خواهرم با یه کم فاصله داشتیم با هم حرف می‌زدیم:)... بعد یه مدت همه با هم از هر دری حرف میزدیم، مهمونمون که خونشون جو مردونه داره فک کنم کمتر از این جمع ها رو تجربه می‌کنه و شاید براش خوشایند باشه. چند تا خاطره تعریف شد که به مناسبت چند تا رو میگم:)

خاله ام کلاس اول بوده و اولین روز مدرسه وقتی اولین زنگ به صدا درمیاد که برن استراحت، فکر می‌کنه زنگ تعطیلی هست و با صدای بلند میگه تعطیل شدیم بریم خونه و خودش که می‌ره هیچ بقیه رو هم با خودش داره میبره که جلوش میگیرن و آگاهش میکنن:))))

یکی از دایی ها اولین روز مدرسه اش زود میاد خونه ازش میپرسن چرا این موقع  اومدی خونه؟ میگه هیچی بهمون ندادن بخوریم از گشنگی مردم اومدم خونه!:)))

 

خواهرم شیفت عصر بوده و مثل اینکه هوا هم رو به تاریکی، زنگ به صدا در میاد و دانش آموزا ازش میپرسن خانوم تعطیلیم؟ مای سیستر به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه آره و آماده میشه و همه با هم میرن بیرون که راهی خونه بشن... همکاراش با تعجب ازش میپرسن شال و کلاه کردی کجا بری؟ و مشخص میشه خواهرم اشتباه کرده و زنگ آخر نیست، زنگ یکی مونده به آخره:))... دانش آموزا رو برمیگردونن و حسابی میخندن... انگار اون روز خیلی طولانی بوده که حتی دانش آموزا هم فکر کردن زنگ آخره و همه عوامل دست به دست هم دادن که این قضیه پیش بیاد... 

 

۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

بچه مثبت

قبل از عید که می‌رفتیم مدرسه، گاهی اوقات پیش میومد که سر کلاس بودم و صدای مرد میشنیدیم، هم آشنا بود هم غریبه:)... فکر میکردیم اومدن بازرسی:))... بعد یه مدت متوجه شدم یکی از معلم های مرد از مدرسه پسرانه میاد برا تدریس به دوازدهمی ها و یازدهمی ها( برا جبران عقب افتادگی اون درس)... اوایل یا نمیومدن اتاق دبیرا برا استراحت یا من نمیدیدمشون!... یه بار بحث رتبه بندی بود و در مورد خود ارزیابی داشتیم صحبت میکردیم که گفت خانوم سین بچه مثبته فک کنم همه رو به خودش عالی نداده!:)))

تعجب از واژه بچه مثبت و خنده چون اولش با خواهرم می‌گفتیم که نمیشه که همه رو عالی باشیم؛ واقعی بزنیم:)... بعدش دوباره با این تحلیل که اگه خودمون برا خودمون عالی نزنیم چطور ارزیاب میخواد بهمون همه نمره رو بده، همه گزینه ها رو عالی زدیم:)... اما به رو خودم نیاوردم و گفتم اتفاقا همه رو زدم عالی، عالی هم هستم البته😅

به خاطر تعطیلات زیادی که به یازدهمی ها خورده بود درسمون عقب افتاده بود برا همین یه جلسه اضافه رفتم سر کلاسشون برا جبران... هفته بعدش همین همکار جدیدمون!:)...( البته از قبل ایشون می‌شناختم چون پیش اومده بود که به جای همکارا میومد مراقب جلسه امتحان باشه یا سرگروه آموزشی هم بود و ...) ازم پرسید میشه به جای شما برم سر کلاس یازدهم؟ بعدش گفت البته خانم سین بچه مثبته و از یه لحظه کلاسش هم نمی‌گذره مگه نه؟ منم گفتم متاسفم و براش توضیح دادم... این یکی ربطی نداشت به بچه مثبت بودن!:)... البته برنامه رو تغییر دادیم یه طوری که تونست بره سر کلاس:)... 

برا یه مدت بحث داغی شده بود حضور ایشون چون دوازدهمی هامون اهل درس نبودن و یه تعدادیشون هم هر جا دلشون میخواست میومدن مدرسه ،بیشتر ازدواجی بودن!:)... یه چند تاشون هم ازدواج کردن قبل پایان سال تحصیلی!!... همکارا میگفتن همین بچه های خیلیییی علاقمند به درس و مدرسه برا کلاس این آقا همشون میان:))... یکی از همکارا می‌گفت خب جوونه و خوشتیپ و مجرد:) ...(وقتی اینو گفت من دقت کردم دیدم راست میگه😅😅) تا یه مدت هی به هم میگفتن شوهرت بیار درس بده شاید بیشتر گوش بدن یا یکیشون به همکارمون که باهاش میایم مدرسه می‌گفت شما بیا جای ما شاید چیزی یاد گرفتن:)!... 

شاید به خاطر سن بچه ها یه کششی باشه و باعث بشه بهتر گوش بدن به درس! یادمه هم معلم مرد خوب داشتیم هم نه خوب:)... یکی از بهترین معلم های ریاضیم مرد بود و تا الان هم مناسبت ها رو براشون پیام تبریک می‌فرستم. و سر کلاسشون هم خیلی خوش می‌گذشت:)... یه معلم دیگه هم بود که جواب سلام مون هم به زور میداد:/... 

زمان مدرسه واقعا بچه مثبت بودم:) و خوشحالم از این موضوع ولی نمی‌دونم هنوزم بچه مثبت محسوب میشم یا نه!

 

۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۰:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

غاز

موقع برگشت از مدرسه به خونه بودیم با همکارم و طبق معمول رفتیم جلو مدرسه یکی دیگه از همکارا که بیاد و بریم خونه. خبری ازش نشد و بوق هم فایده نداشت. رفتم داخل که هم مدرسه رو ببینم هم ببینم چه خبره و صداش بزنم بیاد. حیاط مدرسه پر بود از مرغ و خروس... غاز هم بود... با خیال راحت داشتم همه جا رو نگاه میکردم و آروم میرفتم سمت ساختمون و کلاس ها... یهو دیدم دانش آموزا( دختر و پسر) داد میزنن و به پشت سرم اشاره میکنن... پشت سرم نگاه کردم و دیدم غاز سفید گردن دراز با سرعت و کله خم شده به سمت پایین مثل موشک داره میاد سمتم... منم جیغ زدم و در رفتم... بهم رسید، پایین لباسم گرفته بود دهنش، به زور از دهنش درش آوردم و دویدم به سمت ساختمون و گریه ام در اومد😅، همکارم اومد دلداری و بچه ها هم نگام میکردن😶... یه مدت بعد(شاید دو یا سه سال بعد) سر یکی از کلاس ها برا بچه ها تعریف کردم قضیه رو... یکی از دانش آموزام گفت خانم اون موقع من اونجا بودم😄 ... تعجب کردم... گفتم یعنی تا حالا برا بچه ها تعریف نکردی؟؟ گفت نه! ... از این جهت عجیب بود که معمولا دنبال سوژه هستن که به معلما بخندن😒😄 ... چه بچه خوبی بود مگه نه؟😊 ... قد غاز اندازه بچه های اول دبستانی بود، ازش پرسیدم چطور میومدین تو حیاط مدرسه، می‌گفت با چوب😁

۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۹ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

کیفم جا گذاشتم!!؟

مدرسه تعطیل شد؛ سوار ماشین شدیم و حر کت کردیم به سمت خونه. یکی از همکارا سوالی پرسید یا درخواستی داشت یا موقع پرداخت کرایه بود که دست بردم به سمت کیفم ولی نبود!!! کیف بزرگی که کتاب ها و خوراکی و جامدادی و تبلت و گوشی و کیف پولم و... توش بود. باورم نمیشد، خیلیییی عجیب بود، کیف به اون بزرگی فراموش کرده بودم😶😅 ... آخر هفته بود و چند روز تعطیلی تا شنبه، باید قید کیف و محتویاتش میزدم برا چند روز که زدم! فک کنم یه مناسبتی هم بود و از طرف دوستان پیام هایی دریافت کرده بودم که بی جواب مونده بود و این چند روز در دسترس نبودن باعث نگرانیشون شده بود:)

این قضیه برمیگرده به سال اول تدریسم و دیگه هم تکرار نشد، فراموش کردن چیزای کوچیک، کم و بیش بوده و هست ولی در این حد و اندازه بی سابقه بود... 

دلیلش رو درگیری فکری بیش از حد، خستگی روحی و جسمی و استرس میدونم... دقیقه ۹۰ مشخص شد که کجا و چی باید درس بدم... دو تا مقطع تحصیلی با شش تا پایه که جمعا میشد ۷ تا کتاب!... معاون آموزشی منطقه یه آدمی بود با زبون تند و تلخ البته ویژگی مثبتی هم داشت: سخت گیری برای ایجاد نظم :) به خاطر یه حرفش چند روز سردرد داشتم:) بازدید های مکرر منطقه و استان و... زیر ذره بین بودیم:/ یادمه وقتی می‌خوابیدم تو خواب هم درس میدادم یا داشتم مسئله ای رو حل میکردم. مسیر رفت و برگشت از خونه به مدرسه  تقریبا دو ساعت طول می‌کشید با جاده های مار پیچ و شیب دارش:/، تا چند هفته وقتی می‌رسیدیم خونه از سردرد فقط میخوابیدیم گاها بدون خوردن ناهار...

اینا رو نوشتم که یادم باشه هیچ چی آسون به دست نیومده و نمیاد، باید براش تلاش کرد، بی‌خوابی کشید، تحمل کرد و ... .

حکمت ۱۵۲ نهج‌البلاغه: آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چیزی که بازگردد گویی هرگز نبوده است.

 

 

خدایا شکرت ❤️

 

.

۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

چند سالته؟

هنوز یه ربع وقت داشتم زود آماده شده بودم، یه حسی بهم گفت هوا خوبه زمانم هست، یه بخشی از مسیر پیاده برو، ولی گوش ندادم به حرفش:/ و تاوانش هم دادم:(

هر چی زنگ زدم آژانس، هر شماره ای بلد بودم گرفتم، جواب ندادن، زمان هم داشت میگذشت، هفت و ده دقیقه باید میرفتم جاییکه قرار بود سوار ماشین بشیم و بریم مدرسه، ساعت هفت شد، دیدم فایده نداره زنگ بزنم، پیاده راه افتادم و حدود یه ربع پیاده رفتم تا مرکز شهر و بالاخره یه تاکسی پیدا شد... مچ پام نابود شد از بس تند راه رفتم با کفش نامناسب:(... خداروشکر به موقع رسیدیم... تقریبا چهل دقیقه طول می‌کشه از مرکز شهرمون تا مدرسه. 

  • وقتی داشتم تند تند راه میرفتم به این فکر میکردم اگه قبلا مثلا ده سال پیش بود خیلی استرس می‌گرفتم که حالا چیکار کنم و نمی‌رسم و ...و به جای پیدا کردن راه حل حرص می‌خوردم ولی امروز یه تصمیم منطقی گرفتم و با اینکه هفت یا هشت دقیقه هم با تاخیر رسیدم سر قرار با همکارم ولی بالاخره رسیدم و اتفاقی هم نیفتاد و به موقع هم رسیدیم مدرسه:) 
  • باید از این به بعد حواسم باشه به حس ششمم بیشتر بها بدم:)

رئیس اداره هم اومد بازدید و یه چند کلامی صحبت کرد... در مورد یکی از معلماش گفت و طرز فکرش که آدم خاصی بوده و از اون آدم های ماندگار... میگفت بعد از ۳۵ سال کار  تو شهر خودش نمیمونده برا تدریس میرفته شهرهای اطراف محل زندگیش، از سحر خیزی و دیدن طبیعت و آدما تو مسیر لذت می‌برده:) پولدار بوده و ماشین شخصی هم داشته ولی با مینی بوس میرفته مدرسه( قبل سال ۷۰) و اشاره کرد به اینکه اگه امروز تعطیل میکردن خوب بود به خاطر درک شرایط و ... ولی بعدش با خنده گفت اگه ۱۴ ام تعطیل میشد مردم منتظر بودن ۱۵ ام هم تعطیل بشه😁 می‌گفت بالاخره باید شروع بشه از یه روزی... به نظرم راست میگه:)

بر خلاف بقیه خوشحال بودم از حضوری شدن مدرسه دلیل اصلیش اینه که بچه ها حضوری خیلی بهتر متوجه میشن و مجازی به شدت برام غیرقابل تحمل شده  و دلم برا بچه ها تنگ شده بود:) 

تو مسیر برگشت به خونه سوار تاکسی شدم، در مورد کرایه ها ازش پرسیدم و... ازم شغلم پرسید... بعدش گفت خانم معلم چند سالته اصلا بهت نمیاد😅 وقتی سنم گفتم بهش دوباره گفت بهت نمیاد:) منم گفتم لطف داری😂 تعریف حسابش کردم در حالیکه زیر ماسک می‌خندیدم😁... و برام جالب بود که گفت ریاضی درس شیرینییه:)

 

۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

حذفش نکنید

چند روز پیش در حال پاکسازی گالری از فیلم و عکس های بدون استفاده بودم رسیدم به برگه ای که نمرات شهریور دانش آموزا رو روش نوشته بودم، یه حسی بهم گفت حذفش نکنم بعدش فکر کردم که الان دیگه نمره شهریور به چه درد میخوره و حذفش کردم...

امروز معاون بهم پیام داد نمره شهریور بچه های دهم و یازدهم دوباره برام بفرست:/

بهش گفتم که برا مدیر فرستاده بودم! و حذفش کردم، گفت مدیر هم حذفش کرده:|😄

خوشبختانه برگه رو هنوز نگه داشته بودم و ننداخته بودم دور و براش فرستادم.

از این اتفاقا زیاد برام افتاده ولی آخه آذر ماه و نمره شهریور؟!:/

متاسفانه امتحان شهریور مجازی بود( از هر طرف نگاش کنی متاسفانه است:))) ) و هیچ برگه ای هم در کار نبود که بهش رجوع کنیم...

جای شکر داره فرااااوان که اهل دور انداختن نیستم ....!

۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۸:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^